ماب | 1 بازگشت 2 مرجع، محلبازگشت |
مات | صدها، صدگان، مائهها |
ماثر | 1 کارهای نیک، آثارنیک، ماثرهها، آثار نیکو 2 اخبار، خبرها |
ماثم | بزهکاریها، خطاها، ماثمها، گناهان & حسنات |
ماخذ | 1 منابع، منبعها، ماخذها، مراجع 2 کتابشناسی |
ماکل | خوراکها، غذاها، اطعمه، طعامها & اشربه |
مالاندیشانه | صفت 1 دوراندیشانه، محتاطانه 2 عاقبتنگرانه |
مالاندیش | 1 عاقبتبین، آخربین، عاقبتنگر 2 دوراندیش، عاقبتاندیش، محتاط |
مالاندیشی | احتیاط، بصیرت، حزم، دوراندیشی، عاقبتاندیشی، عاقبتبینی، عاقبتنگری، مالبینی |
مالا | 1 سرانجام، عاقبت 2 بالمال، بالنتیجه، درنتیجه |
مال | 1 بازگشت 2 مرجع، محلبازگشت 3 عاقبت، فرجام 4 سرانجام، پایان، نتیجه |
مائده | 1 خوراک، طعام، غذا، خوراکی، خوردنی 2 خوان، سفره، ادیم |
مائه | قرن، سده & دهه، هزاره |
مابعدالطبیعه | ماوراءالطبیعه، متافیزیک |
مابقی | بازمانده، باقیمانده، بقیه، پسمانده |
مابهالتفاوت | الباقی، باقی، باقیمانده، بقیه |
مابین | 1 اندرون، بین، لا، میان، وسط 2 درمیان، دروسط 3 تفاوت، فرق |
ماتادور | گاوباز |
ماتحت | 1 ته، زیر 2 دبر، کون، مقعد & مافوق |
مات | 1 حیران، شگفتزده، گیج، متعجب، حیرتزده، مبهوت 2 تیره، تار، رنگپریده، رنگرفته، کبود، کدر 3 شهمات |
ماترک | ترکه، مردهریگ، میراث |
ماتریالیست | مادهگرا، مادی، دهری، مادهانگار، پیرو مکتب اصالت ماده & 1 ایدهآلیست 2 متاله |
ماتریالیسم | مادهگرایی، مادیگری، مکتب اصالت ماده، مادهانگاری & تاله |
ماتریس | آرایه، قالب |
ماتزده | حیران، متحیر، مبهوت، انگشت به دهان |
مات شدن | 1 مبهوتشدن، بهتزده شدن، متحیر شدن 2 شهماتشدن، باختن (در بازی شطرنج) & بردن 3 تیرهشدن، تار شدن & روشن شدن 4 کدر شدن، ناشفاف شدن & شفاف شدن |
مات کردن | 1 به تعجبواداشتن، شگفتزده کردن، مبهوت کردن، بهتزده کردن 2 حیران کردن، حیرتزده کردن، متحیر کردن، سرگردان کردن 3 عاجز کردن، درمانده کردن 4 در تنگنا قرار دادن (حریف) 5 از حرکت بازداشتن (مهره شاه حریف درشطرنج)، شهمات |
ماتمبار، ماتمبار | اندوهزا، ماتمزا، غمفزا، حزنآور، حزنانگیز، غمانگیز & نشاطانگیز |
ماتم | 1 پرسه، سوگ، عزا، مصیبت 2 سوگواری، عزاداری، نوحهگری & عیش، سرور، عروسی 3 اندوه، غم، غصه، حزن & سرور، شادی |
ماتمپرسی | پرسه، تعزیت، سوگواری |
ماتمداری | پرسه، تعزیه، سوگواری، عزاداری |
ماتم داشتن | 1 سوگواربودن، عزادار بودن 2 عزاداری کردن، سوگواری کردن |
ماتمدیده | ماتمزده، عزادار، مصیبترسیده، سوگوار، ماتمی |
ماتمزا | 1 غمافزا، غمفزا، اندوهزا، غمانگیزه 2 مصیبتزا، ماتمافزا |
ماتمزدگی | 1 تعزیتداری، عزاداری، مصیبتدیدگی 2 ماتمدیدگی |
ماتمزده، ماتمزده | 1 تعزیتدار، داغدار، سوگوار، عزادار، ماتمدار، ماتمی، مصیبتدیده، مصیبتزده، مصیبترسیده 2 اندوهگین، غمگین، محزون |
ماتمسرا | عزاخانه، غمکده، ماتمکده، محنتسرا |
ماتمکده، ماتمکده | عزاخانه، غمکده، ماتمسرا، محنتسرا |
ماتم گرفتن | 1 عزاگرفتن، به سوگ نشستن، سوگوار بودن، پرسهنشینی کردن 2 غصه خوردن، محزونبودن، غمگین بودن |
ماتومبهوت | حیرانوبهتزده، حیرتزده، حیرتناک، بهتآلود |
ماتومبهوت شدن | حیرتزده شدن، بهتآلود گشتن، حیرتناک شدن |
ماتیک | روژ لب |
ماجد | 1 ارجمند، بزرگوار، فخیم، گرامی، مفخم 2 جوانمرد |
ماجرا | 1 پیشامد، جریان، حادثه، حکایت، داستان، رخداد، رویداد، سرگذشت، قصه، واقعه 2 داوری 3 کشمکش، گفتگو 4 رنجش، رنجیدگی، گلایه، گله 5 دعوا، مرافعه، جدال، جر |
ماجراجو | صفت 1 آشوبطلب، بلواطلب، بلوایی، شربهپاکن، شرطلب، غوغاطلب، فتنهجو & صلحجو 2 حادثهجو، واقعهطلب & سلیم |
ماجراجویانه | 1 آشوبطلبانه، بلواجویانه، فتنهجویانه 2 حادثهجویانه |
ماجراجویی | 1 آشوبطلبی، بلواجویی، شرطلبی، فتنهجویی، غوغاطلبی 2 حادثهجویی، واقعهطلبی |
ماجراطلب | 1 ماجراجو، آشوبطلب، غوغایی، فتنهجو، بلواطلب & مصلح، آرامشطلب 2 حادثهجو، واقعهطلب & سلیم |
ماجراطلبی | 1 ماجراجویی، آشوبطلبی، غوغاطلبی، بلواطلبی 2 حادثهجویی، واقعهطلبی & سلامتطلبی |
ماچ | بوس، بوسه |
ماچ دادن | بوسه دادن، بوسیدن، بوس دادن & بوسه گرفتن |
ماچ کردن | بوسیدن، بوس کردن، بوسه زدن |
ماچه | 1 ماده & نر 2 ماهیچه |
ماحصل | 1 حاصل، نتیجه، محصول، دستاورد 2 خلاصه، چکیده |
ماخولیا | 1 مالیخولیا، سودا، خیال خام 2 سخنان پریشان، پریشانگفتار |
مادامالحیات | مادامالعمر، سراسرحیات، تاپایان زندگی |
مادامالعمر | دربود، درطی زندگی، مادامالحیات، تا پایان زندگی |
مادام | 1 تازمانی، تا، هنگامیکه 2 پیوسته، دائمخانم |
مادح | ستایشگر، مدحکننده، آفرینگو، مداح & قادح |
مادر | 1 ام، مام، مامان، ننه، والده & پدر، اب، ابوی 2 اصل، ریشه 3 باعث 4 اصل، منشا، جرثومه |
مادرانه | صفت 1 مادروار، مانند مادر 2 صمیمانه، مهرآمیز |
مادربزرگ | بیبی، جده & آقابزرگ، پدربزرگ |
مادربهخطا | حرامزاده، ولدالزنا & حلالزاده |
مادرحساب | صفت مادرخرج، تدارکچی |
مادرخوانده | نامادری، دایه، مادراندر & پدرخوانده |
مادرسالاری | مادرسری، مادرشاهی & پدرسالاری، پدرشاهی |
مادگی | 1 ماده بودن، تانیثبودن، مونث بودن & نرینگی 2 اندام مادهگلوگیاه، عضوتولیدمثل گلوگیاه 3 جادکمه، جاتکمه |
مادموازل | دوشیزه، دخترخانم |
مادون | 1 زیردست، مرئوس 2 پایین، پایینتر، فروتر، کوچکتر & مافوق، ماورا |
ماده | 1 جرم، هیولی 2 اصل، مایه، ریشه، علت، سبب 3 انثی، لاج، لاس، ماچه، مادینه، مونث، حیوان بچهزا 4 بند، فصل 5 آب، پیله، دمل & ذکور 6 امر، موضوع |
ماده کردن | چرک کردن، عفونت کردن، چرکین شدن، عفونی شدن |
مادهگرا | اسم ماترآلیست، مادهانگار، مادیگرا، دهریمسلک، مادهباور |
مادهگرایی | ماترآلیستی، مادهانگاری، دهریمسلکی، مادهباور |
مادیات | پول، ثروت & معنویات |
مادیان | اسب ماده |
مادی | اسم 1 پولپرست، پولدوست، پولکی، مالپرست، مالدوست 2 خسیس، مقتصد، ممسک 3 مادهگرا، ماتریالیست، مادیگرا 4 مادنژاد 5 عنصری 6 جرمانی، جرمدار، جسمی، جسمانی، هیولانی & معنوی 7 منسوب به ماده |
مادینگی | تانیث، مونثبودن & نرینگی |
مادینه | ماچه، ماده، مونث & مذکر، نرینه |
مادیون | مادهگرایان، ماتریالیستها & الهیون، ایدهآلیستها |
مار | 1 اژدر، اژدها، افعی، ثعبان، دیومار، حیه 2 مادر & 1 عقرب 2 پدر |
مارافسا | معزم، افسونگر مار، مارگیر |
مارپیچ | 1 پرپیچوخم، پیچاپیچ 2 حرکت مارگونه |
مارچوبه | مارگیا، مارگیاه، هلیون، اسفرج |
مارد | 1 سرکش، طاغی، گردنکش، نافرمان، یاغی 2 بلند، مرتفع & 1 مطیع، بفرمان، رام 2 پست، کوتاه، کمارتفاع |
مارسیرت | بدجنس، موذی |
مارشال | سپهبد، سردار |
مارش | 1 موسیقی نظامی 2 رژه، سان، قدمرو |
مارق | 1 مرتد، ازدینبرگشته 2 منحرف |
مارک | 1 انگ، داغ، علامت، نشان، نشانه 2 واحد پول آلمان |
مارمالاد | لرزانک میوه، مربای عصاره میوه |
مارمولک | چلپاسه، کلپاسه، وزغه |
ماز | 1 آژنگ، چین، شکن، شکنج 2 مازن، مازو، مازوج 3 ترک، رخنه، شکاف 4 مازن، مازو، مازه، گلکاو |
مازاد | 1 اضافی، باقیمانده، بقیه، زیادی، فزونی، مابقی 2 افزون |
مازوخیسم | مازوشیشم، شهوت خودآزاری، آزارگرایی، آزاردوستی |
ماساژ دادن | مالشدادن، مشتومال کردن |
ماساژ | مالش، مشتومال |
ماسبق | پیشینه، سابق، گذشته، ماسلف، ماقبل |
ماستمالی | 1 کارسرسری 2 لاپوشانی |
ماستمالی کردن | 1 لاپوشانی کردن، عیب پوشاندن 2 سرسریبرخورد کردن، سرسری رفع و رجوع کردن |
ماسک | 1 روبند، صورتک، ماسکه، نقاب، صورتپوش 2 شکلک |
ماسلف | گذشته، ماسبق & آینده |
ماسه | رمل، سنگریزه، شن & ریگ |
ماسهزار | شنزار، رملزار & ریگزار |
ماسیدن | 1 بستن، منجمدشدن 2 خشک شدن 3 لخته شدن 4 نفعداشتن، بهره بردن، عاید شدن 5 مثمر واقعشدن، نتیجه دادن، به ثمر رسیدن، تحقق یافتن 6 قد دادن، رسیدن 7 ناگفته ماندن، ادا نشدن 8 انجام نشدن، ناتمام ماندن 9 بیحرکتماندن 01 رس |
ماشرا | ورم، آماس (دموی) |
ماشه | 1 انبر، کلبتان 2 گیره، تفنگ |
ماشی | 1 به رنگ ماش 2 سخنچینی 3 رونده |
ماشین | 1 ابزار، دستگاه، موتور 2 خودرو، کامیون، اتومبیل |
ماشیننویس | 1 تایپیست 2 سکرتر، منشی 3 اپراتور |
ما | ضمیر اول شخص جمع، منوتو، منوشما، منوایشان، منواو، منوآنها & آنها، شما، ایشان |
ماضی | 1 قبل، گذشته، زمانگذشته، پیشین، سابق، ماضیه 2 طی شده، سپریشده |
ماغ | 1 مرغابی 2 ابر، میغ، مه، مزوا، 3 مه 4 صدای گاو |
مافوق | 1 ارشد، بالادست، رئیس 2 برتر، بالاتر 3 بالا 4 ورا & زیردست، مادون |
ماقبل | پیشازین، پیشتر & مابعد |
ماکارونی | رشته، رشتهفرنگی |
ماکتسازی | نمونهسازی، نمونکسازی |
ماکت | نمونه کوچک ساختمان وتاسیسات، مدل مینیاتوری، نمونک |
ماکر | حیلهگر، فریبکار، فریبنده، مکار، نیرنگباز |
ماکزیمم | بیشینه، حداکثر & مینیمم، حداقل |
ماکیان | مرغوخروس، دجاج، مرغان خانگی |
مالاریا | نوبه، تبلرز، تبلرزه، تبنوبه |
مالالاجاره | اجاره، کرایه، اجارهبها |
مالالتجاره | جنس، کالا، متاع |
مالامال | 1 آکنده، انباشته، پر، سرشار، لبالب، لبریز، مشحون، ممتلی، مملو 2 بسیار، زیاد، کثیر، فراوان & تهی، خالی |
مالاندن | 1 مالش دادن 2 صاف کردن، هموار ساختن، هموار کردن 3 مجازات کردن، تنبیه کردن، گوشمالی دادن |
مالاندوز | اسم 1 ثروتاندوز 2 پولکی، پولپرست، زربنده |
مالاندوزی | 1 ثروتاندوزی 2 زربندگی |
مالباخته، مالباخته | 1 ورشکسته، ورشکست 2 دزدزده |
مالپرست | 1 بخیل، ممسک 2 مادی، دولتجو 3 تمکنخواه، ثروتطلب 4 مالدوست |
مالت | جو، جو جوانهزده |
مال | 1 تمکن، تمول، ثروت، خواسته، دارایی، مایملک، مکنت، ملک، نعمت، نوا، هستی 2 جنس، کالا، متاع 3 پول، وجه، سرمایه 4 طرفه، دندانگیر، باب دندان، درخورتوجه 5 اهل، شهروند 6 احشام، حیوان، دواب 7 آن، متعلق به |
مالدار، مالدار | 1 توانگر، ثروتمند، دولتمند، محتشم، صاحبمکنت، غنی، متمول 2 دوابدار، گلهدار & فقیر، مستمند، نیازمند |
مالدوست | بخیل، خسیس، مادی، مالپرست، ممسک |
مالش دادن | 1 مالیدن 2 تنبیه کردن، گوشمالی کردن |
مالش | 1 مشتومال، ماساژ 2 اصطکاک، سایش 3 تماس 4 کوفتگی 5 مجازات، کیفر، گوشمالی & نوازش |
مالک | 1 ارباب، دارا، دارنده 3 صاحب، صاحبخانه، ملکدار، موجر 2 آقا، مخدوم 3 خداوند، خدایگان، ذیحق & مستاجر |
مالکانه | اسم 1 مالکوار 2 سهم مالک |
مالکسالاری | 1 اربابسالاری 2 فئودالیسم، نظام اربابرعیتی، ملوکالطوایفی |
مالک شدن | صاحبشدن، به تملک درآوردن، در اختیار گرفتن |
مالکیت | تملک، ملکیت |
مالومنال | دارایی، خواسته، مال و مکنت، ضیاع و عقار، مایملک، نعمت، هستونیست |
مالیات | باج، جزیه، خراج، ساو، عوارض |
مالیخولیا | 1 سودا، وسواس، صبارا، صباره، ماخول، ماخولیا 2 خیالفام 3 جنون 4 وهم، توهم |
مالیخولیایی | سودازده، سودایی، وسواسی، مبتلا به مالیخولیا |
مالیدن | 1 اندودن 2 ماساژدادن، مالش دادن، مشتومال دادن 3 مس کردن، لمس کردن، بسودن 4 آغشتن، آغشته کردن 5 تنبیه کردن، گوشمال دادن 6 لغوشدن، از بین رفتن، ول شدن 7 تصادف سطحی کردن 8 سودن، نرم کردن، ساییدن 9 لگدمال کردن، له کرد |
مالیه | 1 دارایی 2 پولنقد، ثروت، سرمایه 3 مستغلات، ملک |
ماما | 1 دایه، قابله، ماماچه 2 مادر، مامان |
مام | ام، مادر، مامان، ننه، والده & اب، پدر |
مامان | صفت 1 ام، مام، مادر، ننه، والده، بابا، پاپا، پدر 2 ناز، ناب، قشنگ، مامانی 3 مطلوب، دوستداشتنی & بابا، پاپا، پدر |
مامانی | 1 ناز، ناب، قشنگ، زیبا، خوشگل 2 دوستداشتنی، محبوب 3 وابسته به مادر |
مامایی | دایگی، قابلگی، قابلهگری، ماماچهگری |
مانا | صفت 1 باقی، پایا، پایدار، جاوید، ماندنی & زوالپذیر، فانی 2 شبیه، مثل، |
همانند، مانند، ماننده 3 ظاهرمانتو | 1 بالاپوش 2 جامهگشاد 3 بارانی، شنل |
ماندگار | اسم 1 ساکن، مقیم 2 پایدار، جاوید، مانا، ماندنی & رفتنی |
ماندن | 1 اقامت گزیدن، ماندگار شدن، مقیم شدن 2 توقف کردن، درنگ کردن 3 درجا زدن 4 خسته شدن، فرسودهشدن، کوفته شدن 5 انتظار کشیدن، منتظرشدن 6 زنده ماندن، زیستن، عمر کردن 7 شبیه بودن، شباهت داشتن، مانستن 8 بیتوته کردن 9 دوام آور |
ماندنی | 1 پایدار، جاوید، مانا 2 بادوام، دیرپا 3 فراموشنشدنی، بهیادماندنی 4 مقیم، ساکن |
ماندنی شدن | ساکنشدن، مقیم شدن، رحل اقامت افکندن، ماندگارگشتن & رفتنی |
مانده | اسم 1 الباقی، باقی، باقیمانده، بقیه، تتمه 2 تفاوت 3 دنباله 4 بازمانده، خسته، درمانده، عاجز، فرسوده، کوفته 5 مقیم 6 باقی 7 بیات |
مانده شدن | 1 از پاافتادن، خسته شدن، کوفته شدن 2 عاجز شدن، درمانده شدن 3 از کار افتادن، ناتوان گشتن |
مانستگی | tsenmm[ e gاسم شباهت، تشابه، همانندی |
مانستن | شبیه بودن، شباهتداشتن، همانند بودن |
مانسته | شبیه، مانند، ماننده، مثل، نظیر، همانند |
مانع | اسم 1 بازدارنده، جلوگیر، رادع، مخل، مزاحم 2 بند، سد 3 حاجز 4 حایل 5 عایق 6 محظور، محذوریت 7 مشکل، ایراد |
مانعتراشی | اشکالتراشی، بهانهتراشی |
مانع داشتن | 1 ایرادداشتن، اشکال داشتن، مشکل داشتن 2 محظوریت داشتن |
مانع شدن | جلوگیری کردن، منع کردن، بازداشتن |
مانند | 1 بسان، تالی، جفت، جور، شبه، شبیه، عدیل، قبیل، قرین، متماثل، مثابه، مثل، مشابه، نظیر، نمونه، همال، همانند، همتا 2 تشبیه، مشابهت |
مانند کردن | 1 تشبیه کردن 2 شبیه کردن |
مانندگی | تشابه، تناظر، شباهت، مشابهت، همانندی & تغایر، تفاوت |
مانندی | تشابه، شباهت، همانندی & اختلاف |
مانور | 1 آزمایش، تمرینعملیات نظامی، مشق، رزمایش 2 ترفند، شگرد، حرکات (زیرکی) |
مانوی | پیرو آئینمانی، وابسته به مانی، مانیگرا |
مانیتور | صفحه نمایشکامپیوتر، مونیتور، تصویرنما (رایانه، تلویزیونو )، صفحهتصویر |
مانیفست | 1 بیاننامه، بیانیه 2 مرامنامه |
مانیکور کردن | ناخنآراستن، لاک زدن، ناخنپیرایی کردن |
مانیکور | 1 لاک ناخن زدن 2 ناخن پیرایی کردن 3 ناخنآرایی کردن |
ماورا | آنسو، پشت، فراسو، ورا |
ماورد | گلاب |
ماوقع | رخداد، حادثه، رویداد، ماجرا |
ماهانه | 1 شهریه، ماهیانه، مستمری، مقرری 2 ماهبهماه، هرماهه & سالانه، روزانه، هفتگی |
ماه | اسم 1 برج، شهر 2 قمر 3 زیبا، قشنگ، جمیل، زیبارو 4 محبوب، معشوق، یار 5 دوستداشتنی، مطلوب 6 بیعیب و نقص، کامل 7 فصل |
ماهتاب، ماهتاب | مهتاب، مهشید، نور ماه، پرتو ماه & آفتاب |
ماهر | آزموده، استاد، تردست، چابکدست، حاذق، خبره، زبردست، کارآمد، کاردان، کارکشته، متبحر، متخصص، مجرب & ناشی، غیر ماهر |
ماهرانه | استادانه، بامهارت، رندانه، زیرکانه، متبحرانه، مدبرانه & ناشیانه |
ماهرخ، ماهرخ | مهطلعت، مهچهر، مهپاره، ماهسیما، ماهرو، ماهمنظر، مهعذار، مهرخ، زیبا، مهلقا، خوشگل، قشنگ & بدگل، زشت |
ماهرو، ماهرو | خوشگل، زهرهجبین، زیبا، قشنگ، ماهرخ، ماهسیما، ماهطلعت، ماهمنظر، مهجبین، مهپاره، مهرخ، مهسا، مهطلعت، مهعذار، مهلقا، مهوش & زشترو |
ماهزده | 1 دیوانه، مجنون، روانپریش 2 شوریده، شیدا |
ماهگرفتگی | خسوف & کسوف |
ماهواره | قمر، مصنوعی، ماهوار |
ماهور | پستی و بلندی، کوهپایه، تپه، تپهزار |
ماهیانه | 1 ماهانه، مستمری، مشاهره، مقرری، وظیفه 2 ماهبهماه، هرماهه |
ماهیتابه | 1 تابه 2 ماهیتاوه |
ماهیت | 1 بود، جوهر، وجود، هستی 2 چگونگی، چیستی 3 حقیقت، واقعیت 4 هویت & غرض |
ماهیچه | عضله، کره، مایچه |
ماهی | حوت، سمک، کوسه، نون |
ماهیگیر، ماهیگیر | صیاد |
مایحتاج | 1 اثاث، ملزومات، مایلزم، ضروریات 2 نیازمندیها، دربایست، دربایسته |
مایع | صفت 1 آبدار، آبکی 2 آبگونه، رقیق 3 روان، سیال 4 محلول & جامد |
مایل بودن | 1 خواهانبودن، طالب بودن 2 راغب بودن، شایق بودن، مشتاق بودن، علاقهمند بودن |
مایل | 1 خمیده، کج، کژ، متمایل، مورب & مستقیم 2 خواهان، راغب، شایق، طالب، علاقهمند، مشتاق & نافر |
مایل شدن | 1 خواهانشدن، طالب شدن، خواستار شدن، طالب شدن 2 شایق شدن، مشتاق شدن، علاقهمند شدن |
مایملک | دارایی، مال، مالومنال، هستونیست، هستی |
مایو | لباس شنا |
مایه | 1 آلت، ابزار، ادات، افزار 2 اساس، اصل، جرثومه، سرچشمه، ماده 3 دانش، سواد، معلومات 4 بضاعت، پول، سرمایه، وسیله 5 باعث، علت 6 ملاک 7 ماده، هیولی 8 فحوا، مضمون 9 اندازه، قدر، مقدار 01 تخمیرگر، تخمیرکننده 11 واکسن 21 |
مایهدار | 1 پرمایه 2 غلیظ 3 پررنگ 4 توانگر، ثروتمند 5 باسواد، بامعلومات & کممایه |
مایهدست | سرمایه اندک، دستمایه |
مایهسوز | ورشکسته، ورشکست، مالباخته، بیسرمایه، مفلس، خانهخراب & مایهور |
مایهکوبی | تلقیح، واکسیناسیون |
مایه گذاشتن | 1 وقتصرف کردن، وقت گذاشتن 2 هزینه کردن 3 نیرو گذاشتن، انرژی صرف کردن |
مایه گرفتن | 1 نشئتگرفتن، سرچشمه گرفتن، ناشی شدن 2 منبعثشدن، باعث شدن |
مایهور | 1 پرمایه 2 پولدار، ثروتمند، غنی، دارا 3 پرارزش، پربها، ارزشمند، باارزش، گرانبها 4 باشکوه، پرجلال، شکوهمند، مجلل 5 بزرگوار، محتشم، گرانمایه |
ماء | آب |
ماءالشعیر | آبجو |
مابون | هیز، مخنث، مفعول، ملوط |
ماجور | اجرتگرفته، مزدگرفته، اجریافته، مثاب |
ماخذ | 1 منبع، منشا، اصل 2 مرجع 3 مبنا |
ماخوذ | 1 گرفتار 2 گرفته 3 مسئول |
ماذنه | گلدسته، مناره |
ماذون | 1 مختار، مخیر 2 جایز، روا، مجاز، مشروع |
ماکل | خوراک، غذا، طعام، خوردنی & اشربه، نوشیدنی |
ماکول | 1 خوراکی 2 خوردنی، قابل خوردن & مشروب، اشربه، نوشیدنی، آشامیدنی، قابل نوشیدن |
مالوف | 1 آشنا، آمخته، اخت، خوگر، خوگرفته 2 معمول، دمخور، عادتگرفته، مانوس، همدم & نامالوف، نامانوس |
مامن | پناه، پناهگاه، سلامتگاه، ملجا، جای امن، امنگاه |
مامور | اسم 1 عامل، کارگزار، وکیل 2 کارمند 3 گماشته، مستخدم 4 متصدی، مسئول 5 پاسبان، پلیس 6 فرستاده & آمر |
ماموریت | 1 رسالت، مسئولیت 2 نقش، وظیفه 3 تصدی، خدمت 4 عاملی، عاملیت، کارگزاری، وکالت 5 کارمندی، گماشتگی |
ماموم | مصلی، نمازخوان، نمازگزار & امام، پیشنماز |
مامون | 1 ایمن، درامان 2 امانتدار، امین 3 مورداعتماد، معتمد |
مانوس | 1 آشنا، اخت، دمساز، مالوف، محشور، همدم، همنشین 2 آمخته، خوگر، رام، معتاد & نامانوس |
مانوس شدن | انسگرفتن، اخت شدن، عادت کردن، آمخته شدن، خوگر شدن |
مانوس کردن | انسدادن، آمخته کردن، عادت دادن، الفت دادن، مالوف کردن |
ماوا | 1 پناه، پناهگاه، ملاذ، ملجا 2 جا، جایگاه، سامان، محل، مقام، موضع، منزل، مسکن، وثاق |
ماوا کردن | جا گرفتن، اقامت کردن، مقیم شدن، اقامت کردن، سکونت کردن، سکنا گزیدن، ماوا یافتن |
ماوا گرفتن | 1 پناهگرفتن، مامن گزیدن 2 مسکن گزیدن، منزلگرفتن، جا کردن، ماوا گزیدن، سکونت کردن |
مایوسانه | نومیدانه، ناامیدانه |
مایوس | بیامید، دلسرد، محروم، ناامید، ناکام، نومید، وازده & امیدوار |
مایوس شدن | 1 ناامیدشدن، نومید گشتن، دلسرد شدن، وازده شدن 2 محروم شدن، ناکام گشتن |
مایوس کردن | نومید کردن، ناامید کردن، محروم ساختن، وازده کردن، ناکام کردن & امیدوار کردن |
مباحث | گفتگوها، مبحثها، مقولات، مقولهها، موضوعات، جستارها، فصول، بخشها |
مباحثه | بحث، جدل، جروبحث، صحبت، گفتگو، محاجه، مناظره |
مباحثه کردن | 1 بحث کردن، مناظره کردن، محاجه کردن، جدل کردن 2 گفتگو کردن |
مباح | جایز، حلال، روا & مکروه |
مباح شدن | جایز شدن، روا شدن، حلال شدن & مکروه بودن |
مباح کردن | حلال کردن، روا دانستن، جایز دانستن، مجاز کردن، جایز شمردن & تحریم، مکروه دانستن |
مباحی | 1 لاابالی، اباحتی 2 لاقید 3 متساهل |
مبادا | مباد، نباشد، هرگز |
مبادرت | 1 اقدام 2 پیشی، تعجیل، سبقت، شتاب 3 پیشی گرفتن، شتاب کردن، سبقت گرفتن 4 اقدام کردن، دستیازیدن |
مبادرت جستن | 1 پیشدستی کردن، پیشی گرفتن 2 تعجیل کردن 3 اقدام کردن |
مبادرت کردن | 1 پیشی گرفتن، شتاب کردن، سبقت گرفتن 2 اقدام کردن، دست یازیدن، مبادرت ورزیدن |
مبادله | 1 تبادل، تبدل، تبدیل، تعویض، معاوضه 2 تعاطی 3 دادوستد، معامله |
مبادله کردن | 1 ردوبدل کردن 2 تعویض کردن، عوض کردن، تبدیل کردن |
مبادیآداب | آدابدان، باادب، فرهیخته، مودب، متادب، متمدن |
مبادی | 1 اصول، مقدمات 2 اساسها، اصلها، مدخل 3 اوایل، مبداها، آغازها |
مبادی | 1 رعایتکننده 2 آشکارکننده، ظاهرکننده |
مبارات | 1 از هم بیزار شدن، از یکدیگر بری شدن 2 طلاق (به سبب کراهتزوجین از یکدیگر) |
مبارز | صفت پهلوان، جنگاور، جنگجو، جنگی، حریف، دلیر، رزمنده، سلحشور، شجاع، شوالیه، صفشکن، غازی، گرد، مجاهد، محارب، نبرده، هنگامهجو |
مبارزه | 1 جنگ، رزم، کارزار، محاربه، ناورد، نبرد 2 جنگیدن، رزمیدن |
مبارزهجویانه | ستیزگرانه، ستیزهجویانه، مبارزهطلبانه |
مبارزهجویی | ستیزگری، ستیزهجویی، مبارزهطلبی، معارضهجویی |
مبارزه کردن | 1 جنگیدن، رزمیدن 2 فعالیت سیاسی کردن، ستیز کردن، ستیزیدن 3 تلاش کردن، کوشیدن 4 مسابقه دادن |
مبارکباد، مبارکباد | 1 تبریک، تهنیت، شادباش 2 خجستهباد، فرخندهباد |
مبارک | باشگون، پدرام، خجسته، خوشیمن، سعد، فرخ، فرخنده، مبروک، متبرک، مسعود، میمون، نیکپی، همایون & نامبارک، نامیمون |
مبارکپی | خجسته، خوشقدم، مبارکپا، میمون، همایون، فرخپی |
مبارکی | خجستگی، میمنت، فرخی |
مباشر | پیشکار، سرپرست، سررشتهدار، قایممقام، کارگزار، کدخدا، معاون، ناظر، نایب، نماینده، وکیل، عامل، کارپرداز |
مباشرت | 1 آرمش، جماع، همخوابگی، مباضعت، مجامعت، نزدیکی 2 جماع کردن، آرمیدن 3 کارگزاری، تصدی، سرپرستی، نظارت 4 نظارت کردن 5 اقدام کردن، پرداختن |
مباشرت کردن | 1 نظارت کردن 2 کارگزاری کردن، پیشکاری کردن 3 عمل کردن، انجام دادن، ورزیدن 4 جماع کردن، همخوابگی کردن، همآغوشی کردن |
مباضعت | همخوابگی، همآغوشی، همبستری، جماع |
مبال | آبریز، آبریزگاه، توالت، دستشویی، مستراح |
مبالات | 1 توجه، دقت 2 احتیاط، پروا 3 اندیشیدن، فکر کردن 4 التفات کردن، توجه کردن، مداقه 5 باک داشتن، ترسیدن 6 اهتمام ورزیدن |
مبالغ | 1 مقادیر، مقدارها، اندازهها، مبلغها 2 وجوه، پولها |
مبالغهآمیز | اغراقآمیز، گزافه، پرگزافه |
مبالغه | 1 اغراق، افراط، زیادهروی، غلو، گزافه 2 جهد بسیار، کوششزیاد |
مبالغه کردن | 1 زیادهروی کردن، تندروی کردن، افراط کردن، اغراق کردن 2 کوشش بسیار کردن، جهد بسیار کردن & تفریط کردن |
مبانی | 1 اصول، بنیانها، پایهها، مبناها، شالودهها 2 مضامین |
مباهات | 1 افتخار، بالیدن، تفاخر، فخر، نازش 2 فخر کردن، مباهاتنمودن، نازیدن |
مباهات کردن | افتخار کردن، بالیدن، نازیدن، فخر کردن، مباهاتداشتن |
مباهله | فریه، لعن، لعنت، نفرین |
مباهله کردن | لعنت کردن، نفرین کردن (یکدیگر) |
مباهی | سرافراز، سربلند، مفتخر، مفخر |
مبایع | خریدار، خریدکننده، مشتری & فروشنده |
مبایعه | 1 بیعت 2 بیعت کردن 3 خریدوفروش 4 خریدوفروش کردن |
مباینت | 1 اختلاف، تباین، تفاوت، تمایز، مغایرت & تماثل 2 دشمنی، خصومت 3 تضاد، ضدیت 4 مخالف بودن، اختلاف داشتن |
مباین | خلاف، ضد، متفاوت، مغایر & مرادف |
مبتدا | آغاز، ابتدا، اول، نهاد & منتها، آخر، پایان |
مبتدع | صفت 1 آفرینشگر، خلاق، مبتکر، مخترع 2 بدعتگزار |
مبتدی | اسم بیتجربه، تازهکار، ناشی، ناوارد، نوآموز، نوپیشه & مجرب، آزموده، کارکشته |
مبتذل | 1 بیارزش، پست، پیش پاافتاده، سخیف، ناپسند، هجو 2 عوامپسند، بازاری 3 خوار، پست، فرومایه |
مبتذل کردن | 1 بهابتذال کشاندن، بیارزش کردن، بیمحتوا کردن 2 عامهپسند کردن، عوامپسند کردن |
مبتکر | صفت آفرینشگر، باابتکار، خلاق، مبتدع، مبدع، مخترع، نوآور |
مبتکرانه | صفت آفرینشگرانه، خلاقانه، نوآورانه |
مبتلا | صفت 1 اسیر، گرفتار 2 دچار، دستخوش، گریبانگیر 3 معتاد 4 شیفته، عاشق، شیدا |
مبتلا شدن | 1 گرفتارشدن، دچار شدن، ابتلا یافتن، اسیر شدن، مبتلاگشتن 2 معتاد شدن 3 عاشق شدن، شیفتهشدن، دلباخته شدن |
مبتلا کردن | 1 گرفتار کردن، دچار کردن، اسیر کردن، مبتلا ساختن 2 معتاد کردن 3 شیفته کردن، دلباخته کردن، عاشق کردن |
مبتنی | 1 براساس، برپایه 2 مبنی 3 بناشده، بنانهادهشده، نهادهشده |
مبتهج | بشاش، خرم، خوشدل، خوش، مسرور، شاد، شادمان، محظوظ، مشعوف، خشنود & مغموم، ناشاد |
مبحث | 1 بخش، جستار، فصل 2 فقره، مقوله، موضوع، قضیه |
مبدا | 1 آغاز، اصل، خاستگاه، آغازگاه، نقطه شروع، سرچشمه، منبع، منشا & مقصد 2 خالق، آفریننده |
مبدع | صفت آفریننده، بدعتگزار، خالق، خلاق، مبتکر، مخترع |
مبدل | صفت 1 تبدیل، تعویض، تغییر، دگرگون، عوض 2 تبدیلکننده، تغییردهنده، بدلکننده 3 ادپتور |
مبدل | تغییریافته، تبدیلگشته |
مبدل شدن | تبدیلگشتن، بدل شدن، تغییر یافتن، دگرگون شدن، عوض شدن & تبدیل کردن |
مبدل کردن | تغییردادن، دگرگون کردن، تبدیل کردن، تعویض کردن |
مبذر | اسرافکار، تبذیرگر، خراج، گشادهباز، مسرف، ولخرج & مقتصد |
مبذول | بذلشده، واگذارشده |
مبذول داشتن | 1 دادن، بخشیدن، عنایت کردن، بذل کردن 2 صرف کردن، به کار بردن |
مبذول فرمودن | بخشیدن، دادن، واگذار کردن، مبذول کردن |
مبرا | 1 بری، بیآلایش، پاک، عاری، منزه 2 بیگناه، تبرئه & متهم، مجرم |
مبرات | 1 نیکیها، اعمالخیر، خوبیها، نیکوییها، خیرها، مبرتها 2 عطایا |
مبرا کردن | 1 تبرئه کردن، بیگناه تشخیص دادن، بیگناه شناختن 2 عاری ساختن 3 منزه ساختن |
مبرح | 1 آزارنده، اذیتکننده، عذابدهنده 2 جانگداز |
مبرز | آبریز، توالت، دستشویی، مبال، مستراح |
مبرز | برازنده، برجسته، سرآمد، سرشناس، شاخص، فایق، فحل، ممتاز |
مبرز شدن | برجستهشدن، برتر گشتن، ممتاز شدن، برتری یافتن |
مبرم | 1 بسیار، زیاد، شدید، وافر، سخت 2 محکم، استوار 3 رسن، طناب |
مبرور | 1 مرحوم، روانشاد، شادروان 2 مقبول، پذیرفتهشده |
مبروص | صفت پیس، پیساندام، مبتلا به برص |
مبرهن | آشکار، بارز، بدیهی، بین، روشن، مدلل، مستدل، مشخص، واضح، هویدا & ناآشکار، نامشخص، نامبرهن |
مبرهن شدن | 1 ثابت شدن، محقق شدن، مشخص شدن 2 آشکار شدن، هویدا شدن، واضح شدن، روشنشدن |
مبسوطمبسوط | دامنهدار، گسترده، گشاده، مشبع، مشروح، مفصل، وسیع & مجمل، موجز، خلاصه |
مبشر | صفت بشارترسان، بشیر، مژدهرسان، نویدبخش |
مبصر | اسم 1 ارشد کلاس، خلیفه 2 بینا، مراقب |
مبصر | اسم 1 بابصیرت، بصیر 2 اخترشناس، ستارهشناس 3 غیبگو |
مبطل | 1 باطلساز، باطلکننده 2 نادرست، خطاکار، بدکرار |
مبعث | 1 روز بعثت، عید بعثت، بیستوهفتم رجب 2 مکان بعثت |
مبعوث | برانگیخته، برگزیده، رسول، فرستاده |
مبعوث شدن | برانگیخته شدن، نبوت یافتن، به رسالت رسیدن، پیغمبر شدن |
مبعوث کردن | 1 برانگیختن، مقام نبوت دادن 2 روانه کردن، فرستادن |
مبل | صندلی تشک و پشتیدار |
مبلغ | 1 پول، وجه 2 اندازه، مقدار، میزان 3 بلوغ، کمال |
مبلغ | صفت 1 تبلیغاتچی 2 تبلیغکننده 3 رساننده، مبشر |
مبلمان | لوازمخانه(میزوصندلی و بوفه و مبل و کاناپه) |
مبنا | اساس، اصل، بنیاد، بنیان، پایه، شالده، شالوده، ماخذ & بنا، ساختار |
مبنی | حاکی، مشعر |
مبهم | ابهامآمیز، اسرارآمیز، نامشخص، غیرواضح، ناواضح، پوشیده، پیچیده، تاریک، تیره، رمزآمیز، گنگ، مرموز، مشکل، معقد، نامعلوم، مغلق، نامفهوم & بیابهام، روشن، مفهوم، واضح |
مبهوت | بهتزده، حیران، حیرتزده، خیره، شگفتزده، مات، متحیر، هاجوواج |
مبهوت شدن | بهتزدهشدن، حیران شدن، هاجوواج شدن، مات شدن، شگفتزده شدن، متحیر شدن، متعجب شدن |
مبهوت کردن | 1 بهتزده کردن، حیران کردن، حیرتزده کردن، مات کردن، متحیر کردن، هاجوواج کردن 2 شگفتزده کردن |
مبهی | شهوتانگیز، شهوتزا |
مبیت | 1 بیتوته، شبزندهداری 2 خوابگاه، مسکن |
مبیع | خریدوفروش، بیعوشرا، معامله، دادوستد |
مبین | 1 آشکارکننده 2 آشکار، روشن، هویدا، واضح 3 روشنگر |
مبین | بیانگر، بیانکننده، نشاندهنده، نشانگر |
متابعت | 1 اتباع، اطاعت، اقتفا، پیروی، تبعیت، تمکین، دنبالهروی 2 پیروی کردن، متابعت کردن |
متابعت کردن | تبعیت کردن، پیروی کردن، فرمان بردن، تمکین کردن & سرپیچیدن |
متابولیسم | سوختوساز(بدن)، فروساخت، آنابولیسم و کاتابولیسم، جذبو تجزیه و تحلیل مواد |
متارکه | 1 بیزاری، جدایی، طلاق & ازدواج 2 رهایی & اسارت 3 وقفه & ادامه، تداوم |
متارکه کردن | جداشدن، طلاق گرفتن، یکدیگر را ترک کردن & ازدواج کردن |
متاع | اثاثه، اروس، تنخواه، جنس، کالا، مالالتجاره |
متافیزیک | 1 مابعدالطبیعه، ماوراءالطبیعه 2 حکمتالهی، الهیات |
متانت | 1 سنجیدگی، سنگینی، وقار، وقر 2 اهستهکاری 3 استواری، نیرومندی |
متاثر | 1 افسرده، اندوهگین، پریشان، غمگین، متالم، مغموم، ملول 2 اثرپذیر 3 تحتتاثیر |
متاثر شدن | 1 تحت تاثیر قرار گرفتن 2 ناراحت شدن، مغمومگشتن، اندوهگین شدن، به فکر فرورفتن |
متاثر کردن | 1 ناراحت کردن، مغموم کردن، اندوهگین کردن 2 تحت تاثیر قرار دادن |
متاخر | 1 اخیر، تازه، جدید 2 پسمانده، عقبافتاده 3 واعقبافتاده، واپسمانده 4 درنگکننده، تاخیرکننده & متقدم |
متادب | ادبآموخته، فرهیخته، مودب |
متادب شدن | ادب آموختن، تربیت شدن، فرهیخته شدن |
متاذی | آزرده، اذیتدیده، رنجه، معذب |
متاذی شدن | اذیتشدن، آزرده شدن، ناراحت شدن، رنجیده شدن، رنجیدن |
متاسفانه | بدبختانه، معالاسف & خوشبختانه |
متاسف | پژمان، پشیمان، حزین، متلهف، محزون، مغموم، نادم & خوشحال |
متاسف شدن | 1 دریغ خوردن، افسوس خوردن، متلهف شدن 2 محزون گشتن، پژمان شدن |
متاسی | تابع، پیرو، تاسیجو |
متاسی شدن | 1 تاسی جستن، تاسی کردن 2 تابع شدن، پیروی کردن |
متالم | 1 المناک، دردمند 2 اندوهگین، دلخور، دلگیر، متاثر & مشعوف |
متالم شدن | 1 غمگین شدن، ناراحت شدن، دلگیر شدن 2 دردمند شدن 3 متاثر شدن، متاسف شدن |
متاله | 1 حکیم، عارف، متصوف 2 زاهد، عابد |
متاهل | خانهدار، زندار، همسردار & عزب، مجرد |
متاهل شدن | 2 خانهدار شدن، شوهر کردن |
متبادر | 1 شتابان 2 پیشیگیرنده، وارد (بهذهن، خاطر) |
متبادل | پایاپای، مبادلهکردنی |
متبارک | خجسته، سعد، فرخنده، میمون & گجسته |
متباعد | بعید، دور، واگرا |
متباین | جدا، متفاوت، متمایز، مخالف & متشابه، مترادف، متماثل |
متبحر | 1 استاد، دانا، دانشمند، آگاه 2 زبردست، کاردان، ماهر، متخصص، وارد، ورزیده & ناشی |
متبختر | خودخواه، فخرفروش، متفرعن، مغرور & افتاده، متواضع |
متبرک | خجسته، سعد، فرخنده، مبارک، متبارک، متمین، میمون & شوم |
متبرک شدن | قداست یافتن، تبرک یافتن |
متبرک کردن | قداستبخشیدن، متبرک گردانیدن، تبرک دادن |
متبرکه | متبرک، باقداست، قدسی |
متبسم | صفت 1 باسم، خندان، لبخندزنان 2 شادان، شادمان، مبتهج، مشعوف & گریان |
متبع | تابع، پیرو & متبوع |
متبلور | بلورشده، بلورین، تبلوریافته |
متبلور شدن | تبلور یافتن، نمود یافتن، نمایان شدن، ظاهر شدن |
متبلور کردن | نمود دادن، نمایان ساختن، آشکار کردن |
متبوع | پیرویشده، اطاعتشده، تبعیتشده & تابع |
متتبع | پژوهشگر، پژوهنده، جستجوگر، متفحص، محقق، طالب، جوینده |
متجاسر | جسور، خودسر، بیپروا، درازدست، سرکش، طاغی، عاصی، گردنکش، متجاوز، متعدی، متمرد، معتد، نافرمان، یاغی & مطیع |
متجاسر شدن | 1 جسارت ورزیدن، گستاخ شدن، جسور شدن، متمرد شدن 2 گردنکشی کردن، عاصی شدن، بیپروایی کردن |
متجانس | سازگار، شبیه، متشابه، مشابه، همانند، همگون & نامتجانس، ناهمگون |
متجاوز | 1 افزون، بیش 2 تجاوزگر، درازدست، متجاسر، متعدی، متهاجم، معتد |
متجاوز شدن | 1 تعدی کردن، تهاجم نمودن 2 از حد گذشتن 3 بیش شدن، بالا زدن |
متجاهر | آشکارساز، آشکارگر، جهری، شناختهشده، معروف |
متجددانه | قید متجددمابانه، روشنفکرانه، نوگرایانه & متحجرانه |
متجدد | صفت تجددطلب، روشنفکر، نوآور، نوپرست، نوگرا & کهنهگرا، متحجر |
متجسس | اسم 1 پژوهشگر، پژوهنده، جستجوگر، جویا، جوینده، محقق، مستفسر 2 خبرچین، جاسوس |
متجلی | آشکار، تابان، جلوهگر، روشن، ظاهر، نمایان |
متجلی شدن | نمایان شدن، تجلی یافتن، جلوهگر شدن |
متحارب | جنگافروز، جنگوجو، ستیزهجو، محارب |
متحجر | صفت 1 ارتجاعی، قشری، واپسگرا 2 فسیل سنگواره & نوگرا |
متحجرانه | قید واپسگرایانه، مرتجعانه، کهنهگرایانه & متجددانه |
متحدالشکل | انیفورم، همانند، همسان، همشکل & مختلفالشکل، ناهمسان |
متحدالمال | بخشنامه |
متحدمتحد شدن | همراهشدن، یکی شدن، متفق شدن، یگانه شدن، یکصدا شدن، همپیمان شدن، همرای شدن، همعهد گشتن |
متحد کردن | یکی کردن، متفق کردن، یگانه کردن |
متحد | موتلف، متفق، هماهنگ، همپیمان، همدل، همراه، همرای، همعهد & متخاصم، مخالف |
متحذر | احتیاطکار، بااحتیاط، باحزم، حزماندیش، محتاط & بیاحتیاط، بیپروا |
متحرز | خویشتندار |
متحرک | پویا، پوینده، جنبنده، حرکتدار & ثابت، ساکن |
متحصن | بستنشین، پناهجو، پناهنده |
متحصن شدن | بست نشستن، پناه گرفتن، پناهجویی کردن، پناهجستن، پناه بردن، تحصن کردن |
متحف | 1 موزه 2 تحفهدهنده |
متحقق | تحققپذیر، عملی، تحققیافتنی |
متحقق شدن | تحقق یافتن، عملی شدن، به وقوع پیوستن، انجام گرفتن |
متحلی | آراسته، مزین، زینتیافته |
متحلی شدن | آراسته شدن، زینت یافتن، مزین شدن |
متحمل | بردبار، بلاکش، حمول، شکیبا، صابر، صبور & ناحمول، ناشکیبا |
متحمل شدن | 1 تحمل کردن، بردباری کردن، شکیبایی ورزیدن 2 اعتنا کردن، توجه کردن، بهروی خود آوردن 3 دستخوش شدن، دچار شدن |
متحول | دگرگون، متبدل، متغیر، منقلب & ثابت |
متحول شدن | تحول یافتن، دگرگون شدن، تغییر کردن |
متحول کردن | دگرگون کردن، تغییر دادن |
متحیر | 1 حیران، حیرتزده، خیره، درمانده، سرگردان، سرگشته، فرومانده، گیج، متعجب، ویلان 2 سرگشته، واله |
متحیر شدن | حیران شدن، حیرتزده شدن، مبهوت شدن، متعجب شدن، درماندن، فرو ماندن، سرگشتهشدن، حیران ماندن |
متحیر ماندن | حیرت کردن، متحیر شدن، حیرتزدهشدن، حیران گشتن، حیران ماندن |
متحیز | جایگزین، جایگیر |
متخاصم | صفت دشمن، ستیزهجو، متخاصمه، عدو، معاند & دوست، متحد |
متخصص | صفت خبره، کاردان، کارشناس، ماهر & غیرمتخصص |
متخلخل | دارایخللوفرج، پرمنفذ، خللوفرجدار، سوراخسوراخ، مشبک، منفذدار & متراکم، متکاثف، فشرده، پرچگالی، پرتکاثف |
متخلف | صفت تخلفکننده، خلافکننده، لغزشکار، خاطی، خلافکار، قانونشکن، متخاطی & درستکار |
متخلق | 1 خوپذیر، خوگر 2 متصف، خوگرفته 3 خوشخلق، خوشاخلاق |
متخلق شدن | 1 خو گرفتن، عادت کردن 2 تخلق یافتن |
متداخل | داخل دریکدیگر، درهم، آمیخته |
متدارک | درککننده، دریابنده |
متد | اسلوب، روال، روش، شیوه، طریق، طریقه، نحوه |
متداعی | تداعیکننده، تداعیگر |
متداول | باب، جاری، رایج، شایع، عادی، عرفی، متعارف، مد، مرسوم، مستعمل، معمول، معمولی & منسوخ، نامتداول |
متداول شدن | باب شدن، رایج گشتن، مرسوم شدن، مد شدن، متعارف شدن & منسوخ شدن |
متداول کردن | باب کردن، ترویج دادن، مرسوم کردن، رواجدادن & منسوخ کردن |
متدرجاً | آهستهآهسته، اندکاندک، بهتدریج، کمکم، بهآهستگی |
متدرج | 1 درجهبهدرجه 2 تدریجی، بهتدریج |
متدولوژی | روششناسی |
متدین | باایمان، بادیانت، پارسا، خداشناس، دینباور، پرهیزگار، دیندار، مومن، متقی، مقدس & بیدین، نامتدین |
متذکر | خاطرنشان، متعرض، یادآور |
متذکر شدن | 1 تذکر دادن، خاطرنشان کردن 2 یادآور شدن، یادآوری کردن 3 گفتن، ذکر کردن |
متذلل | 1 پست، خوار، ذلیل، فرومایه 2 افتاده، فروتن |
مترادف | اسم هممعنی، هممعنا 1 & متضاد 2 همآوا 3 همنویسه |
متراژ | 1 اندازه 2 مساحت 3 اندازهگیری، مساحی |
متراکم | انباشته، انبوه، پرپشت، غلیظ، فراوان، فشرده، متکاثف & کمپشت |
متراکم شدن | 1 فشرده شدن 2 انبوه شدن، پرپشت شدن، انباشته شدن، جمع شدن 3 متکاثف شدن |
مترتب شدن | حاصل شدن، به دست آمدن، نتیجه شدن، منتجشدن |
مترتب | 1 مقرر، مستقر، جایگیر 2 نتیجه، حاصل، بازده |
مترجم | برگرداننده، ترجمان، دیلماج، گزارنده، مفسر |
متردد | صفت 1 دودل، مردد، متزلزل، نامصمم & مصمم 2 عابر، رهگذر |
متردد شدن | شک بردن، شک کردن، دودل شدن، تردید کردن & متقین شدن، یقین کردن، مطمئن شدن |
مترس | 1 دلدار، محبوبه، معشوقه 2 همبستر 3 رفیقه، نشانده، نشئه، نمکرده |
مترسک | 1 افچه، داهل، مترس، هراسه 2 لولو 3 سرخر، مزاحم |
مترسل | دبیر، منشی، نامهنویس، نامهنگار، نویسنده، رسالهنویس |
مترشح | 1 ترشحکننده، تراونده، تراوشکننده 2 زهناک |
مترصد | امیدوار، چشمبهراه، درکمین، کمینگر، گوشبهزنگ، مترقب، متوقع، مراقب، منتظر |
مترفین | 1 خودسران 2 ستمکاران 3 نازپروردگان |
مترقب | چشمبهراه، درصدد، چشمانتظار، مترصد، مراقب، منتظر، نگرنده |
مترقبه | محتمل، شدنی، منتظره & غیرمترقبه |
مترقی | 1 پیشرو، ترقیخواه 2 توسعهیافته، راقی، راقبه & عقبافتاده، عقبمانده |
مترنم | آوازخوانان، زمزمهکنان |
مترنم شدن | زمزمه کردن، نجوا کردن، زیرلب خواندن |
متر | واحد طول، چهارده گره |
مترو | راهآهن درونشهری، راهآهن زیرزمینی، قطار درونشهری |
متروکات | ماترک، مردهریگ، میراث |
متروک | 1 بیرونق 2 رها، واگذاشته، ول 3 متروکه، ویران، خالی از سکنه & آباد، مسکون 4 خراب، خرابه & آباد 4 کهنه 5 مردود، مطرود 6 مهجور & معمول |
متروک شدن | رهاشدن، ول شدن، متروکه شدن، ترک شدن & آبادشدن |
متزاید | افزون، افزونشونده |
متزلزل | 1 سست، نااستوار، ناپایدار & استوار 2 لرزان، لرزنده & مستحکو، قویم 3 دودل، ، متردد، مردد & مصمم |
متزلزل شدن | 1 سست شدن، ضعیف شدن 2 لرزان شدن، بهلرزه درآمدن 3 نااستوار شدن، بیثبات شدن 4 دودل شدن، مردد شدن، دچار تردید شدن، بهشک افتادن 5 از هم پاشیدن |
متزلزل کردن | 1 بیثبات کردن 2 ناامن کردن 3 لرزاندن، بهجنبش درآوردن، به لرزه انداختن 4 سست کردن |
متزهد | پارسا، زاهد، زهدورزنده |
متساوی | برابر، مساوی، یکسان & نابرابر |
متسع | 1 طولانی، دراز 2 فراخ، گشاد، وسیع، گسترده |
متشابه | 1 جور، شبیه، مانند، مشابه، همانند، همانند، همسان & مختلف 2 کلام غیرآشکار & محکم 3 همآوا & همنویسه |
متشاکل | همانند، شبیه، همشکل، متشاکله |
متشبث | چنگزننده، رویآورنده، متوسل، تمسکجوینده |
متشبث شدن | متوسل شدن، تمسک جستن، چنگ زدن، آویختن، دستاویز کردن |
متشتت | پراشیده، پراکنده، پریش، پریشان، متفرق & 1 مجموع 2 متحد |
متشتت شدن | 1 پراکنده شدن، متفرق شدن 2 آشفته شدن، پریشان گشتن |
متشخص | برجسته، سرآمد، باشخصیت، متعین، متمایز، محترم، ممتاز & بیسروپا |
متشرع | 1 پارسا، دیندار، زاهد، متقی & ناپارسا 2 متشرعه & شیخیه |
متشکر | سپاسگزار، شکرگزار، ممنون، وامدار |
متشکل | 1 شکلپذیر، صورتپذیر 2 سازمانیافته، شکلگرفته، تشکیلشده |
متشکی | 1 گلهمند، گلایهمند 2 شاکی، شکواگر |
متشنج | 1 آشوبزده، بحرانی، پرتلاطم، تشنجزا، تشنجوار، متلاطم 2 لرزان، لرزنده & آرام |
متشنج شدن | 1 به همخوردن، شلوغ شدن، آشفته شدن، بینظم شدن 2 بحرانی شدن، آشوبزده شدن، بحرانزدهشدن 3 لرزه گرفتن، دچار تشنج شدن، لرزشگرفتن |
متشنج کردن | 1 به هم زدن، آشفته کردن، بینظم کردن 2 بهآشوب کشاندن، متلاطم کردن، بحرانی کردن |
متصاعد | بالارونده، فرایاز، صعودکننده |
متصاعد شدن | بلند شدن، برخاستن، بالا رفتن، صعود کردن، برآمدن |
متصاعد کردن | 1 ایجاد کردن 2 ساطع کردن |
متصدی | سرپرست، مامور، مسئول، گماشته، عهدهدار |
متصدی شدن | 1 عهدهدار شدن، به عهده گرفتن 2 گماشتهشدن |
متصرف | صفت 1 اشغالگر 2 صاحب 3 تصرفکننده |
متصرف شدن | 1 بهچنگ آوردن، به دستآوردن، بهتصرفخود درآوردن 2 متملک شدن، تصاحب کردن 3 در اختیار خود درآوردن، در اختیار گرفتن 4 آرمیدن، همبستر شدن، جماع کردن |
متصف | دارنده، متخلق، موصوف، وصفشده، توصیفشده |
متصف شدن | موصوف شدن، صفتی را پذیرفتن، متصفگردیدن |
متصلب | 1 سخت، محکم 2 خشکمغز، متعصب، متحجر & نوگرا، متجدد |
متصل | 1 پیوسته، چسبیده، مرتبط، مسلسل، ملحق، موصول، وابسته، وصل 2 پیدرپی، |
پشتسرهم، متوالیمتصل شدن | 1 چسبیدن، بههم پیوستن & جدا شدن، منفصلشدن، گسستن 2 وصل شدن، پیوستن 3 مرتبط شدن، وابسته شدن 4 واصل شدن 5 ملحق شدن |
متصلف | 1 لافزن، گزافهگو، خودستا 2 چاپلوس، چربزبان |
متصل کردن | 1 وصل کردن، مرتبط کردن، چسباندن، چسبانیدن، ارتباط دادن 2 چسباندن، پیوند دادن |
متصور | انگاشته، پنداشته، قابلتصور، ممکن |
متصوفه | 1 صوفیان، درویشان، اهل تصوف 2 صوفیه 3 متصوف & متشرعه |
متضاد | 1 ضد، مخالف 2 متقابل، نقیض 3 دارای تضاد & مترادف، موافق |
متضاعف | دوبرابر، دوچندان |
متضاعف شدن | دوبرابر شدن، دوچندان گشتن، افزایش یافتن |
متضرر | خاسر، زیاندیده، زیانرسیده، خسارتدیده، زیانکار، مغبون & منتفع |
متضرر شدن | ضرر کردن، زیان دیدن & نفع بردن، سود کردن |
متضرع | 1 تضرعکننده، زاریکننده 2 فروتنیکننده |
متضمن | 1 دربردارنده، دربرگیرنده، شامل، مشتمل، حاوی 2 تاوانده، تاواندهنده |
متطاوع | 1 مطیع، فرمانبردار 2 فروتن |
متظاهر | 1 خودنما، ظاهرساز، متکلف، تظاهرکننده 2 یاوریدهنده، همپشت |
متظلم | دادخواه، شاکی، عارض، متشکی، ستمدیده |
متعادل | 1 همسنگ، هموزن، برابر 2 ترازمند، تعادلدار 3 دارای تعادل، دارای اعتدال، میانهرو |
متعارض | ناسازگار، مخالف |
متعارف | 1 عادی، متداول، مرسوم 2 رایج، معمول & نامتعارف 3 شناختهشده، مشهور 4 غیراتمی (سلاح)، معمولی |
متعارفی | 1 معمولی، عادی & غیرعادی، نامعمول 2 اعشاری، دهدهی & کسری |
متعاقباً | 1 استمرارپیرو |
متعاقب | 1 دنبال، دنباله، عقب 2 درپی، درتعقیب، پیرو 3 پشتسرهم، پیدرپی، متوالی، بهدنبالهم |
متعال | بلند، بلندمرتبه، عالی، متعالی، والا |
متعالی | بلند، عالی، متعال، والا، رفیع |
متعامدمتعامل | طرف معامله، خریدار، فروشنده |
متعاهد | همعهد، همپیمان & متخاصم |
متعبدانه | پارسایانه، زاهدانه، عابدانه، متزهدانه |
متعبد | صفت پرستشگر، زاهد، عابد، معتکف، عبادتکننده، عبادتگر |
متعجبانه | باتعجب، باشگفتی |
متعجب | حیران، درشگفت، شگفتزده، متحیر، هاجوواج |
متعجب شدن | شگفتزده شدن، حیرت کردن، متحیر شدن، تعجب کردن |
متعجب کردن | شگفتزده کردن، حیرتزده کردن، به شگفتانداختن، متحیر کردن |
متعدد | 1 گوناگون، متنوع، مختلف 2 بس، بسیار، بیشمار، عدیده، کثیر، وافر |
متعدی | 1 متجاسر، متجاوز 2 جفاپیشه، خاطی، ستمگر، ظالم 3 غیرلازم & لازم |
متعذر | 1 پوزشخواه، عذرخواه 2 معذور 3 بهانهساز 4 دشوار، سخت، صعب، محال |
متعذر شدن | 1 عذر آوردن، معذور بودن 2 بهانه آوردن |
متعرض | صفت 1 اعتراضگر 2 پاپی، مزاحم 3 متذکر، یادآور 4 متجاوز، متعدی |
متعرضانه | تعرضآمیز، تعرضجویانه، اعتراضآمیز |
متعرض شدن | 1 خاطرنشان ساختن، متذکر شدن، یادآوری کردن 2 اعتراض کردن 3 انتقاد کردن، به نقدکشیدن 4 مزاحم شدن، پاپی شدن، ایجاد دردسر کردن |
متعزز | 1 گرامی، عزیز، ارجمند 2 نادر، کمیاب 3 پربها، ارزشمند، قیمتی |
متعسر | دشوار، سخت، صعب، مشکل & سهل، میسر |
متعسف | 1 گمراه، منحرف 2 بیدادگر، ستمکار، ستمگر، ظالم & دادگر، عادل |
متعصبانه | قید 1 آمیخته به تعصب، خشکاندیشانه 2 غیرتمندانه |
متعصب | 1 خشک، خشکاندیش، فناتیک، قشری، قشریمسلک 2 غیرتمند، غیرتی 3 مدافع |
متعظ | پندپذیر، موعظهپذیر، پندنیوش، حرفشنو، نصیحتشنو & پندناپذیر، غیرمتعظ |
متعفن | بدبو، عفن، گندیده، گند & خوشبو، معطر |
متعفن شدن | بدبو شدن، بویناک شدن، گندیدن، گندیده شدن |
متعلقات | 1 توابع، ضمایم، لواحق 2 وابستگان، وابستهها |
متعلقان | 1 وابستگان، خویشان، کسان، اقوام 2 متعلقین، اقارب |
متعلق شدن | 1 پیوستن، وابسته شدن، متصل شدن 2 مرتبطشدن، مربوط شدن 3 منتسب شدن، انتسابیافتن 4 آویخته شدن، آویزان شدن |
متعلق | صفت 1 متصل، مرتبط 2 منتسب، مربوط 3 خویشاوند، منسوب، وابسته، خویش |
متعلقه | زن، همسر، زوجه، خانم |
متعلم | اسم آموزنده، دانشآموز، تلمیذ، دانشجو، شاگرد، طلبه، متلمذ & معلم |
متعمدمتعهد | صفت ذمهدار، ضامن، عهدهدار، کفیل، ملزم |
متعه | صیغه، نکاح موقت & ازدواج |
متعین | 1 توانگر، ثروتمند، دولتمند، غنی، متشخص، متمول 2 اعیان 3 متنفذ، بانفوذ 4 برجسته، ممتاز 5 ظاهر، آشکار 6 محقق، ثابت |
متغایر | ناجور، ناساز، مخالف، متفاوت & متشابه |
متغلب | صفت 1 پیروز، فیروز، چیره، غالب، فاتح، ناصر & مقهور 2 متجاوز، تجاوزگر |
متغیرانه | با عصبانیت، خشمگینانه، خشمگنانه، غضبناکانه |
متغیر | اسم 1 بیثبات، نااستوار، ناپایدار، بیقرار 2 خشمگین، غضبناک 3 هار 4 دگرگون، متحول، متلون & ثابت 5 کمیت غیرثابت & مقدار ثابت |
متغیر شدن | 1 از کوره دررفتن، برآشفتن، خشمگین شدن، عصبانی شدن & آرام شدن 2 بیقرار گشتن 3 دگرگون شدن |
متفاخر | فخرفروش، فخرکننده، فخور، فخار & متواضع، فروتن |
متفاوت | 1 دیگرسان، گوناگون، مباین، متباین، متمایز، مختلف، مغایر، ناهمگون & متشابه 2 ناهمآهنگ |
متفحص | پرسا، پرسشگر، پرسنده، جویا، جوینده، جستجوگر، کاوشگر، تفحصکننده |
متفرد | 1 یگانه، بیهمتا، منحصربهفرد 2 تنها 3 ممتاز، برجسته |
متفرس | 1 بافراست، فراستمند 2 باهوش، ذکی، باذکاوت، زیرک |
متفرعات | 1 شاخهها، شعبهها، شعبات 2 تابعها، وابستهها، توابع |
متفرع | 1 شاخه، منشعب 2 مشتق، جداشده 3 پراکنده، پخش، شاخهبهشاخه |
متفرعن | خودبین، پرنخوت، خودپسند، پرافاده، خودخواه، متکبر، مستکبر، مدمغ، مغرور & متواضع |
متفرق | 1 پراکنده، تارومار 2 پاشیده، پخش، پریشان، متشتت 3 گوناگون، متنوع 4 منتشر & مجموع |
متفرق شدن | 1 پراکندهشدن 2 تارومار شدن 3 جدا شدن & جمعشدن، گرد همآمدن |
متفرق کردن | 1 پراکنده ساختن، تارومار کردن، پراکندن 2 پریشان کردن، متشتت کردن |
متفرقه | 1 پراکنده، ناهمگون، نامربوط، متفرق & همگون 2 غیررسمی |
متفطن | باهوش، تیزهوش، ذکی، زیرک، هوشیار |
متفقالرای شدن | 1 همداستان شدن، همقول شدن 2 موافق گشتن |
متفقالرای | موافق، همداستان، همقول |
متفقالقول | متفقالکلمه، متفقالرای، همآواز، همزبان، همسخن، همصدا، همکلام، یکدل، یکزبان & ناهمزبان |
متفقالکلمه | متفقالقول، همآواز، همزبان، همصدا |
متفقمتفق شدن | 1 متحدشدن، یگانه شدن، همرای گشتن، همداستان شدن 2 عزم کردن، مصمم شدن |
متفق | 1 موتلف، متحد، موافق، همراه، همرای، هممصلحت، یکدل، یکرای، همعقیده 2 مصمم |
متفقه | 1 فقیه، فقهدان، عالمفقه 2 دانشمند، عالم، دانا |
متفکر | 1 اندیشمند، اندیشهور، بافکر، فکور 2 فهیم، خردمند، خردورز 3 اندیشناک 4 سردرگریبان، غمین، غمگین، دلمشغول |
متفکرانه | 1 اندیشمندانه 2 غمگنانه 3 اندیشناکانه 4 اندیشناک 5 تاملکنان |
متقابلا | 1 درعوض، درمقابل 2 درمقابله، دوسویانه |
متقابل | 1 روبرو، رویارو، محاذی 2 همراس & متخارج 3 دوسویه، دوطرفه & یکطرفه، یکسویه |
متقارب | همرس، همگرا & متباعد |
متقارن | 1 قرین، قرینه 2 یار، یاور & نامتقارن 3 همزمان |
متقاضی | صفت تقاضاکننده، خواستار، خواهان، طالب، خواهشگر |
متقاعد | 1 بازنشسته، خانهنشین، وظیفهبگیر، وظیفهخور & 1 شاغل 2 نامتقاعد 2 راضی، قانع، مجاب & ناراضی |
متقاعد شدن | 1 بازنشست شدن، بازنشسته شدن & شاغلبودن 2 از کار کنارهگیری کردن 3 راضی شدن، قانع شدن، مجاب شدن 4 پذیرفتن، قبول کردن & رد کردن، نپذیرفتن |
متقاعد کردن | 1 مجاب کردن، راضی کردن، قانع کردن 2 قبولاندن، قبولانیدن، متقاعد ساختن |
متقال | پارچهنخی درشتباف، کرباس |
متقبل | پذیرا، ذمهدار، عهدهدار، پذیرنده، قبولکننده |
متقبل شدن | 1 به گردن گرفتن، به عهده گرفتن، عهدهدارشدن، ذمهدار شدن 2 پذیرفتن، قبول کردن |
متقدم | 1 پیشین، سابق، پیش، گذشته 2 پیشکسوت 3 پیشاهنگ، پیشگام & متاخر |
متقلب | بدجنس، جلب، خائن، دغلکار، دغل، دغلباز، نادرست & درستکار |
متقن | استوار، مثبت، محرز، محکم، مستند & غیرمتقن |
متقی | پاکدامن، پرواپیشه، پروادار، خویشتندار، پرهیزگار، تقواپیشه، خداترس، زاهد، مومن، متورع & فاسق، ناپرهیزگار، نامتقی |
متکا | 1 بالش، بالشت، تکیهگاه، مخده 2 پشتی، نمرق، نمرقه |
متکاثر | بسیار، زیاد، فراوان |
متکاثف | 1 فشرده، متراکم 2 انبوه، غلیظ |
متکبر | ازخودراضی، بانخوت، پرادعا، خودبین، خودپرست، خودپسند، پرافاده، خودنگر، خودخواه، خودستا، سرگران، کبرآگین، گرانسر، گندهدماغ، لافزن، متفرعن، مستکبر، معجب، خودبزرگبین، مغرور، نامتواضع & افتاده، فروتن، متواضع |
متکبرانه | خودپسندانه، مغرورانه، نخوتآمیز & متواضعانه |
متکثر | متعدد، بسیار، پرشمار، افزون |
متکدی | صفت دریوزهگر، سائل، گدا |
متکسر | شکسته & صحیح، سالم |
متکفل شدن | 2 ضامن شدن، کفیلشدن |
متکفل | 1 عهدهدار، متعهد 2 پایندان، ضامن، کفیل، کفالتدار |
متکلف | 1 پرتکلف، تکلفآمیز 2 نامطبوع 3 ثقیل، سخت، شاق 4 متظاهر & مطبوع، بیتکلف |
متکلم | 1 خطیب، سخنگو، گوینده، ناطق 2 عالم کلام، کلامی & 1 مستمع، شنونده 2 فیلسوف، فسلفهدان |
متکی | 1 دلگرم، مستظهر، معتمد، پشتگرم 2 تکیهزده |
متلازم | 1 ملازم، همراه 2 وابسته، لازموملزوم |
متلاشی | 1 آشولاش، ازهمپاشیده، پاشیده، پراکنده، داغان، مضمحل، ولو 2 تلاشگر، جستجوگر |
متلاشی شدن | 1 داغان شدن، آشولاش شدن 2 از هم پاشیدن، مضمحل شدن |
متلاشی کردن | 1 درهم شکستن، مضمحل کردن، از هم پاشاندن 2 نابود کردن، معدوم کردن |
متلاطم شدن | 1 پرجوشوخروش شدن، پرموج شدن، متموجشدن 2 آشفتن، آشفته شدن 3 ناآرام شدن، آشوبناک شدن، آشوبزده شدن، بحرانزدهگشتن |
متلاطم | 1 طوفانی، متموج 2 آشفته، آشوبناک، ناآرام 3 آشوبزده، بحرانزده، بحرانی، مغشوش & آرام، امن |
متلاطم کردن | 1 طوفانی کردن، متموج کردن، پرموج کردن، مواج کردن 2 آشفته کردن، مغشوش کردن 3 ناآرام کردن، بحرانی کردن، آشوبناک کردن، بهآشوب کشاندن |
متلالی | درخشان، روشن، نورانی، پرتلالو، تابناک |
متلالی شدن | درخشیدن، پرتو افکندن، پرتلالو شدن، درخشانشدن |
متل | 1 داستان، افسانه 2 مثلسایر 3 سخن غیرجدی 4 قصه عامیانه 5 حرف مفت، مزخرف، لیچار، سخن بیربط 6 لطیفه |
متلذذ | برخوردار، بهرهور، متمتع & بینصیب، محروم |
متلذذ شدن | لذت بردن، حظ بردن، محظوظ شدن |
متلف | بادبهدست، خراج، گشادهباز، مسرف، ولخرج & مقتصد |
متلک پراندن | متلک گفتن، گوشهوکنایه زدن، سخن نیشدارگفتن |
متلک | 1 جوک، شوخی، طعنه، هزل 2 سخن طعنهآمیز، سخنریشخندآمیز، کلام نیشدار، گوشهوکنایه |
متلکگو | متلکپران، مضمونساز |
متل | مهمانخانه ییلاقی، مهمانخانه بینراهی، اقامتگاه ییلاقی، اقامتگاهکنار دریا |
متلونالمزاج | دمدمی، دمدمیمزاج & ثابترای |
متلون | 1 رنگارنگ، رنگین 2 مختلف، گوناگون 3 متغیر، دمدمی، سسترای & یکرنگ، همرنگ |
متلهف | اندوهگین، اندوهناک، دریغاگو، غمگین، متاسف، محزون |
متماثل | شبیه، مانند، مثل، همانند & متفاوت |
متمادی | دراز، طولانی، مدید، ممتد |
متمارض | تمارضگر، بیمارنما، ناخوشنما |
متمایز | 1 برجسته، متشخص 2 مشخص، ممتاز & متعارف 3 متباین، متفاوت |
متمایز شدن | 1 ممتاز شدن، مشخص شدن، شاخص شدن 2 متفاوت گشتن، جدا شدن |
متمایل | 1 خمیده، کج، مایل، معطوف، منحرف 2 خواهان، راغب، شایق، گرونده، مایل & متنفر |
متمایل شدن | 1 میل کردن، رغبت یافتن، خواهان شدن، مایلگشتن، علاقهمند شدن 2 گرایش یافتن، جهتگیری کردن |
متمتع | برخوردار، بهرهور، بهرهمند، حظیظ، رستیخوار، کامران، کامیاب، متلذذ، متنعم، مستفید، منتفع & بینصیب، محروم |
متمتع شدن | 1 برخوردار شدن، بهرهور شدن، تمتع یافتن، منتفع شدن، بهرهمند شدن 2 کامران شدن، کامیاب گشتن |
متمثل | 1 ماننده، شبیه، مثل 2 متصور، پنداشت 3 شبیهشونده & مقلد |
متمدن شدن | 1 بافرهنگ شدن، فرهیخته شدن 2 پیشرفتهشدن 3 مبادی آداب شدن 4 شهرنشین شدن |
متمدن | 1 شهرنشین، شهری، تمدندار، صاحب تمدن & وحشی 2 پیشرفته 3 بافرهنگ، مبادی آداب & بادیهنشین |
متمدن کردن | 1 فرهیخته کردن، با فرهنگ کردن 2 تربیت کردن، مبادی آداب کردن 3 شهرنشین کردن |
متمرد | صفت سرکش، طاغی، عاصی، عصیانگر، گردنکش، متجاسر، یاغ، یاغی & رام، مطیع |
متمرد شدن | تمرد کردن، نافرمان شدن، سرکشی کردن، عصیانگر شدن، عصیان ورزیدن، یاغ شدن، گردنکشی کردن |
متمرکز | 1 تمرکزیافته 2 یکجا جمعشده 3 متوجه، معطوف |
متمرکز شدن | تمرکز یافتن، یکجا جمع شدن، جای گرفتن، درمرکز قرار گرفتن |
متمرکز کردن | تمرکز دادن، یکجاجمع کردن (نیرو، امکانات) |
متمسک شدن | 1 متوسلشدن، توسل جستن 2 دستاویز جستن، متشبثشدن، وسیله قرار دادن |
متمسک | 1 متوسل، توسلجو 2 متشبث، دستاویزجو |
متمکن | 1 توانگر، ثروتمند، دولتمند، غنی، متمول & مفلس، ندار 2 ثابت، جایگزین، جایگیر، مقیم 3 دارایامکان، توانا، قادر |
متمکن شدن | 1 ثروتمندشدن، دارا شدن، توانگر شدن 2 مستقر شدن، جای گرفتن 3 مقیم شدن، متمکن ماندن 4 توانمند شدن |
متمکن کردن | 1 دولتمند کردن، متمول کردن 2 مستقر کردن، جا دادن 3 توانا ساختن، مقتدر ساختن |
متملقانه | چاپلوسانه، مداهنهگرانه، با چربزبانی |
متملق | صفت تملقگو، چاپلوس، چربزبان، زبانبهمزد، سالوس، کاسهلیس، مجیزگو، مداهنهگر |
متملکات | املاک، ضیاع، ملکها، متصرفات |
متمم | 1 الحاقیه، تکلمه، ضمیمه 2 مکمل 3 تتمه |
متمنی | آرزومند، تقاضامند، خواهشمند |
متمنی شدن | خواستار شدن، تمنا کردن، تقاضا کردن، درخواست کردن، خواهش کردن |
متموج | پرتلاطم، پرموج، متلاطم، مواج، موجدار & آرام |
متموج شدن | 1 مواج شدن، پرموج شدن، متلاطم شدن 2 آشفته شدن، پریشان شدن 3 خشمگین شدن، عصبانی شدن |
متمول | اعتباردار، توانگر، ثروتمند، چیزدار، دارا، دولتمند، غنی، مالدار، متعین، متمکن، مستغنی، معتبر & فقیر |
متنازع | اسم 1 ستیزهگر، ستیزنده، دعوایی، مجادلهگر 2 دشمن، عدو، خصم |
متناسب | 1 برازنده، شکیل، جور 2 فراخور، مشابه، دارای تناسب، موزون، هماهنگ 3 مشابه، مانند & نامتناسب |
متناظر | شبیه، مانند، همانند، نظیرهم، نظیربهنظیر |
متنافر | ناخوشآیند، نامطبوع |
متناقض | تناقصآمیز، ضد، متخالف، متضاد، مخالف، ناسازگار، ناقض، نقیض & همگون |
متناوبمتناوب | تناوبدار، نوبتبهنوبت، پشتسرهم، دارای تناوب |
متناهی | محدود، متناهیه، نهایتدار & نامتناهی |
متنبه | آگاه، بیدار، هوشیار & غافل، خفته |
متنبه شدن | 1 بیدار گشتن، آگاه شدن، آگاهی یافتن 2 تنبیهشدن |
متنجس | آلوده، ناپاک، ناطاهر، نجس & طاهر |
متنعم | 1 توانگر، غنی، متمتع 2 مرفه، غرق نعمت 3 برخوردار 4 خوشگذران |
متنفذ | بانفوذ، پرنفوذ، توانا، سرجنبان، صاحباعتبار، صاحبنفوذ، معتبر، نفوذدار |
متنفر | بیزار، دلزده، رمیده، فراری، گریزان، مشمئز، منزجر، نفور & راغب، شایق |
متنفر شدن | 1 بیزار شدن، مشمئز داشتن، دلزده شدن، منزجرشدن، نفور گشتن، نفرت پیدا کردن 2 رمیدهشدن، فراری شدن، گریزان شدن |
متنفر کردن | 1 بیزار کردن، نفرتزده کردن، مشمئز کردن، منزجر کردن، دلزده کردن 2 رماندن، فراریدادن، گریزان کردن |
متن | 1 نوشته، مکتوب 2 مضمون، محتوا، موضوع 3 زمینه & حاشیه 4 سطح، گستره، پهنه & حاشیه 5 میان، درون 6 نقش 7 بوم 8 بخش اصلی |
متنوع | جوراجور، گوناگون، متعدد، متفرق، مختلف |
متواترمتواتر | 1 پیاپی، دمادم 2 پشتسرهم، متوالی |
متواری | 1 پراکنده، دربهدر، سرگردان، فراری، گریزان 2 پنهان، مخفی |
متواری ساختن | 1 گریزاندن، فراری دادن 2 راندن، دور کردن |
متواری شدن | 1 فراری شدن، گریزان گشتن 2 پنهان شدن، مخفی شدن 3 سرگردان شدن، دربهدر شدن |
متوازن | هموزن، همسنگ، معادل، برابر |
متوازی | 1 موازی باهم، ناهم رس 2 روبهرو 3 همسو، همجهت 4 برابر، مساوی |
متواضع | افتاده، خاشع، خاضع، خاکی، درویش، فروتن & متکبر |
متواضعانه | خاشعانه، خاضعانه، درویشمنشانه، فروتنانه & بانخوت، متکبرانه |
متوافق | موافق، سازوار |
متوالیاً | پیاپی، دمادم، متعاقب |
متوالی | 1 پیاپی، پیدرپی، پیوسته 2 سری |
متوجه | آگاه، بیدار، مراقب، معطوف، ملتفت، مواظب، هشیار & غافل |
متوجه شدن | 1 فهمیدن، درک کردن، آگاه گشتن، ملتفت شدن 2 رو کردن، روی آوردن، رو نهادن 3 پرداختن 4 عطف شدن، برگشتن |
متوجه کردن | 1 آگاه کردن، فهماندن، هشیار ساختن، حالی کردن، متوجه ساختن 2 متمرکز ساختن، معطوف کردن، معطوف ساختن |
متوحش | ترسان، ترسیده، سراسیمه، مرعوب، هراسان |
متوحش شدن | وحشت کردن، هراسیدن، ترسیدن، بیمناکشدن، هراسان شدن |
متوحش کردن | هراساندن، ترساندن، هراسان کردن، بهوحشت انداختن، وحشتزده کردن |
متورع | باتقوا، پارسا، پرهیزکار، باورع، مومن، متقی & نامتقی |
متورم | بادکرده، پفکرده، دمیده، ورمدار |
متورم شدن | آماس کردن، باد کردن، ورم کردن، پف کردن |
متوسطالقامه | میانهبالا & بلندبالا، کوتاهقد |
متوسط | اسم 1 میانگین، میانه 2 معتدل، میانهرو 3 میانجی، میانگیر |
متوسل | دستبهدامن، متشبث، مستعصم، ملتجی |
متوسل شدن | 1 ملتجی شدن 2 متشبث شدن، دستبهدامن شدن 3 واسطه قرار دادن |
متوطن | صفت 1 باشنده، ساکن، مقیم 2 مجاور |
متوطن شدن | 1 اقامت کردن، سکنا گزیدن، مقیم شدن 2 مجاورشدن |
متوفا | اسم درگذشته، متوفی، مرحوم، مرده، میت، وفاتیافته |
متوفا شدن | مردن، درگذشتن، وفات یافتن، مرحوم شدن، بهرحمت خدا رفتن، فوت شدن |
متوفی | مرده، درگذشته، فوتشده |
متوقع | اسم 1 آرزومند، امیدوار 2 چشمبهراه، منتظر 3 توقعدار، پرتوقع 4 زیادهخواه |
متوقع بودن | توقع داشتن، چشم داشتن، انتظار داشتن، امیدداشتن |
متوقف | اسم 1 ایستاده، راکد 2 معطل، مقید، منوط، موکول، وابسته 3 تعطیل 4 توقفکننده |
متوقف شدن | 1 ایستادن، از حرکت باز ماندن، پارک شدن، راکد ماندن 2 تعطیل شدن 3 دچار وقفه شدن |
متوقف کردن | 1 تعطیل کردن 2 نگه داشتن، وادار به توقف کردن |
متولد | 1 زاده 2 زاییده |
متولد شدن | 1 به دنیاآمدن، زاده شدن، ولادت یافتن & مردن، ازدنیا رفتن، از دنیا رخت بربستن 2 هستییافتن، به وجود آمدن، ایجاد شدن |
متولی | 1 مدیر اماکنمتبرکه، مدیر موقوفه 2 سرپرست، کارگزار، متصدی 3 سردمدار |
متوهم | 1 اندیشناک، ترسیده 2 خوفناک، وهمگین 3 خیالاتی، خیالزده |
متوهم شدن | 1 گمان بردن، خیال کردن، خیالاتی شدن، وهمزده شدن، بهوهم افتادن، دچار وهم شدن 2 ترسیدن، هراسیدن، وهم برداشتن |
متهاجم | صفت تجاوزگر، متجاوز، حملهور، متعدی، مهاجم، یورشگر |
متهاون | سهلانگار، سستیکننده، کاهل، پشتگوشانداز، پشتگوشفراخ |
مته | 1 برماه، برمه، برماهه، پرمه، مثقب، دریل 2 بید 3 شپشک |
متهتک | پردهدریده، بیناموننگ، بیپروا |
متهجد | شبزندهدار، عابد شبزندهدار |
متهم | در مظاناتهام، در معرض اتهام، دارای اتهام |
متهم کردن | اتهامبستن، اتهام داشتن، گناهکار دانستن، تهمت زدن |
متهورانه | بیباکانه، دلیرانه، جسورانه، شجاعانه، گستاخانه |
متهور | بیباک، بیپروا، پردل، جسور، دلیر، شجاع، گستاخ، نترس & ترسو، جبون |
متیقظ | 1 آگاه، بیدار 2 تیزهوش، خردمند |
متیقن | بیشبهه، بیشک، بیگمان، حتم، یقین، محقق، ثابتشده، استوار |
متین | 1 باوقار، جاافتاده، سنگین، موقر 2 استوار، محکم، پابرجا، رزین 3 فرهیخته، خلیق & جلف، سبک |
مثابه | 1 مانند، مثابت، همانند 2 اندازه، حد، منزلت 3 مقام 4 جایگاه، مکان 5 شکل، قسم، گونه، نوع |
مثال دادن | امر دادن، امر کردن، دستور دادن، فرمان دادن، حکم کردن |
مثال | 1 مانند، مثابه، مثل، شبیه، همانند 2 نمونه 3 امریه، دستور، حکم، فرمان 4 پیکره، تندیس، مجسمه 5 پیکر، کالبد 6 تصویر، تمثال، نقش 7 تمثیل، حکایت، داستان |
مثانه | شاشدان، آبدان |
مثبت | صفت 1 پابرجا، ثابت، متقن، مدلل 2 استوار، برقرار 3 اثباتی، ایجابی & منفی، سلبی 4 فاز & نول 5 خوب، خوش، خوشآیند 6 یاریرسان، کارآمد 7 بزرگتر از صفر |
مثقال | 1 واحد وزن (معادل 46 ذره |
مثقب | برماه، برمه، برماهه، پرمه، مته |
مثلاً | درمثل، فیالمثل، بهطورمثال |
مثل | 1 الگو، تالی، جفت، جور، داستان، زبانزد، شبه، شبیه، عدیل، قبیل، قرین، کفو، مانند، مشابه، نظیر، نمونه، همال، همانند، همتا 2 حکم، فرمان 3 تصویر، تمثال 3 مثلها |
مثلا | 1 به عنوان مثال، به طورمثال 2 انگار، انگاری |
مثلث | 1 سهگوش، سهبر، سهضلعی، سهگوشه & مربع 2 شراب، سیکی، سهیکی 3 سهتایی، سهگانه |
مثل | 1 حکایت، افسانه، قصه 2 پند، اندرز 3 عبرت 4 ضربالمثل 5 مثال، نمونه 6 حالت، وضعیت |
مثل زدن | مثل آوردن، نمونه آوردن |
مثله | 1 بریدن گوش یا بینی 2 شکنجه، عقوبت 3 آفت |
مثله شدن | 1 سانسورشدن 2 خراب شدن، ابتر شدن، ناقص شدن(نوشته، اثر ) 3 بریده شدن، تکهتکه شدن(اندام، جوارح) |
مثله کردن | 1 سانسور کردن 2 خراب کردن، ناقص کردن، ابتر کردن(نوشته و ) 3 بریدن، تکهتکه کردن (اندام، جوارح) |
مثمر | 1 موثر، نتیجهبخش 2 بارآور، ثمردار، میوهدار |
مثمن | 1 هشتتایی، هشترکنی 2 هشتلا 3 هشتگوشه 4 ارزیابیشده، قیمتگذاریشده |
مثنوی | 1 دو دو 2 مربوطبه مثنی 3 شعر و منظومهای هموزن که هر بیت ومصراع آن بهیک قافیه باشد |
مثوبات | جزاهای نیک، پاداشهای نیک، اجرها، مثوبتها |
مثوی | 1 ماوا، مکان، مثوا، منزل 2 آرامگاه، خاکجا، قبر، گور، مزار |
مجاب | 1 پذیرا، راضی، رضا، متقاعد 2 تسلیم، مغلوب |
مجاب شدن | متقاعدشدن، راضی شدن، قبول کردن، پذیرفتن |
مجاب کردن | 1 متقاعد کردن، راضی کردن، قبولاندن (رای، نظر) 2 مغلوب کردن، وادار بهتسلیم کردن |
مجادل | ستیزنده، مجادلهگر |
مجادله | آشوب، جدال، جروبحث، جنگ، خصومت، دعوا، ستیزه، کشمکش، مجادلت، مکاوحت، مناقشه، نزاع & مصالحه |
مجادله کردن | 1 نزاع کردن، جنگیدن، ستیزیدن، دعوا کردن، ستیز کردن 2 جدل کردن، مباحثه کردن 3 دشمنی کردن، خصومت ورزیدن |
مجاری | 1 آبراهها، جویها 2 راهها 3 شیوهها، روشها 4 مجارستانی |
مجازات | تادیب، تقاص، تنبیه، توبیخ، جزا، سزا، سیاست، عقاب، عقوبت، کیفر، گوشمال، گوشمالی & پاداش |
مجازات شدن | 1 تنبیه شدن، توبیخ شدن 2 کیفر دیدن، عقوبتشدن، مکافات دیدن |
مجازات کردن | کیفردادن، عقوبت کردن، گوشمالی کردن، جزا دادن & سزا دادن |
مجاز | 1 استعاره، غیرواقع، کنایه 2 مزاج، طبیعت & حقیقت |
مجاز | 1 جایز، روا، قانونی، مشروع 2 اجازهدار، مختار، مخیر & غیر مجاز |
مجازی | 1 استعاری، صوری، کنایی 2 ازروی مجاز، مجاز4 مربوط به مجاز |
مجاعه | جوع، گرسنگی، مجاعت & اشباع، سیری |
مجال | 1 امکان، حوصله 2 زمان، فرصت، وقت 3 جولانگاه، عرصه، میدان 4 توان 5 جا، محل |
مجال دادن | 1 فرصتدادن، مهلت دادن، وقت دادن & مجال یافتن 2 امکان دادن |
مجال داشتن | فرصتداشتن، وقت داشتن |
مجالست | 1 آمیزش، مخالطت، معاشرت، همدمی، همنشینی 2 معاشرت کردن، همنشینی کردن 3 همنشینبودن، معاشر بودن |
مجالست کردن | نشستوبرخاست کردن، همنشینی کردن، معاشرت کردن |
مجال یافتن | فرصت کردن، فرصت به دست آوردن، وقت کردن، موقعیت به چنگ آوردن، امکان یافتن |
مجامعت | جماع، زنا، مباشرت، نزدیکی، وطی، همآغوشی، همبستری |
مجامعت کردن | آمیزش کردن، جماع کردن، نزدیکی کردن، مباشرت کردن |
مجامعه | زنا، نزدیکی، وطی، همآغوشی |
مجامله | 1 تملقگویی، مجیزگویی، چربزبانی، زبانبازی & مجاهلت، مجاهله 2 خوشرفتاری، مجاملت |
مجامله کردن | 1 مجیز گفتن، چربزبانی کردن، تملق گفتن، مداهنهگری کردن 2 زبانبازی کردن، شیرینزبانی کردن |
مجاملهگر | چاپلوس، متملق، مداهنهگر، زبانباز، چربزبان، مجاملهکار، زبانبهمزد، مجیزگو |
مجانست | 1 تجانس، تجنیس، مجانسه، همجنسی 2 تشابه، مشابهت، همانندی، همگونی |
مجانی | 1 رایگان، مجان، مفت 2 بلاعوض 3 |
مجانین | شوریدگان، دیوانگان، دیوانهها، مجنونها & عقلا |
مجاورت | 1 حوالی، نزدیکی 2 همسایگی، همجواری |
مجاور | 1 جار، قریب، کنار، مشرف، همجوار، همدیوار، همسایه، همکوچه 2 مقیم حرم، معتکف، مقیم 3 ساکن |
مجاور شدن | 1 معتکف شدن، گوشهنشینی اختیار کردن 2 مقیمشدن (در عتبات عالیات) |
مجاهدت | اهتمام، تقلا، تلاش، جهاد، سختکوشی، سعی، کوشش، مجاهده |
مجاهدت کردن | 1 تلاش کردن، اهتمام ورزیدن، سعی کردن، سختکوشی کردن 2 جهاد کردن |
مجاهد | اسم 1 رزمنده، مبارز 2 تلاشگر، سختکوش، کوشا & سهلانگار، متهاون |
مجاهده | 1 اهتمام، تلاش، سختکوشی، کوشش، مجاهدت 2 کوشیدن |
مجبورمجبور | بیاختیار، مقید، ملزم، ناچار، ناگزیر، وادار & آزاد، مختار، مخیر |
مجبور شدن | وادارشدن، ملزم شدن، ناگزیر شدن، اجبار شدن |
مجبور کردن | وادار کردن، ملزم کردن، اجبار کردن، ناگزیر کردن |
مجبوری | قید 1 اجباری، جبری 2 مجبور |
مجتمع | 1 انجمن، جمعیت، گروه، مجمع 2 کلنی |
مجتمع شدن | گردآمدن، جمع شدن، انجمن کردن & پراکندهشدن، متفرق شدن |
مجتهد | 1 عالم، فقیه، مرجع 2 صاحبنظر 3 کوشنده، پژوهنده |
مجد | احتشام، بزرگی، جاه، جلال، حشمت، عزت، عظمت، شرف، برتری |
مجدانه | باجدیت، فعالانه، سرسختانه، مصرانه، موکدانه & سهلانگارانه، کاهلانه |
مجد | پرتلاش، جدی، ساعی، سختکوش، فعال، کوشا & کاهل |
مجدد | 1 ازنو، دوباره، مکرر 2 تازه، نو |
مجددمجدر | آبلهدار، آبلهرو |
مجذوب | 1 جذبشده 2 دلباخته، علاقهمند، شوریده، شیفته، فریفته، مسحور، مفتون، واله |
مجذوب شدن | شیفتهشدن، مفتون گشتن، دلباخته شدن، واله گشتن |
مجذور | 1 جذردار 2 توان دوهرعدد |
مجذوم | مبتلا بهجذام، جذامی، خورهای |
مجرا | 1 آبراه، جو، راه، کانال 2 مسیر، گذرگاه 3 سوراخ، منفذ 4 شیوه عمل، روش |
مجرا، مجری | اجراکننده، اقدامکننده، عملکننده |
مجرب | صفت 1 آزموده، باتجربه، پخته، تجربهدار، تجربهدیده، تجربهکار، حاذق، کارآزموده، کاردان، کارکشته، کارکرده، کهنهکار، ماهر & نامجرب، ناآزموده، ناپخته 2 آزمایشگر 3 تجربهشده، آزمودهشده |
مجرب شدن | کارکشته شدن، آزموده شدن، کارآزموده شدن، باتجربه شدن، تجربهدار شدن، ماهر شدن، کارآمدگشتن، متبحر شدن |
مجردات | عقول، نفوس، مجرد ازماده |
مجرد | اسم 1 بیزن، تک، تنها، عزب، غیر متاهل، فرد، منفرد، یالقوز، یالغوز، یکه & متاهل 2 جریده 3 انتزاعی، ذهنی & عینی 4 برهنه، عریان 5 گوشهگیر، گوشهنشین 6 انفرادی 7 صرف 8 خالص، ناب، سره 9 غیرمادی & مادی 01 خالی، تهی، عاری |
مجردی | 1 تجرد 2 عزبی، بیزنی، عدمتاهل، بیهمسری 3 مجردوار 4 تنهایی، انفراد 5 برهنگی، عریانی 6 وارستگی، بیتعلقی 7 ستون بنا |
مجرمانه | قید 1 بزهکارانه 2 خلافکارانه |
مجرم | صفت بزومند، بزهکار، تبهکار، تردامن، خاطی، خطاکار، گناهکار، گنهکار، مذنب، مقصر & بیگناه |
مجروح | صفت 1 آزرده، افگار، جریحهدار، ریش، خسته، ریش، زخمدار، زخمناک، زخمی، آسیبدیده، زخمخورده، فگار، مصدوم & سالم 2 ناعادل & عادل |
مجروح شدن | 1 زخمی شدن، زخم برداشتن، جراحت برداشتن، زخمدار شدن، مصدوم شدن، ریش شدن 2 جریحهدار شدن، فگار شدن |
مجروح کردن | 1 زخمی کردن، زخم زدن، زخمدار کردن 2 جریحهدار کردن، فگار کردن 3 آزردن، آزردهخاطر کردن 4 آسیب رساندن، صدمهزدن & التیام بخشیدن |
مجره | راهشیری، کهکشان |
مجری | جعبه، صندوق، صندوقچه |
مجزا | جدا، جداگانه، سوا، علیحده |
مجزا کردن | 1 جدا کردن، سوا کردن 2 جداجدا کردن، جزءجزء کردن |
مجسطی | هیئت و نجوم |
مجسم | 1 تجسمیافته، جسمیتیافته 2 مصور |
مجسم ساختن | 1 تجسم بخشیدن، متصور کردن 2 جسمیت دادن |
مجسم شدن | بهتصویر آمدن (درذهن)، حاضر شدن(درنظروخیال)، مصور شدن |
مجسم کردن | درنظر آوردن، تجسم بخشیدن، درذهن مصور کردن |
مجسمه | 1 پیکره، تندیس، پیکر 2 نماد، الگو 3 اسوه، نمونه |
مجسمهساز | پیکرتراش، پیکرهساز، تندیسگر، مجسمهتراش |
مجسمهسازی | پیکرتراشی، پیکرهسازی، تندیسگری، مجسمهتراشی |
مجسمه شدن | بیحرکت ماندن، بیحرکت شدن |
مجعد | انبوه، پرچینوشکن، پیچیده، پرپیچوتاب، جعودت، فردار، مرغول، وزوز |
مجعول | جعلی، دروغین، ساختگی، غیرواقعی & واقعی |
مجلات | مجلهها، هفتگینامه & روزنامه، ماهنامه، فصلنامه، سالنامه، نشریاتادواری |
مجلا | جلوهگاه، تجلیگاه، تجلیگه، محل ظهور، مظهر |
مجلد | اسم 1 جلدشده، جلددار 2 جلد ( 1، 2، ) |
مجلسآرا | صفت 1 مجلسافروز، بزمآرا، محفلآرا، مجلسفروز 2 شمعجمع، رونقبخش |
مجلس | 1 انجمن، پارلمان، جرگه، جلسه، حله، کنگره، لجنه، مجمع، محفل، معشر، نشست 2 مجلسگاه، نشستگاه، جاینشستن 3 مجمع درس، مجمع وعظ 4 محضر، حضرت، پیشگاه 5 پرده (نمایشگر رویدادیمهم) |
مجلسی | 1 مجلسنشین 2 نماینده، وکیل 3 اهل مجلس 4 مرغوب، ممتاز، لوکس |
مجلل | باشکوه، باشوکت، باعظمت، پرابهت، پرطمطراق، شکوهمند، فرمند، لوکس & ساده |
مجلهمد | ژورنال |
مجله | 1 نشریه هفتگی & جریده، ژورنال، سالنامه، فصلنامه، گاهنامه، ماهانه، نشریه 2 بوری، عید یهود |
مجمر | آتشدان، بخوردان، سپندسوز، عودسوز، مجمره، منقل |
مجمع | 1 انجمن، باشگاه، پاتوق، جرگه، جمعیت، حلقه، حله، مجتمع، مجلس، مجموعه، محفل 2 اجلاس، نشست |
مجملا | اختصار |
مجمل | 1 تلخیص، خلاصه، زبده، فشرده، کوتاه، مختصر، موجز 2 مختصرمفصل 2 مفصلا، بهتفصیل |
مجموعاً | تمام |
مجموع | 1 تمام، جمع، جمیع، کل، کلیه، همگی، همه 2 بسامان 3 آسودهخاطر، آسودهدل، خاطرجمع & پریشان 4 جمع، جمع شده، گردآمده & پراکنده |
مجموعه | 1 آلبوم، کلکسیون 2 تذکره، جنگ، دفتر، دیوان 3 مجموع & پریشان 4 دسته، گروه 5 عناصر همگن 6 سری |
مجموعهدار | کلکسیونر |
مجموعهساز | انبوهساز، مجتمعساز، آپارتمانساز & خانهساز، تکساز |
مجموعهسازی | انبوهسازی، مجتمعسازی، آپارتمانسازی |
مجنون | 1 بیخرد، بیعقل، جنزده، جنونزده، خردباخته، دیوانه، مخبط، مصروع 2 دلباخته، شوریده، شیدا، شیفته & عاقل، فرزانه |
مجنون شدن | دیوانهشدن، خرد باختن، مخبط شدن، شیدا شدن & عاقل شدن |
مجنون کردن | 1 دیوانه کردن، به جنون کشاندن 2 شیدا کردن، شیفته کردن، شوریده کردن |
مجنونوار | 1 دیوانهوار، شوریدهوار، مجنونصفت 2 شیواگونه، شیفتهوار & هشیوار |
مجوز | اجازه، پته، پروانه، جواز |
مجوس | 1 زردتشتی، زردشتی، گبر، مغ 2 آتشپرست، مجوسی |
مجوف | پوک، توخالی، میانتهی & توپر |
مجهز | آماده، تجهیزشده & نامجهز |
مجهز شدن | تجهیزشدن، آماده شدن |
مجهز کردن | 1 تجهیز کردن 2 آماده کردن، مهیا ساختن |
مجهولالحال | ناشناخته، ناشناس، مجهولالهویه |
مجهولالهویه | گمنام، ناآشنا، ناشناخته & شناخته، شناختهشده، معلومالحال |
مجهول | پوشیده، گمنام، مکتوم، ناشناسا، ناشناخته، ناشناس، نامشخص، نامعلوم، ندانسته & معلوم |
مجید | بزرگوار، بلندمرتبه، شریف، فخیم، گرامی، عالی، عالیقدر |
مجیر | صفت پشتیبان، حامی، دستگیر، فریادرس، مدافع، پناهدهنده، غوث |
مجیز | تملق، چاپلوسی، چربزبانی |
مجیز گفتن | چاپلوسی کردن، تملق گفتن، چربزبانی کردن |
مجیزگو | صفت چاپلوس، چربزبان، متملق، مداهنهگر |
مجیزگویی | تملق، چاپلوسی، چربزبانی، مداهنهگری |
مچاله | صفت 1 دستمالی، فشرده، له 2 کلاف، کلافه، گلوله 3 رنجیدهخاطر، کنف، مکدر |
مچاله شدن | فشردهشدن، له شدن، تغییر شکل یافتن |
مچاله کردن | فشردن، له کردن، از شکل انداختن |
مچ | 1 فاصله بین ساعدوکفدست، بند دست، بند پا 2 استخوان 3 مفصلمیان دستوساق دست |
مچگیری | کشف کارخلاف یاتوطئه (درحینانجامآن)، غافلگیری |
مچل | 1 خجل، شرمسار بور، دماغسوخته، 2 تنقلات |
مچل کردن | 1 بور کردن 2 مورد تمسخر قرار دادن |
محابا | 1 احتیاط، اندیشه، باک، بیم، پروا، ترس، ملاحظه، واهمه 2 جانبداری، طرفداری، محابات |
محابات | 1 یاری کردن 2 طرفداری کردن، ناحق کردن، جانبداری ناعادلانه کردن 3 میلبه ناحق کردن 4 احتیاط کردن، ملاحظه کردن 5 فروگذاشتن 6 احتیاط، ملاحظه، پروا |
محابا داشتن | 1 احتیاط کردن، ملاحظه کردن 2 فروگذار کردن |
محاجه | 1 خصومت، خصومتورزی، دشمنی 2 استدلال، برهان 3 جدل، مباحثه 4 حجت آوردن، دلیل آوردن، استدلال کردن 5 خصومت ورزیدن |
محاجه کردن | 1 استدلال کردن، مباحثه کردن، حجت آوردن 2 جدل کردن، بگومگو کردن 3 خصومت ورزیدن، دشمنی کردن |
محادثه | 1 تکلم، سخنگویی 2 بایکدیگر تکلم کردن، بایکدیگرسخنگفتن |
محاذات | محاذی، مقابل، موازات، همپا |
محاذی | روبرو، رویارو، مقابل، موازی |
محارب | صفت 1 پیکارگر، جنگاور، جنگجو، جنگی، رزمآور، رزمپوش، مبارز، متحارب، منازع، نبردآزما & مصلح 2 ستیزهجو، یاغی (علیه حکومت اسلامی) |
محاربه | آرزم، پرخاش، پیکار، جنگ، حرب، رزم، ستیزه، کشتار، نبرد & صلح، آشتی |
محارست | پاسداری، حراست، حفظ، محافظت، مراقبت، مواظبت، نگهبانی، نگهداری |
محارست کردن | مواظبت کردن، محافظت کردن، حراست کردن |
محارم | 1 آشنایان، دمسازان، رازداران & بیگانگان 2 محرمها، منسوبین & نامحرمان |
محاسب | صفت آمارگر، حسابدار، شمارنده |
محاسبه | 1 احتساب، ارزیابی، حسابداری، شمارش 2 حساب کردن، شمردن |
محاسبه شدن | 1 حساب شدن 2 به حساب آمدن، لحاظ شدن 3 بررسی شدن، ارزیابی شدن |
محاسبه کردن | 1 حساب کردن 2 شمردن 3 به حساب آوردن، لحاظ کردن 4 بررسی کردن، ارزیابی کردن |
محاسن | 1 ریش، لحیه 2 احسانها، حسنات، حسنها، خوبیها، فضایل، مناقب، نیکوییها، نیکیها & سیئات |
محاصره | اسم احاطه، حصر، شهربند، محاصرت، محاط، محصور |
محاصره شدن | 1 درحصر قرار گرفتن 2 احاطه شدن، در محاصرهقرار گرفتن، در میان گرفته شدن |
محاصره کردن | احاطه کردن، درحصار قرار دادن، درتنگنا قراردادن |
محاضر | 1 محضرها، دفاتراسنادرسمی & محاکم، محکمهها 2 گواهیها، استشهادات |
محاضره | 1 حضور قلب 2 بحث، گفتگو 3 پرسش و پاسخ، جواب و سوال |
محاط | احاطهشده، محاصره، محصور & محیط |
محافظ | پاسبان، پاسدار، پشتیبان، حارس، حافظ، حامی، گماشته، مراقب، مستحفظ، مهیمن، نگهبان |
محافظت | احتراس، استحفاظ، پاسبانی، پاسداری، پشتیبانی، حراست، حفاظت، حفظ، صیانت، محارست، نگاهداری، نگهبانی، نگهداری، وقایت |
محافظت کردن | پاسداری کردن، حفاظت کردن، نگهبانی کردن، نگهداری کردن |
محافظهکار | صفت 1 ارتجاعی، سنتگرا، مرتجع & پیشرو، نوگرا 2 محتاط |
محافظهکاری | 1 سنتگرایی 2 احتیاط، احتیاطکاری 3 دوراندیشی، حزم |
محافل | محفلها، مجلسها، کانونها، مجمعها، مجالس، انجمنها |
محاق | 1 حالت ماه درسه شبآخرماه 2 پوشیده، ناپدید & 1 بدر 2 تربیع |
محاکات | 1 باز گفتن، نقل کردن 2 حکایت کردن |
محاکم | محکمهها، دادگاهها |
محاکمه | استنطاق، بازپرسی، دادرسی، قضاوت |
محاکمه کردن | 1 دادگاهی کردن، رسیدگی کردن (به اتهام)، دادرسی کردن 3 استنطاق کردن، به استنطاقکشیدن |
محالاندیش | باطلاندیش، خیالاندیش & واقعبین، واقعنگر |
محال | 1 غیرممکن، ممتنع، ناممکن، امکانناپذیر، ناشدنی، نشدنی & ممکن 2 اندیشه باطل |
محال | 1 محلها، جایها 2 نواحی، مناطق، ناحیهها، منطقهها، بلوکات، بلوکها |
محاله | 1 توانایی، قدرت 2 مهارت 3 چاره |
محامد | خصایل، محمدتها، صفات نیک، مکارم & ذمائم |
محاورات | گفتگوها، محاورهها، گفتوشنودها |
محاوره | 1 صحبت، تکلم، گپ، گفتگو، گفتوشنود 2 مباحثه، مذاکره، مناظره 3 مجاورت 4 گفتگو کردن & مکاتبه |
محاوره کردن | گفتوگو کردن، مذاکره کردن، گپ زدن |
محاوله | 1 آهنگ، قصد، نگرش 2 تیزبینی، تیزنگری 3 حیلهگری 4 حیله کردن 5 قصد کردن |
محبتآمیز | صفت دوستانه، عاشقانه، مشفقانه، مودتآمیز، مهرآمیز، مهربانانه & عداوتآمیز |
محبت | انس، تولا، حب، خاطرخواهی، دلدادگی، دوستی، شفقت، صمیمیت، عشق، عطوفت، علاقه، مصادقت، مودت، مهر، مهربانی، ود، وداد، هواخواهی & عداوت |
محبتخانه | جندهخانه، فاحشهخانه، عشرتکده، لانه فساد، نجیبخانه، قحبهخانه |
محبت داشتن | 1 علاقهمند بودن، مهر ورزیدن، مهربانی کردن 2 مورد تفقد قرار دادن، عنایت کردن، بذل محبت کردن |
محبت کردن | دوست داشتن، مهر ورزیدن، مهربانی کردن & خصمی کردن |
محب | صفت حبیب، دوست، دوستدار، عاشق، ود، هواخواه، هوادار، یار & خصم، دشمن، عدو، مخالف |
محبس | بازداشتگاه، بند، بندیخانه، دوستاق، دوستاقخانه، زندان، سجن، سلول، سیاهچال |
محبوب | اسم 1 جانان، حبیب، دلارام، دلبر، دلدار، دلربا، دلنواز، دوست، شاهد، مطلوب، معشوق، نگار، یار 2 دوستداشتنی & منفور 3 وجیه المله |
محبوبه | اسم 1 جانانه، دلارام، دلبر، دلبند، دلدار، دلستان، دوست، سوگلی، معشوقه، یار 2 گل محبوبه، گل شب |
محبوبیت | حسن شهرت، شهرت، معروفیت، مقبولیت عام، وجاهت ملی |
محبوس | صفت اسیر، بازداشت، بندی، توقیف، حبس، دربند، دوستاقی، زندانی، گرفتار، مسجون & آزاد، رها |
محبوس شدن | حبسشدن، زندانی شدن، توقیف شدن، بازداشت شدن، بندی شدن & آزاد شدن، مرخص شدن |
محبوس کردن | بازداشت کردن، توقیف کردن، حبس کردن، زندانی کردن، دربند کردن & آزاد کردن، رها ساختن |
محتاجالیه | دربایست، ضرور، لازم |
محتاج | بیبرگ، بیچیز، بینوا، تنگدست، تهیدست، حاجتمند، عایل، فقیر، نیازی، مستحق، مستمند، مسکین، نیازمند & بینیاز، توانگر، غنی، مالدار |
محتاج شدن | 1 نیازمند شدن، حاجتمند شدن 2 تهیدست شدن، مستمند شدن & مستغنی شدن، بینیاز شدن، غنی شدن |
محتاج کردن | نیازمند ساختن، نیازمند کردن & بینیاز کردن |
محتاط | احتیاطکار، بااحتیاط، حازم، دوراندیش، عاقبتاندیش، باحزم، مالاندیش، متحذر، محترز & بیپروا |
محتاطانه | صفت احتیاطآمیز، عاقبتاندیشانه، مالاندیشانه، دوراندیشانه، توام با احتیاط |
محتال | حیلهگر، دغل، غدار، گربز، محیل، مکار، نغل، نیرنگباز |
محترز | بری، خویشتندار، مجتنب، محتاط، احترازکننده، دوریکننده |
محترف | بازرگان، پیشهور، کاسب |
محترفه | پیشهور، حرفهدار، کسبه |
محترق | 1 افروخته، سوزنده، شعلهور، مشتعل 2 آتشزا، آتشگیر، محترقه 3 سوزان |
محترم | ارجمند، باآبرو، بااعتبار، باشخصیت، بزرگوار، شخیص، شریف، حرمتدار، با حرمت، عزتمند، قابل احترام، عزیز، گرامی، گرانقدر، گرانمایه، متشخص، محتشم، معز، معزز، معظم، مکرم، مکرم، موقر & بیحیثیت، خوار |
محترمانه | قید 1 بااحترام، توام با احترام، باحرمت، محترمبیادبانه |
محترممحتسب | پاسبان، پلیس، شحنه، عسس، ناهی |
محتشم | 1 جلیل، باحشمت، شکوهمند، شوکتمند، محترم، مهتر، بزرگ 2 توانگر، ثروتمند، متمول |
محتضر | روبه قبله، مردنی، مشرف به موت & قبراق، سرحال |
محتکر | انبارکننده کالا وارزاق، احتکارکننده |
محتلم | آلوده، جنب، شیطانی، نجس & طاهر، پاک |
محتملاً | احتمالاً، شاید، گویا، یحتمل & یقین |
محتمل | امکانپذیر، شدنی، احتمالدادهشده، محتمله |
محتوا | 1 فحوا، متن، مضمون، مفاد، مفهوم 2 مظروف |
محتوم | 1 حتمی، مسجل، مقدر، ناگزیر، نبشته & نامحتوم 2 واجب، لازم |
محتویات | 1 مضامین، مطالب، مفاهیم 2 محتواها |
محتوی | حاوی، شامل، مشتمل |
محجب | پنهان، پوشیده، حجابدار، محجبه، درپرده، محجوبه & بیحجاب |
محجبه | چادری، حجابدار، حجابی، محجوبه & بیحجاب |
محجر | 1 باغ، بوستان، حدیقه 2 کاسهچشم 3 معجر |
محجوبانه | قید توامباحجب، شرمگینانه |
محجوب | 1 باحیا، خجول، سربهزیر، کمرو، شرمگین، شرمناک 2 پوشیده، محجبه، مستور، نقابدار، & نامحجوب |
محجوبه | صفت چادری، حجابدار، محجبه & بیحجاب |
محجور | 1 مفلس، ورشکسته 2 سفیه منع شده از کار و تصرف دراموال |
محدب | برآمده، برجسته، گوژ & مقعر |
محدث | آلوده، ناپاک، نجس، ملوث & مطهر، طاهر |
محدث | اخباری، حدیثدان، حدیثشناس، راوی، روایتگر |
محدود | 1 بسته، تحدیدشده، متناهی، محصور 2 اندک، کم 3 قصیر، کوتاه 4 تنگ & بیپایان |
محدود کردن | 1 مقید کردن، در تنگنا قرار دادن، محدودیت قائلشدن 2 منحصر کردن 3 محصور کردن |
محدوده | حد، حدود، دایره، قلمرو، منطقه |
محدودیت | 1 انحصار، حصر 2 تحدید، تنگنا، قید 3 کمبود |
محذور | اسم 1 پرهیزشده، حذرشده 2 مانع 3 گرفتاری، مشکل |
محذوف | 1 افتاده، زدوده، سترده، حذفشده 2 حذف، محو |
محراب | 1 قبله، جایگاه امامدر مسجد 2 عبادتگاه، جایگاه کشیش 3 مقصوره، شاهنشین 4 صدر اطاق، پیشگاهمجلس |
محرر | راقم، کاتب، کاغذنویس، منشی، نویسنده & قاری |
محرز | آشکار، احرازشده، ثابت، متقن، محقق، مسلم، معلوم، واضح، قطعی |
محرز شدن | مسلمشدن، قطعی شدن، متقن شدن، به ثبوت رسیدن، ثابت شدن |
محرز کردن | مسلم ساختن، قطعی کردن، ثابت کردن |
محرض | صفت محرک، مشوق، برانگیزاننده |
محرقه | 1 تیفوس 2 آتشگیره |
محرک | اسم 1 انگیزه، باعث 2 جنباننده 3 تحریککننده، محرض، برانگیزاننده، مشوق 4 مسبب، واسطه، وسیله 5 مبهی 6 اغواگر، وسوسهگر |
محرمانه | صفت 1 سری، مخفی 2 خصوصی، شخصی 3 درخفا، مخفیانه، نهانی & علنی 4 دزدکی، زیرجلی |
محرم | صفت 1 رازپوش، رازدار، رازنگهدار، سرنگهدار، معتمد، موثق 2 انیس، مقرب، مونس، ندیم 3 آشنا، خویش، خویشاوند، نزدیک 4 همسر، زوجه 5 حرام، ناشایست & نامحرم |
محرم | زایر احرامبسته، مقیمحرم & محل |
محروس | درامان، محروسه، محفوظ، مصون، حراستشده & نامحروس |
محروسه | خطه، سرزمین، دیار، اقلیم |
محروم | بیبهره، بینصیب، عاری، مایوس، معرا، ناامید، ناکام، ناکامکار، ناکامروا، ناکامیاب، نامراد، ناموفق & کامیاب |
محروم شدن | بینصیب شدن، محروم گشتن، بیبهره ماندن، نامراد شدن & بهرهور شدن |
محروم کردن | بینصیب کردن، بیبهره ساختن، نامراد کردن، محروم داشتن & بهرهمند کردن |
محرومیت | بیبهرگی، بینصیبی، حرمان |
محرومیتزا | فقرزا، حرمانزا & محرومیتزدا |
محرومیتزایی | فقرزایی، حرمانزایی & فقرزدایی، محرومیتزدایی |
محزون | افسرده، اندوهکش، اندوهگین، تنگدل، حزین، غمناک، غمین، گرفته، متاسف، مغموم، ملول، مهموم & شاد |
محسنات | 1 کارهاینیک، خوبیها، نیکوییها 2 صفات خوب، خصلتهای نیک & ذمائم 3 شایستگیها |
محسن | صفت شاهنده، صالح، نیکوکار |
محسوب شدن | 1 شمرده شدن، بهحساب آمدن، به شمار آمدن 2 قلمداد شدن، تلقی شدن |
محسوب | اسم 1 شمار، شمرده، شمردهشده، به حسابآمده 2 قلمداد، انگاشته شده |
محسوب کردن | محسوب داشتن، بهحساب آوردن، به شمار آمدن، قلمداد کردن، تلقی کردن |
محسوس | 1 آشکار، ظاهر، عیان، مرئی، مشهود، ملموس، نمایان، هویدا 2 حسشده، احساسشده، ادراکشده & نامحسوس |
محسوس شدن | حسشدن، ادراک شدن، دریافتن، احساس شدن |
محشر | صفت 1 حشرگاه، رستاخیز، قیامتگاه، رستخیز، قیامت 2 غوغایبسیار، جمعیت زیاد 3 کار شایان 4 فوقالعاده، خارقالعاده، عالی |
محشور | جلیس، قرین، مانوس، مصاحب، معاشر، مقترن، مقرب، ندیم، همنشین |
محصل | 1 تلمیذ، دانشآموز، شاگرد، طلبه & معلم 2 تحصیلدار 3 نگهبان، مامور |
محصل | اسم 1 خلاصه، مجمل، ماحصل 2 بهدستآمده، مکتسب، حاصل شده |
محصن | اسم 1 متاهل، پارسا، پرهیزگار (مرد) 2 عفیف، پاکشلوار، پاک |
محصنه | شوهردار، طاهره، پارسازن |
محصور | بسته، تحدید، حصاردار، شهربند، محاصره، محدود |
محصور شدن | 1 احاطه شدن 2 حصاردار شدن، دیوارکشی شدن، حصار کشیدن 3 محاصره شدن 4 اسیر شدن |
محصور کردن | 1 دیوار کشیدن، حصاردار کردن 2 فراگرفتن، احاطه کردن |
محصول | 1 بار، بر، تولید، حاصل، فرآورده، کالا، میوه، نتیجه 2 خرمن، درو 3 دخل، سود، عایدی، کارکرد 4 مولود |
محصولبرداری | برداشت، خرمن، درو، میوهچینی |
محض | 1 بیآمیغ، پاک، خالص، ناب 2 بحت صرف 3 فقط 4 بهخاطر، برای |
محضر | 1 آستانه، آستان، درگاه 2 پیشگاه، حضور، حضورگاه 3 دفترخانه، دفتر اسناد رسمی |
محضردار | سردفتر، دفترخانهدار، متصدی محضر |
محظور | اسم 1 اشکال، تنگنا، دشواری، گیر، مانع 2 حرام، ممنوع، ناروا |
محظوظ | 1 بختیار، برخوردار، بهرهمند، بهرهور، متمتع، مستفیض 2 خوشحال، شاد، مبتهج، مسرور، مشعوف، مفرح |
محظوظ شدن | 1 بهرهور شدن، بهرهمند شدن، متمتع شدن، برخوردار شدن 2 حظ کردن، حظ بردن، لذتبردن 3 خشنود شدن |
محظوظ کردن | بهرهمند کردن، متمتع کردن، حظ بخشیدن |
محفظه | جلد، صندوقچه، صندوق، قاب، لفافه |
محفلآرا | مجلسافروز، مجلسآرا، شمعجمع، بزمآرا |
محفل | انجمن، پاتوق، جرگه، جمع، حلقه، کانون، لنگر، مجلس، مجمع، مرکز |
محفوظات | 1 بهخاطرماندهها، بهیادماندهها 2 دانستهها، معلومات |
محفوظ | حفظ، درامان، محافظتشده، محروس، مصون |
محفوظ داشتن | حفظ کردن، محافظت کردن، نگهداری کردن، حراست کردن، نگهبانی کردن، نگه داشتن |
محق | حقدار، ذیحق، صاحبحق، حق بهجانب |
محقر | 1 پست، حقیر، خفیف، خوار 2 کوچک 3 کوتاه 4 ناچیز |
محققاً | بلاشبهه، بلاشک، تحقیقاً، حتماً، قطعا، مسلماً، یقیناً، & محتملاً |
محققانه | 1 دانشمندانه، عالمانه، فاضلانه 2 پژوهشگرانه، منتجازپژوهش |
محقق | پژوهشگر، دانشمند، عالم، متتبع، متجسس، متفحص & نامحرز |
محقق | تایید، تحقیقشده، ثابتشده، درست، راست، قطعی، محرز، مدلل، مسجل، مسلم |
محقق شدن | ثابتشدن، بهثبوت رسیدن، راست ازآب درآمدن، بهحقیقت پیوستن |
محق | 1 محو، فنا 2 محو کردن، پاک کردن 3 درمحاق افتادن 4 کاستن، کاهیدن |
محک | 1 آزمایش، آزمون، امتحان، تجربه 2 عیارسنج 3 عیار، عیارسنجی 4 ضابطه، معیار |
محکپذیر | 1 آزمایشپذیر، آزمونپذیر & محکناپذیر 2 قابل امتحان، امتحانشدنی، & امتحاننشدنی 3 سنجشپذیر، سنجیدنی & سنجشناپذیر |
محک خوردن | 1 آزمایش شدن، سنجیده شدن 2 عیارسنجیشدن |
محک زدن | 1 آزمودن، در بوته آزمایش قرار دادن 2 عیارسنجی کردن |
محکم | قید 1 استوار، بادوام، پابرجا، پایدار، ثابت، سدید، قایم، قرص، مستحکم، مقاوم، مستقر، مضبوط 2 سخت، سفت، شدید، فشرده، صلب 3 جزم، راسخ 4 قانعکننده، متقن، متین، مستدل، واثق 5 بهسختی، بهشدت، شدید 6 مورد اطمینان، موردوثوق، موثق 7 |
محکم شدن | 1 پابرجا شدن، استوار شدن، پابرجا گشتن 2 چسبیدن، ثابت شدن 3 شدید شدن، شدتیافتن |
محکم کردن | استوار کردن، سفت کردن، قایم کردن، ثابت نمودن، پابرجا کردن & سست کردن |
محکمهپسند | 1 مستدل، منطقی 2 دادگاهپسند |
محکمه | 1 دادسرا، دادگاه، دادگستری، دیوان، عدالتخانه، عدلیه 2 مطب |
محکمی | استحکام، استواری، پایداری، سختی، صلابت، صلبی & سستی |
محکوم | صفت 1 دادباخته، متهم، مقصر 2 مجاب، مغلوب 3 مجبور & حاکم، دادبرده |
محکوم شدن | 1 بزهکار شناخته شدن، داد باختن، دادباخته شدن، محکوم گشتن، مقصر شناخته شدن، مغلوب شدن & حاکم شدن 2 مقهور شدن & پیروز شدن 3 مجبور شدن |
محکوم کردن | 1 بزهکار شناختن، خطاکار اعلام کردن، نارواشناختن 2 مغلوب کردن، مجبور ساختن |
محلات | کویها، برزنها، محلهها |
محل | 1 جایگاه، جا، حله، ربع، ماوا، مسکن، مقام، مکان، موقعیت، موضع، نقطه 2 محلت، کوی، برزن، محله، سرگذر 3 اعتنا، توجه 4 موقع، وقت، هنگام 5 ارز، ارزش، قدر، منزلت 6 اعتبار، موجودی 7 فرصت، مجال مهلت 8 حد، اندازه 9 مورد 01 تنا |
محل داشتن | 1 موجودی داشتن، اعتبار داشتن 2 جا داشتن، مورد داشتن، تناسب داشتن، مناسب بودن 3 فرصت داشتن، مجال داشتن |
محل گذاشتن | اعتنا کردن، توجه کردن، وقع نهادن، محل کردن، محلنهادن |
محل نگذاشتن | اعتنا ن کردن، اهمیت ندادن، وقع ننهادن & عنایت کردن |
محلوج | حلاجیشده، پنبهزدهشده |
محلول | صفت 1 حلشده & حلال 2 آب، مایع |
محله | برزن، ربع، کوی، محلت |
محلی | 1 بومی 2 اهلی 3 بومزاد & غیر بومی |
محمدت | ستایش، تحسین، آفرین & نکوهش، ذم |
محمل | 1 تخت روان، کجاوه، هودج، عماری 2 علت، سبب، جهت، انگیزه |
محملنشین | کجاوهنشین، هودجی |
محمود | 1 ستوده، ممدوح، ستایش شده & نامحمود، ناستوده 2 نیک |
محمول | 1 بار، محموله 2 حملشده، بارشده 3 خبر، گزاره & مبتدا، موضوع 4 تاویلشده، تفسیرشده |
محموله | بار، بسته، محمول |
محنتآباد | محنتسرا، محنتستان، محنتکده |
محنت | 1 آزمون، آزمایش، امتحان، بلا 2 تعب، رنج، سختی، عنا، مرارت، مشقت 3 اندوه، غصه، غم، کرب 4 آزار، عذاب، گزند، محنه |
محنتبار | پربلا، پررنج، پرمرارت، پرمشقت، رنجبار، مرارتآمیز، مشقتآمیز، مشقتبار |
محنتپذیر | محنتکش، محنتبر، محنتدیده |
محنتپذیری | محنتکشی، محنتبری، محنتدیدگی |
محنتزا | محنتبار، محنتافزا |
محنتستان | غمکده، محنتآباد، محنتسرا، محنتکده |
محنتکش | رنجدیده، رنجکش، غمپرور، محنتبر، محنتپرور، محنتخور، محنتدیده، محنتزده، محنتروزی، محنتی |
محن | 1 رنجها، سختیها، محنتها، مشقات، مشقتها 2 آزمایشها، بلایا |
محور | 1 آسه، قطب، مدار، مرکز 2 اساس، پایه، پی، مبنا 3 راه، جاده 4 شافت 5 قطر، خط مفروض |
محوری | 1 آسهای 2 اساسی، بنیادی، بنیادین |
محو | اسم 1 زایل، معدوم، منهدم، نابود، نیست 2 ازبین بردن، زدودن، ستردن 3 امحا، پاک، زدوده، محذوف 4 مدهوش 5 نسخ 6 اضمحلال، زوال، نابودی 7 ناپیدا، ناپدید، پنهان، نهان 8 غرق، غرقه 9 مجذوب & صحو، پیدا |
محو شدن | 1 از بینرفتن، زدوده شدن، زایل شدن، معدوم شدن، منهدم شدن، زوال یافتن 2 مدهوش شدن 3 مجذوب شدن 4 غرقه گشتن، غرق شدن |
محوطه | 1 حیطه، فضا، میدان، ساحت 2 حیاط، صحن 3 زمیننامحصور |
محو کردن | از بین بردن، زدودن، زایل کردن، معدوم کردن |
محول | اسم 1 احاله، سپرده، واگذار 2 محوله، سپردهشده، واگذارشده 3 گرداننده 4 حوالهکنننده، حوالهگر 5 موکول، منوط |
محول شدن | 1 سپرده شدن، واگذار شدن، احاله شدن 2 موکولشدن، منوط شدن |
محول کردن | 1 سپردن، واگذاشتن، احاله کردن 2 موکول کردن، منوط کردن |
محیا | حیات، زندگی & ممات |
محیرالعقول | شگفتانگیز، تعجبآور |
محیر | حیرانکننده، حیرتانگیز، شگفتانگیز |
محیص | راه فرار، گریزگاه، مفر |
محیط | اسم 1 اطراف، پیرامون، دور، محدوده، دوره، گرداگرد 2 آتمسفر، جو، فضا 3 آگاه، بااطلاع، مطلع 4 اقیانوس، دریای بزرگ، قلزم 5 احاطهکننده، دربرگیرنده & محاط |
محیط شدن | در برگرفتن، احاطه کردن & محاط شدن |
محیلانه | صفت توام باحیله، حیلهگرانه، رندانه، زیرکانه، شیادانه، مکارانه، مزورانه، خدعهآمیز، مکرآمیز |
محیل | 1 پرحیله، حیلهپرداز، حقهباز، حیلهگر، دغا، دغل، رند، زیرک، شیاد، شیطان، فریبکار، فریبنده، محتال، مزور، مکار، ناقلا & ساده 2 باهوش 3 براتکش، حوالهگر |
محیلی | تزویر، حقهبازی، حیلهگری، شیادی، مکاری، مکر & سادگی |
محیی | صفت زندهکننده، احیاگر، احیاءکننده & ممیت |
مخابرات | تلفنخانه، ادارهتلفن، تلگرافخانه، سازمان پیامرسانی، نظاماطلاعرسانی |
مخابره | 1 اخبار، ارسال، اعلام 2 خبررسانی 3 ابلاغ کردن، تلگراف کردن، خبر دادن 4 پیامی را با تلفن یا تلگرامابلاغ کردن |
مخادع | اغواگر، خدعهگر، فریبکار، مکار، نیرنگباز |
مخادعه | 1 مخادعت، خدعهگری، فریبکاری 2 خدعه کردن، فریبدادن، مکر ورزیدن |
مخارج | خرج، نفقه، هزینه & مداخل |
مخازن | 1 مخزنها 2 انبارهها |
مخاصم | خصم، دشمن، عدو & محب |
مخاصمه | پیکار، خصومت، دشمنی، عداوت، عناد، کینهتوزی، مخاصمت & صلح، مصالحه |
مخاطب ساختن | طرف صحبت قرار دادن، خطاب شدن، مخاطبقرار دادن |
مخاطب | اسم شنونده، مستمع & متکلم، گوینده |
مخاطرات | مخاطرهها، خطرها، مهلکهها |
مخاطرهآمیز | بحرانی، خطرناک، سخت، سهمناک، وخیم، هولناک & بیخطر |
مخاطره | 1 بحران، تهلکه، خطر، مخافت، مخمصه، مهلکه 2 قمار |
مخاطرهجو | بیباک، ماجراجو، خطرجو، متهور & محافظهکار |
مخافت | 1 بیم، ترس، خطر، خوف، مخاطره 2 ترسیدن، خوف داشتن، هراسیدن، بیمناک شدن |
مخالطت | 1 آرمش، آمیزش، مقاربت، نزدیکی 2 مجالست، معاشرت 3 آمیزش کردن، معاشرت کردن |
مخالطت کردن | آمیزش کردن، معاشرت کردن، مجالست کردن، دوستی کردن |
مخالف | 1 پادزهر، پرخیده 2 حریف، خلاف، دشمن، طاغی، عدو، مدعی، معارض، مغایر، منافی، ناجور، ناموافق، 3 دگراندیش، اپوزیسیون 4 نقیض، ضد، عکس & موافق |
مخالفت | اختلاف، اعراض، خصومت، خطاب، دشمنی، ستیزه، سرزنش، سرکشی، ضدیت، طغیان، عتاب، عداوت، عصیان، عناد، معاندت، نافرمانی، نقاضت & موافقت |
مخالفت شدن | ردشدن، تایید نشدن، تصویب نشدن، مورد موافقتقرار نگرفتن |
مخالفت کردن | 1 خصومت ورزیدن، دشمنی کردن، ناسازگاری کردن، عناد ورزیدن، ضدیت کردن 2 مخالفتخوانی کردن 3 ناموافق بودن، خلافورزیدن & 1 موافقت کردن، موافق بودن 2 ممتنع بودن 4 روی خوش نشان ندادن، تسلیمنشدن |
مخالفخوان | اسم منفیخوان، ناهمنوا، مخالفگو |
مخالفخوانی | منفیخوانی، ناهمنوایی، مخالفگویی |
مخبر | 1 اندرون، داخل، درون 2 باطن، ضمیر & برون، منظر 3 شهرت، آوازه، صیت |
مخبر | صفت 1 خبرنگار، گزارشگر 2 آگاه، مسبوق، مستحضر، مطلع، واقف & بیخبر، ناآگاه |
مخبط | 1 آشفته، پریشان، درهم 2 تباه، فاسد 3 پریشانعقل، دیوانه، مجنون، پریشانحواس، مخبول & عاقل، سالم |
مختار | آزاد، برگزیده، بهین، پسندیده، حر، صاحباختیار، ماذون، مجاز، مخیر، مستقل & مجبور |
مختال | خودبزرگبین، خودبزرگنگر، خودبین، خودپسند، خودخواه، متکبر |
مخترع | صفت پدیدآورنده، سازنده، مبتدع، مبتکر، مبدع، نوآور & مکتشف |
مختصات | ویژگیها، خصیصهها، مشخصهها، صفات ممیزه، وجوه ممیز |
مختص | خاص، مخصوص، ویژه، اختصاصیافته |
مختصر | 1 انموذج، زبده، گزیده 2 خلاصه، مجمل، ملخص، موجز، نامشروح & مفصل، مطول 3 فشرده، کوتاه 4 حقیر، کوچک 5 ناچیز، کماهمیت 6 سردستی 7 کم، اندک & زیاد، بسیار |
مختصرمختصر شدن | کوتاهشدن، خلاصه شدن، موجز شدن، مجمل شدن |
مختصر کردن | کوتاه کردن، خلاصه کردن، تلخیص کردن & مطول کردن، اطناب دادن، طول و تفصیل دادن |
مختص کردن | اختصاص دادن، ویژه گردانیدن |
مختصه | 1 صفت ممیزه، ویژگی 2 اختصاص |
مختفی | پنهان، پوشیده، مخفی، مدفون، مستور، مکتوم، نهان، نهفته & آشکار، پیدا، ظاهر |
مختفی شدن | 1 پنهانشدن، نهان گشتن، مخفی شدن 2 مکتوم ماندن، پوشیده ماندن |
مختل | 1 آشفته، بههمریخته، نابهسامان، بینظم، پریشان، درهم، مغشوش، نامرتب 2 آهمند، محتاج، نیازمند 3 خللیافته، دارایاختلال & بسامان |
مختلس | صفت اختلاسکننده، دزد، سوءاستفادهچی |
مختل ساختن | دچاراختلال کردن، آشفته کردن، مختل کردن، پریشان کردن، به هم ریختن |
مختل شدن | 1 اختلالیافتن، تباه شدن 2 آشفته شدن، پریشان شدن 3 ازنظم و ترتیب افتادن، ازروال عادی خارج شدن |
مختلط | 1 آمیخته، درهم، قاطی، مخلوط 2 مرکب |
مختلف | جوراجور، گوناگون، گونهگون، متعدد، متفاوت، متنوع & مشابه، همگون |
مختل کردن | دچاراختلال کردن، آشفته کردن، مختل ساختن، به همریختن، نابهسامان کردن، پریشان کردن |
مختوم | 1 بهپایانرسیده، مختومه، پایانیافته، ختمشده 2 سربهمهر، مقفل، مهر، مهرشده |
مختومه | ختمشده، بهپایانرسیده، انجام شده، به فرجام رسیده & آغازشده |
مختومه شدن | 1 خاتمه یافتن 2 بسته شدن 3 ختم شدن |
مختون | ختنهشده |
مخدرات | پردهنشینیان، مستوران، نسوان، بانوان، مخدرهها |
مخدر | 1 تخدیرکننده، کرختکننده 2 مکیف & مسکر 3 روانگردان |
مخدره | اسم 1 بانو، پردهنشین، خاتون، خانم، مستور، مستوره، نهفتهرو 2 تخدیرکننده |
مخ | 1 دماغ، مغز، نخاع 2 سر، کله 3 فکر، دها، شعور، عقل 4 نابغه، ژنی، پراستعداد 5 بید 6 دهنه، لگام 7 مرکز، کانون 8 چکیده، عصاره 9 خلاصه، لب 01 اصل، بن 11 عمق، ته 21 نخل 31 لجام، لگام |
مخدوش | خدشهدار، خراشیده، معیوب، دستخورده & بیعیب، سالم |
مخدوش کردن | 1 خدشهدار کردن 2 دستکاری کردن 3 خراشیدن |
مخدوم | آقا، ارباب، خداوندگار، خواجه، سرور، فرمانروا، کارفرما & خادم |
مخده | بالش، پشتی، تکیهگاه، متکا، نازبالش |
مخذول | 1 ریشهکن، منکوب 2 خوار، زبون، سرافکنده، سرشکسته، ذلیل |
مخرب | بنیانکن، تخریبگر، ویرانساز، ویرانگر & آبادگر، بنیادساز، بنیادگر |
مخرج | 1 مقعد 2 دررو، خروجی، محل خروج & مدخل 3 واجگاه |
مخروب | خراب، ضایع، منهدم، ویران، ویرانه & آباد، معمور |
مخروبه | خرابه، ناآباد، ویران، خراب، ویرانه & آباد، معمور |
مخروط | صفت 1 شکلهندسی مشابه کله قند، کلهقندی 2 خراطیشده، تراشیدهشده |
مخزن | 1 انبار، محفظه 2 باک، تانکر 3 خزانه، گنجینه 4 جایگاه، معدن |
مخستان | نخلستان، نخلزار |
مخصوصمخصوص | صفت 1 خاص، ویژه 2 اختصاصی، انحصاری 3 باب، مختص، منحصر |
مخطط | 1 خطدار 2 خطخطی |
مخفف | 1 اختصاری، خلاصه، مخففه، کوتاهشده 2 سبکبار 3 بیتشدید، غیرمشدد |
مخفیانه | پنهانی، درخفا، دزدکی، زیرجلی، محرمانه، نهانی & آشکارا |
مخفی | 1 پنهان، خفی، مستور، مکتوم، ناآشکار، ناپیدا، نامشهود، نامرئی، ناهویدا، نهان، نهفته 2 زیرجلی، سری & آشکارا، آشکار، هویدا |
مخفی شدن | پنهان شدن، نهان گشتن، خود را قایم کردن، ناپیدا شدن، نامرئی شدن |
مخفیکاری | پنهانکاری |
مخفی کردن | نهان کردن، پنهان کردن، پوشیدن، مکتوم داشتن & برملا کردن، فاش کردن |
مخفیگاه | محل اختفاء، مکمن، نهانخانه، نهانگاه |
مخفی ماندن | پنهانماندن، پوشیده ماندن، مکتوم ماندن، نهان ماندن & آشکار شدن، برملا گشتن، هویدا شدن |
مخل | 1 آشوبگر، اخلالکننده، اخلالگر، شورشی، مفسد، مفسدهجو 2 دستوپاگیر، سرخر، مانع، مزاحم، مصدع |
مخلب | برثن، چنگ، چنگال، ناخن |
مخلد | پایا، جاودان، خالد، خلود & فانی |
مخلص | اخلاصمند، ارادتمند، بااخلاص، بیریا، پاک، چاکر، راستین، صدیق، صمیمی، یکدل، یکرو & دورو، ریاکار |
مخلصانه | اخلاصآمیز، بیریا، صادقانه، صدقآمیز |
مخلص | 1 راه خلاص، طریقهنجات، مفر، گریزگاه، محل رهایی 2 خلاصه، چکیده |
مخلوط | آمیخته، آمیزه، درهم، درهمآمیخته، قاطی، مختلط، ممزوج |
مخلوط شدن | آمیختهشدن، قاطی شدن، درهم آمیختن |
مخلوط کردن | آمیختن، قاطی کردن، درهم کردن |
مخلوع | اسم برکنار، خلع، معزول & منصوب |
مخلوع شدن | خلعشدن، برکنار شدن، معزول شدن، عزل شدن & منصوب شدن |
مخلوق | اسم 1 آفریده 2 بنده، خلق، موجود 3 محدث، مبدع & خالق |
مخمر | تخمیرکننده |
مخمس | 1 پنجضلعی 2 پنجرکنی 3 پنجپارهای 4 پنجتایی 5 مسمط، پنجمصراعی |
مخمصه | 1 اشکال، دردسر، قید، سختی، دشواری، گرفتاری، گیرودار، مخاطره 2 گرسنگی 3 رنج، زحمت 4 بدبختی، غم بزرگ |
مخمل | پارچه نرمو لطیفپرزدار |
مخملی | 1 از جنس مخمل 2 مخملین 3 نرم، لطیف 4 آرام، ملایم، گوشنواز |
مخمور | 1 خمارآلوده، خمارزده، خمار، میزده 2 سرخوش، ملنگ |
مخمور شدن | 1 مست شدن 2 خمار شدن، خمارآلوده شدن |
مخمور کردن | 1 مست کردن، نشئه کردن 2 خمار کردن، خمارآلوده کردن |
مخموری | خمارآلودگی، خماری، مستی، میزدگی |
مخنث | امرد، پشتپایی، زنصفت، کونی، مفعول، ملوط، نامرد، هیز |
مخوف | ترسناک، خوفناک، سهمگین، سهمناک، مهیب، مهیل، وحشتانگیز، وحشتناک، وهمناک، هراسانگیز، هولناک |
مخیر | 1 آزاد، صاحباختیار، مختار 2 برگزیده، گزیده، انتخابشده |
مخیر کردن | اختیاردادن، مختار کردن، آزاد گذاشتن & مجبور کردن |
مخیله | 1 پندار، تصور، خیال، گمان 2 قوه تخیل، قوه تصور، ذهن |
مد | 1 آلامد، باب، رایج، متداول، مرسوم، معمول 2 ذوق، سلیقه 3 آیین، شیوه، طریقه |
مداح | ثناخوان، ستایشگر، مدیحهسرا، مدیحهگو، مدح کننده & هجاگو |
مداحی | ثناخوانی، ستایشگری، مدیحهسرایی، مدیحهگویی & هجویهگویی |
مداخل | 1 درآمد، سود، عایدی، منفعت 2 انعام، رشوه 3 مدخلها، موارد & مخارج |
مداخله | 1 پادرمیانی، شفاعت، میانجیگری، وساطت 2 دخالت، دخلوتصرف، دستاندازی 3 شرکت، مداخلت 4 مباشرت |
مداخله کردن | 1 دخالت کردن، شرکت کردن، دستاندازی کردن 2 پادرمیانی کردن، شفاعت کردن، میانجیگری کردن، وساطت کردن |
مدادپاککن | پاککن & جوهرپاککن |
مداد | صفت 1 دوده، مرکب 2 قلم، کلک، خامه 3 بیمصرف، بیخاصیت 4 هیچکاره |
مدارا | 1 اعتدال، تسامح، سعهصدر، مماشات، میانهروی 2 سازش، ملایمت، رفق کردن 3 مهربانی، نرمی & قهر 4 بردباری، تحمل |
مدارا کردن | 1 نرمی کردن، ملاطفت کردن، مماشات کردن، تسامح کردن 2 رفق کردن 3 کنار آمدن، سازش کردن 4 بردباری کردن، تاب آوردن |
مدارج | پایهها، درجات، مراتب، مراحل، منازل، مدرجها |
مدار | 1 دوایر فرضی موازی باخط استوا 2 مسیر 3 دور، گرد، پیرامون 4 حیطه، پهنه 5 مسیر فرضی حرکت انتقالیسیارات 6 مسیر جریان (برق والکترومغناطیسی) 7 مرکز 8 حلقه 9 دورزدن، گردش کردن |
مدارس | مدرسهها، دبستانها، آموزشگاهها |
مدارک | 1 اسناد، سندها، مدرکها 2 گواهینامهها، دیپلمها |
مداعبه | 1 شوخی، مزاح 2 شوخطبعی 3 شوخی کردن، مزاح کردن |
مدافع | پاسدار، پشتیبان، حارس، جانبتدار، حافظ، حامی، دفاعکننده، ظهیر، مجیر & مهاجم |
مدافعه | 1 پایداری، پشتیبانی، دفاع، دفع، مقاومت & تهاجم، هجمه 2 حمایت، جانبداری |
مداقه | امعان، باریکبینی، بررسی، دقت نظر، تدقیق، توجه، دقت، کنجکاوی، موشکافی، ملاحظه |
مداقه کردن | دقت کردن، تدقیق کردن، امعاننظر کردن، تامل کردن |
مدال | جایزه، گردنآویز، نشان |
مدام | 1 باقی، برقرار 2 پیوسته، جاودان، دایماً، علیالدوام، علیالاتصال، لاینقطع، مستمر5 باده، شراب، می 6 بارشپیوسته |
مداوا | تداوی، تشفی، چاره، درمان، درمانگری، شفا، علاج، معالجه |
مداوا شدن | درمانشدن، شفا یافتن، معالجه شدن، تشفی یافتن، علاج گشتن، تداوی شدن، بهبود یافتن، عاجشدن |
مداوا کردن | درمان کردن، علاج کردن، شفا دادن، معالجه کردن، تداوی کردن |
مداوم | بلاوقفه، پیاپی، پیدرپی، مسلسل، پیوسته، علیالدوام، لاینقطع، مستمر، ناگسیخته |
مداومت | 1 پایداری، مقاومت، ایستادگی 2 پشتکار، پیوستهکاری 3 ابرام، اصرار، پافشاری، تداوم 4 جد، جدیت، کوشش |
مداومت دادن | تداوم بخشیدن، ادامه دادن |
مداهن | صفت چاپلوس، چربزبان، متملق، زبانبهمزد، مداهنهگر |
مداهنه | 1 تملق، چاپلوسی، چربزبانی، زبانبهمزدی 2 چربزبانی کردن، تملق گفتن |
مداهنه کردن | تملق گفتن، چاپلوسی کردن، زبانبهمزد شدن، چربزبانی کردن |
مداهنهگر | صفت چاپلوس، چربزبان، زبانبهمزد، متملق |
مدایح | مدیحها، مدیحهها، مناقب، ستایشها & هجوها |
مداین | شهرها، دیارها، مدینهها، بلاد، بلدها 1 & قراء، قریهها 2 ممالک، کشورها |
مد | 1 بالا آمدن (سطح آبدریا) & جزر 2 اطاله، بسط، تطویل، درازا، کشش 3 کشیدن، بسط دادن |
مدبر | ادبار، بختبرگشته، بدبخت، شوربخت، کوربخت، مفلوک & مقبل |
مدبرانه | صفت استادانه، ماهرانه، هوشمندانه، هوشیارانه، توام باتدبیر، چارهگرانه، اندیشمندانه |
مدبر | صاحبتدبیر، صاحب اندیشه، بصیر، چارهاندیش، اندیشمند، بادرایت، سیاستمدار، کاردان، مدیر & بیکیاست |
مدبری | بدبختی، شوربختی، فلاکت، فلکزدگی |
مدت | 1 زمان، وقت 2 موقع، وهله، هنگام 3 مهلت 4 اثنا 5 عمر، حیات 6 دوران، روزگار |
مدح | آفرین، تحسین، تکریم، تمجید، مدحت، ثنا، ستایش، مدیح، مدیحه، منقبت، نعت & قدح |
مدحت | مدح، ثنا، ستایش |
مدحخوان | اسم 1 مداح، ستایشگر، مدحتگر 2 مدیحهگو، مدیحهسرا، مدحتخوان، مدحتسرا |
مدح کردن | ستایش کردن، آفرین خواندن، مدیحهسرایی کردن، تحسین کردن & قدح کردن |
مدحگو | ستایشگر، مداح، مدحخوان، مدحتگو، مدحتخوان، مدحتسرا، مدیحهسرا، مدحگستر، مناقبتخوان & هجوگو |
مدخل | 1 پیشگفتار، دیباچه، مقدمه & موخره 2 ورودی & خروجی 3 ورود، دخول & خروج 4 مداخل، درآمد، عایدی & مخارج، هزینه 5 مورد 6 سرواژه 7 باب، در |
مدخلیت دادن | دخالت دادن |
مدخلیت داشتن | تاثیر داشتن، دخالت داشتن، تاثیرگذار بودن |
مدخلیت | دخالت، تاثیر |
مدخوله | زن، غیرباکره & باکره |
مدد | استعانت، استمداد، اعانت، حمایت، دستگیری، فریادرسی، کمک، مساعدت، مظاهرت، معاضدت، نصر، یاری، یاوری |
مدد خواستن | استمدادطلبیدن، کمک خواستن، امداد خواستن، یاریطلبیدن، یاری خواستن & یاری بخشیدن |
مددکار | صفت پشتوار، پشتیبان، پشتیوان، پیشکار، حامی، خادم، دستگیر، دستیار، ظهیر، معاون، معین، ناصر، نصیر، یار، یاریگر، یاور، یاریدهنده |
مددکاری | امداد، کمک، یاری، یاریرسانی، مدد، عنایت، مساعدت، معاضدت، یاوری |
مدد کردن | یاریدادن، کمک کردن، یاری کردن، یاوری کردن، امداد کردن، استعانت کردن & مدد یافتن |
مدد یافتن | کمکگرفتن، کمک دریافت کردن & کمک کردن، مدددادن |
مدر | ادرارآور، ادرارزا، پیشابزا |
مدرج | درجهبندیشده، درجهدار |
مدرس | آموزگار، آموزنده، استاد، دبیر، مربی، معلم & شاگرد، متعلم |
مدرسه | آموزشگاه، دانشسرا، دانشکده، دبستان، دبیرستان، مکتب |
مدرسی | آموزگاری، تدریس، تعلیم، معلمی & تلمذ |
مدرک | 1 برگه، سند 2 دیپلم، کارنامه، گواهینامه |
مدرن | 1 تازه، جدید، نو، نوین، روزآمد & کهن 2 مجهز، پیشرفته |
مدرنیته | 1 نوگرایی، تجدد & کهنهگرایی 2 سنتگریزی & سنتگرایی |
مد شدن | باب شدن، متداول شدن، رایج شدن & دمده شدن |
مدعا | 1 ادعا، توقع، خواسته، مدعیگری 2 آرزو، درخواست، میل |
مدعو | صفت 1 خوانده 2 دعوتی، ضیف، مهمان & مهماندار، مدعی، میزبان، داعی |
مدعی | اسم 1 ادعاکننده، دعویکننده، شکایتکننده، خواهان 2 حریف، خواهان، رقیب، مخالف & مدعیعلیه، خوانده 3 ناموسگر 4 حقهباز، شارلاتان 5 درخواستکننده |
مدعیالعموم | دادستان |
مدعی شدن | ادعا کردن دعوی کردن |
مدفن | آرامگاه، تربت، خاک، خاکجا، ضریح، قبر، گور، مرقد، مزار، مشهد، مقبره |
مدفوع | براز، پلیدی، سرگین، فضله، گه، نجاست |
مدفون | به خاکسپرده، دفنشده، خاک شده |
مدفون شدن | دفنشدن، خاک کردن، به خاک سپرده شدن |
مدفون کردن | 1 دفن کردن، به خاک سپردن 2 پنهان کردن، مخفی کردن، نهان ساختن |
مد کردن | باب کردن، رایج ساختن، متداول کردن، مرسوم کردن، معمول کردن، رواج دادن، ترویج کردن |
مدگرایی | مدپرستی، پیروی از مد |
مدل | 1 الگو، طرح، سرمشق، نمونه 2 اسوه، سرمشق، قدوه |
مدلساز | الگوساز، طراح |
مدلسازی | الگوسازی، طراحی، نمونهسازی |
مدلل | ثابتشده، محرز، محقق، مصرح |
مدلل شدن | محرزشدن، محقق شدن، به اثبات رسیدن |
مدلل کردن | مدلل ساختن، به اثبات رساندن، ثابت کردن، محرز ساختن، مدلل داشتن |
مدلول | فحوا، مضمون، مفاد، مفهوم، مصداق & دال، صورت |
مدمغ | 1 آزرده، دمغ، ناراحت، اخمو 2 پرنخوت، خودبین، خودپسند، خودخواه، کانا، متفرعن، مغرور |
مدنی | 1 اجتماعی، شهرنشین، شهری 2 اهل مدینه & مکی |
مدنیت | تمدن، شهرنشینی & بدویت، چادرنشینی |
مدور | اسم حلقه، دایره، دایرهایشکل، گرد، مستدیر & چهارگوشه، مربع |
مدون | صفت 1 تالیف، تدوینیافته، گردآوریشده 2 مرتب، منسجم |
مدونسازی | تدوین، تنظیم، جمعآوری |
مدون شدن | تدوینیافتن، تدوین شدن، گردآوری شدن، جمعآوریشدن |
مدهش | ترسآور، دهشتآور، وحشتانگیز، وحشتزا، وحشتناک، وهمناک، هراسانگیز، هولانگیز |
مدهوش | 1 بیحال، غشکرده 2 بیخویشتن، بیخود، بیهوش، محو 3 حیران، شگفتزده، سرگشته، مبهوت، متحیر 4 لایعقل |
مدهوش شدن | 1 بیخویشتن شدن، بیخود شدن، محو شدن 2 بیهوش شدن، از هوش رفتن & به هوش آمدن |
مدهوش کردن | 1 حیران کردن، حیرتزده کردن 2 مجذوب کردن |
مدیح | آفرین، ثنا، ستایش، قصیده، مدح، مدیحه، نعت |
مدیحه | آفرین، ستایش، مدیح، منقبت & هجویه |
مدیحهسرا | آفرینسرا، ستایشگر، مداح، مدیحهگو & هجاگو |
مدید | 1 دراز، طولانی 2 کشیده |
مدیر | اسم 1 اداره کننده، گرداننده 2 رئیس، سرپرست، مسئول 3 باکیاست، سیاس، سیاستمدار، شایسته، کاردان، مدبر & بیکیاست |
مدیریت | 1 تدبیر، کیاست 2 ریاست 3 تمشیت |
مدیست | مدساز، مدپرست |
مدینه | بلد، شهر، ولایت |
مدیون | 1 بدهکار، غارم، قرضدار، وامدار & داین 2 مرهون 3 مشغولالذمه |
مذاب | آبشده، ذوب، گداخته، میعان & منجمد |
مذاق | 1 چشش، کام، دهان 2 چشیدن 3 ذایقه، طعم، مزه 4 ذوق، سلیقه |
مذاکره | بحث، صحبت، گفتگو، مباحثه، مناظره & مکاتبه |
مذاکره کردن | گفتگو کردن، بحث کردن |
مذاهب | 1 مذهبها، ادیان، آیینها، شرایع، نحلهها، طریقتها، کیشها 2 روشها، طریقهها |
مذبذب | 1 دودل، متزلزل، متردد، مردد 2 پرشک، دمدمیمزاج، نامصمم & مصمم |
مذبوحانه | بیثمر، بیفایده، عبث، بیهوده & ثمربخش، مثمر |
مذبوح | 1 ذبحشده، گلوبریده 2 تلاش بیثمر، کوشش بیاثر |
مذکر | مرد، نرینه & مونث |
مذکور | صفت ذکرشده، سابقالذکر، مزبور، مشارالیه، نامبرده، یادشده |
مذلتبار | زبونانه، حقارتآمیز، ذلتبار، خواریزا |
مذلت | 1 پستی، حقارت، خواری، ذل، ذلت، زبونی، سرافکندگی 2 خوارشدن، ذلیل شدن، به پستیگراییدن، زبون شدن |
مذمت | 1 بدگویی، توبیخ، خردهگیری، زشتیاد، سرزنش، غیبت، نکوهش & محمدت، ستایش 2 بدگفتن، نکوهش کردن، سرزنش کردن & ستایش کردن |
مذمت کردن | 1 سرزنش کردن، نکوهش کردن 2 بد گفتن، بدگویی کردن، ذم کردن |
مذموم | بد، زشت، مکروه، ناپسند، مذمومه، نکوهیده & معروف، محمود |
مذنب | اثیم، خاطی، گناهکار، مجرم، معصیتکار & معصوم |
مذهب | آیین، دین، روش، سنت، شرع، شریعت، طریقه، طریقت، کیش، مسلک، مشرب، نحله |
مذهب | زراندود، مطلا & مفضض |
مذهبی | صفت 1 مذهبگرا، باتقوا، دیندار، مومن، متقی 2 دینی & غیرمذهبی |
مرئوس | 1 دونپایه، کارمند 2 زیردست، مادون & رئیس |
مرئی شدن | ظاهر شدن، هویدا گشتن، پدیدار گشتن، آشکار شدن، پیداشدن، قابلرویت شدن، دیده شدن |
مرئی | 1 قابل مشاهده، قابلرویت، رویتپذیر، دیدنی 2 پدیدار، هویدا، ظاهر، پدید، آشکار، پیدا، ظاهر، محسوس، مشهود، معلوم، هویدا & مخفی، غیرمرئی، نامرئی |
مرآت | آینه، آیینه |
مرائی | دورو، ریاکار، سالوس، ظاهرنما، متظاهر & مخلص، یکرنگ |
مرابحه | 1 بهرهکاری، تنزیل، ربا، ربح، سودخوری، مرابحت، نزول 2 ربح گرفتن، سود دادن، نزول دادن & قرضالحسنه |
مرابطه | 1 رابطه، سروکار، مراوده 2 سرحدبانی، مرزداری، نگهبانی |
مراتب | 1 درجات، پایهها، درجهها، مراحل، منازل 2 ارزشها، رتبهها، قدرها 3 امر، قضیه، موضوع، مطلب 4 بارها، دفعات |
مراتع | مرتعها، چراگاهها، مرغزارها، علفزارها |
مراثی | مرثیهها، سوگسرودها، سوگنامهها، نوحهها، مرثیتها & سرودها |
مراجعت | 1 بازآیی، بازگشت، برگشت، رجعت، عودت، واگشت 2 باز گشتن & عزیمت |
مراجعت کردن | بازگشتن، بر گشتن، رجعت کردن & رفتن، عزیمت کردن |
مراجع | 1 مرجعها 2 منبعها، ماخذ، ماخذها 3 آیتالهها، حضراتعظام |
مراجعه | 1 احاله، بازگشت، رجوع 2 رجوع کردن |
مراجعه کردن | رجوع کردن & ارجاع دادن |
مراحل | 1 مرحلهها، منزلها 2 وهلهها 3 فازها |
مراحم | مرحمتها، لطفها، عنایات، عنایتها، محبتها، مهربانیها |
مراد | 1 آرزو، تقاضا، حاجت، خواهش، غرض، قصد، کام، مقصد، مقصود، منظور، منوی، نیت، وایه 2 پیر، پیشوا، رهبر، شیخ، قطب 3 خواسته، مطلوب |
مرادبخش | 1 مرادده & مرادطلب 2 کامبخش، کامده & کامطلب |
مرادطلب | آرزوخواه، حاجتخواه، کامجو، کامطلب |
مراد یافتن | کامرواشدن، کامیاب شدن، به امید و آرزوی خودرسیدن، به مقصود رسیدن، حاجتروا شدن، حاجتروا گشتن |
مرارت | 1 آزار، تعب، رنج، سختی، کد، محنت، مشقت 2 تلخی، تلخی 3 زهره 4 تلخ گشتن |
مرارت کشیدن | سختی دیدن، محنت کشیدن، مشقت کشیدن، رنجبردن |
مراره | زهره، کیسهصفرا، مرارت |
مراسلات | 1 مکاتبات، مکاتبهها، نامهنگاریها 2 نامهها، خطها، رقعات، رقعهها، مکتوبات |
مراسله | خط، رقعه، رقیمه، عریضه، کاغذ، مرقومه، مکتوب، منشور، نامه، نوشته & مکالمه |
مراسم | آداب، آیین، تشریفات، رسوم، سنن، مناسک |
مراعات | 1 پاس، توجه، رعایت، ملاحظه، مواظبت 2 حرمت 3 توجه کردن، مراقبت کردن 4 ملاحظه هم کردن، رعایت هم کردن |
مراعات شدن | رعایتشدن، لحاظ شدن، مورد توجه قرار گرفتن، درنظر گرفتن |
مراعات کردن | 1 پاس داشتن، نگاه داشتن 2 رعایت کردن، توجه کردن، لحاظ کردن 3 مراقبت کردن |
مرافعه داشتن | درگیری داشتن، اختلاف داشتن، کشمکش داشتن، دشمنی داشتن |
مرافعه | 1 داوری، شکایت 2 جدال، دعوا، ستیزه، شکایت، کشمکش، منازعه، نزاع، بزنبزن & مصالحه |
مرافعه کردن | 1 دعوا کردن، مشاجره کردن، کشمکش داشتن 2 شکایت کردن، دادخواهی کردن |
مرافق | آرنجها، مرفقها |
مرافقت | تفاهم، دوستی، رفاقت، نرمخویی، همراهی، یکرنگی |
مراقب | اسم 1 پاسدار، حارس، دیدهبان، دیدهور، گماشته، محافظ، مستحفظ، مهیمن، نگاهبان، نگاهدار، نگهبان 2 آگاه، گوشبزنگ، مترصد، متوجه، ملتفت، منتظر، مواظب، ناظر 3 رقیب |
مراقبت | 1 پاس، ترصد، ترقب، توجه، تیمارداشت، حفاظت، دقت، دیدهبانی، رعایت، محارست، مراعات، مواظبت، ناظری، نظارت، نگاهبانی، نگهداری، نیوشه 2 نگهبانی کردن 3 مواظبت کردن |
مراقبت کردن | مواظبت کردن، نگهداری کردن، حفاظت کردن، حراست کردن، نگهبانی دادن |
مراکز | 1 مرکزها، کانونها 2 نقاط مهم |
مرام | 1 آیین، ایدئولوژی، بینش، جهانبینی، عقیده، مسلک 2 خواست، خواهش، مراد، مقصود 3 شیوه رفتار، روشاخلاقی |
مراوده | آمدوشد، آمیزش، ارتباط، تردد، تماس، حشرونشر، مصاحبت، معاشرت، نشستوبرخاست |
مراوده داشتن | رفتوآمد داشتن، حشرونشر داشتن، معاشرتداشتن، نشستوبرخاست داشتن |
مراهق | نوبالغ، نوجوان & پیر |
مراهنه | 1 بردوباخت 2 شرطبندی، گروبندی 3 شرط بستن، گروگذاشتن |
مرایی، مرائی | ریاکار، مزور، دورو، متظاهر |
مر | 1 بار، دفعه، کرت، مرتبه 2 حساب، شماره، شمار 3 مرور کردن |
مربع | 1 چهارگوش، چهارگوشه & سهگوش، مثلث 2 مجذور |
مربوب | بنده، عبد، مملوک & رب |
مربوط کردن | ربطدادن، ارتباط دادن، مرتبط ساختن |
مربوط | 1 مرتبط 2 منوط، وابسته 3 منسجم، باانسجام 4 صحیح، درست & نامربوط، بیربط |
مربی | آموزگار، اتابک، استاد، پروراننده، راهنما، لله، مدرس، معلم & متعلم |
مرتاض | صفت ریاضتکش، زهدگرا |
مرتب | 1 آراسته، آماده، بسامان، جور، روبراه، مزین 2 بانسق، بانظم، بسامان، منتظم، منضبط، منظم 3 مدون & بیانضباط، غیرمدون، نابسامان، نامرتب |
مرتبمرتبت | پایگاه، درجه، رتبه، مرتبه، منزلت |
مرتبط | 1 پیوسته، چسبیده، متصل 2 مربوط، وابسته |
مرتبط کردن | ربطدادن، ارتباط دادن، مرتبط ساختن، وصل کردن |
مرتبه | 1 بار، پاس، دفعه، ده، کرت، مرحله، مره 2 درجه، شان، لیاقت، مرتبت، پایه، پایگاه، مقام، منزلت، منصب 3 رتبه، طبقه، قدر |
مرتجعانه | ارتجاعی، مرتجعوار، کهنهپرستانه، محافظهکارانه، واپسگرایانه، نوستیزانه & متجددانه، روشنفکرانه، نوگرایانه |
مرتجع | صفت کهنهپرست، محافظهکار، نوستیز، واپسگرا & پیشرو، نوگرا |
مرتجلا | بیمقدمه، فیالبدیهه، فیالبداهه، بدون مقدمه، بلامقدمه |
مرتجل | 1 بیمقدمه، فیالبدیهه، فیالبداهه 2 بدیههگویی، بدیههسرایی |
مرتجی | امیدوار & ناامید، مایوس |
مرتد | صفت 1 ازدینبرگشته، بیدین، رافض، ترک مسلمانی کرده 2 زندیق، کافر، مشرک، ملحد & مومن |
مرتسم | 1 رسمشده، نقشبسته 2 نقشپذیر، منقوش |
مرتشی | پارهستان، رشوهستان، رشوهگیرنده، رشوهخوار، رشوهگیر & راشی |
مرتع | چراگاه، چره، راود، سبزهزار، علفچر، علفزار، مرغزار |
مرتعش | 1 رعشهناک، لرزان، لرزنده 2 متزلزل |
مرتعش شدن | بهارتعاش درآمدن، لرزان شدن |
مرتفع | صفت 1 بلند، رفیع، شاهق، بلندپایه، منیف 2 افراشته، برافراشته، کشیده & پست، کوتاه 3 کوه، کوهپایه 4 رفعشده، برطرف، زایل |
مرتفع شدن | 1 برطرف شدن، رفع شدن، رفع و رجوع شدن 2 فیصله یافتن |
مرتفع کردن | 1 برطرف کردن، رفع کردن، رفع و رجوع کردن 2 فیصله دادن 3 مرتفع ساختن |
مرتکب | انجامدهنده، اقدامکننده |
مر | 1 تلخ & شیرین، حلو 2 نص 3 سخت، شدید |
مرتهن | صفت 1 درگرو، رهین، مرهون 2 گروگان |
مرثیه | 1 تعزیه، رثا، سوگسرود، مرثیت، سوگنامه، نوحه، نوحهسرایی & سرود 2 عزاداری، سوگواری، ماتم |
مرثیهخوانی | سوگسرایی، سوگواری، نوحهخوانی، نوحهسرایی & سرودخوانی |
مرثیهسرایی | سوگسرایی، مرثیهگویی & ترانهسرایی |
مرجح | ارجح، اقدم، اولی، برتر، راجح |
مرجع | 1 انسیکلوپیدی، دائرهالمعارف، فرهنگ، ماخذ، منبع 2 محلرجوع 3 عالم، فقیه، مجتهد & مقلد |
مرجعیت | اجتهاد، فقاهت |
مرج | 1 مرز 2 چراگاه، مرغزار، علفزار، مرتع 3 چریدن |
مرجو | 1 امیدوار & مایوس، نومید 2 مایه امیدواری |
مرجوع | بازگردانیده، بازگشتشده، مرجوعه |
مرحبا | 1 آفرین، احسنت، بارکالله، خوشا، خه، خهی، زه، زهازه 2 تحسین، تمجید، ستایش |
مرحله | 1 بار، دفعه، مرتبه، وهله 2 توقفگاه، منزل، منزلگاه |
مرحمتآمیز | محبتآمیز، لطفآمیز |
مرحمت | 1 احسان، اکرام، التفات، تفضل، رافت، شفقت، عطا، عنایت، لطف، مهربانی، نوازش 2 مهربانی کردن، لطفداشتن |
مرحمت کردن | 1 لطف کردن، مورد تفقد قرار دادن، التفات کردن 2 دادن، عطا کردن 3 بخشیدن، اعطا کردن 4 مهربانی کردن |
مرحمتی | اهدایی، اعطایی |
مرحوم شدن | بهرحمت خدا رفتن، درگذشتن، فوت کردن، وفاتیافتن، مردن |
مرحوم | اسم 1 مغفور، آمرزیده، بخشوده 2 شادروان 3 فقید، متوفا، مرده & ملعون |
مرخص | صفت 1 آزاد، خلاص، رها، ول 2 برکنار، معزول 3 رخصتیافته، ماذون & درگیر، گرفتار |
مرخصی | 1 تعطیل 2 تعطیلی 3 رخصت، رهایی، اجازه |
مرخم | 1 کوتاهشده 2 دمبریده |
مرداب | باطلاق، باتلاق، تالاب، گنداب، منجلاب 1 & چشمهسار 2 کویر |
مردابی | 1 باتلاقی، باطلاقی، منجلابی 2 مربوط به مرداب |
مردار | 1 لاش، لاشه 2 جانورمرده 3 نا 4 جیفه 5 نجس، پلید |
مردافکن | 1 بسیارقوی، پرزور، زورمند، مرداوژن 2 گیرا |
مردانگی | جرات، جربزه، جوانمردی، دلیری، رادی، رشادت، شجاعت، غیرت، شهامت، فتوت، مروت، نجدت، مردی |
مردانه | صفت 1 شجاعانه، دلیرانه، جسورانه، غیرتمندانه، غیورانه 2 مردوار 3 مربوطبه مرد(ان) & زنانه |
مردد | آشفتهرای، بیثبات، حیران، دودل، سرگشته، متردد، متزلزل، مذبذب، مشکوک، نامطمئن، نگران & مصمم |
مردد ماندن | دودل بودن، تردید داشتن & مصمم بودن |
مردرند | ناقلا، زرنگ، زیرک، رند |
مردرندی | ناقلایی، ناقلاگری، زرنگی، زیرکی، رندی |
مردسالاری | 1 مردمهتری، مردبرتری & زنسالاری 2 زنستیزی، زنآزاری & زنسالاری |
مرد | اسم 1 شخص، انسان، بشر 2 زوج، شوهر، همسر 3 فحل، نر، نرینه 4 جوانمرد، غیور 5 رجل، مرء & انثی، زن 6 اهل، شایسته، لایق & نااهل، نالایق 7 جسور، جراتمند 8 دلیر، شجاع، مبارز 9 گرد، پهلوان، قهرمان 01 حریف |
مرد شدن | بزرگ شدن، بالغ شدن |
مردم | 1 آدم، آدمی، آدمیزاد، انس، انسان، بشر، توده، خلق، عوام، ملت، ناس، نفوس & پری، جن 2 انسان شریف 3 مردمک 4 آدمیان، انسانها 5 نژاد 6 اهالی، شهروند، تبعه 7 افراد، بیگانگان، غریبهها |
مردمآزار | ستمکار، ستمگر، ظالم، موذی & مردمدار، مردمسار |
مردمپسند | خلقی، عامهپسند، عوامپسند |
مردمدار | خلیق، مردمیار & مردمآزار، مردمخوار |
مردمسالار | دموکرات، دموکراتمنش & مستبد |
مردمسالاری | دموکراسی & استبداد |
مردمفریب | 1 عوامفریب 2 حیلهگر، شیاد، محیل، مکار |
مردمفریبی | 1 عوامفریبی 2 حیلهگری، شیادی |
مردمکشی | 1 نسلکشی 2 آدمکشی، کشتار، قتل & انساندوستی 3 جلادی، میرغضبی |
مردمگریز | گوشهگیر، گوشهنشین، منزوی، انزواجو، انزواطلب، عزلتگزین & انساندوست، مردمستان، مردمآمیز، مردمدوست 2 معاشرتی |
مردمی | 1 آدمیت، انسانیتمردمزادگی 2 انسانی 3 مروت 4 تودهای، خلقی 5 مردمگرایی، ملی، ملیگرایی 6 فولکوریک |
مردن | اسم 1 ارتحال، رحلت، فنا، فوت، مرگ، ممات، موت، وفات 2 جان باختن، رختبربستن، قالبتهی کردن، درگذشتن، فوت کردن، وفات یافتن 3 تلفشدن 4 سقط شدن، نفله شدن & در حیاتبودن، زیستن 5 نابود شدن، از بین رفتن 6 خاموش شدن (چراغ، آت |
مردنی | 1 محتضر، مشرفبه موت، مشرف به مرگ 2 ضعیف، ناتوان، نزار، بیحال 3 نفله 4 فناپذیر، زوالپذیر |
مردود | 1 ردشده، رفوزه، ناموفق & قبول 2 متروک، مطرود، منفور، وازده & مقبول 3 ناپذیرفتنی، نامقبول، غیرقابل قبول & پذیرفتنی، مقبول |
مردود شدن | 1 ردشدن، رفوزه شدن & قبول شدن 2 طرد شدن، مطرود شدن، رانده شدن |
مردودی | اسم 1 ردی 2 مردودین |
مرده | صفت 1 بیجان، درگذشته، متوفا، مرحوم، میت & حی، زنده 2 خاموش، ساکت 3 بیروح 4 بیحس، بیحرکت 5 قدیمی 6 ازیادرفته، فراموششده 6 آبدیده 7 تیره، کدر، تار 8 ازبینرفته، نابودشده، تباهشده 9 بایر، ناکشته 01 خشک، خشکیده |
مردهخوار | اسم 1 مردهخور 2 مردارخوار، لاشخور، لاشهخوار 3 طفیلی |
مردهدل | افسرده، نژند، غمگین، دلمرده، بینشاط & زندهدل، پرنشاط |
مردهریگ | ارث، ترکه، ماترک، متروکات، میراث |
مردهشوخانه | غسالخانه، مردهشورخانه |
مردهشو | غسال، مردهشور |
مردی | 1 رجولیت 2 جوانمردی، فتوت، مروت، مردانگی 3 ایستادگی، پایداری 4 دلیری، دلاوری، شجاعت، شهامت |
مرزبان | سرحددار، مرابط، مرزدار |
مرزبندی | مرزکشی، تعیین حدومرز |
مرز | 1 ثغر، حد، حدود، سامان، سرحد، قلمرو، کرانه 2 حاشیه، لبه، هامش 3 خطه، ناحیه 4 زمین، خاک 5 بوزه، شراب & 1 متن 2 بوم |
مرزدار | سرحددار، مرابط، مرزبان |
مرزنشین | اسم سرحدنشین، مرابط |
مرزوبوم | اقلیم، بوموبر، خطه، زمین، سرزمین، قلمرو، کشور |
مرزی | 1 مربوط به مرز 2 سرحدی 3 سرحدنشین |
مرسل | صفت 1 پیغمبر، رسول، فرستاده، نبی 2 فرستاده شده، ارسالشده & غیر مرسل |
مرسوم | اسم 1 باب، رایج، عرفی، متداول، متعارف، مد، معمولی، معمول، مقرر 2 آیین، رسومات، رسم، سنت 3 جیره، مواجب & نامتداول |
مرسوم شدن | متداولشدن، رایج شدن، ترویج یافتن، معمول شدن، باب شدن & منسوخ شدن |
مرسی | 1 ممنون، متشکر، سپاسگزار 2 تشکر، ممنون 3 ممنونم، متشکرم، سپاسگزارم |
مرشد | پیر، پیشوا، شیخ، قطب، مردکامل، مقتدا، ولی، هادی، هدایتگر & مرید |
مرصاد | 1 بزنگاه، کمینگاه، مکمن، نخیزگاه 2 رصدخانه، زیجگاه |
مرصع | آراسته، جواهرنشان، زرنشان، گوهرنشان |
مرضات | خشنودی، رضایت |
مرض | بیماری، درد، رنجوری، عارضه، کسالت، ناخوشی & سلامتی، صحت، عافیت، تندرستی |
مرضع | دایه، ربیبه، شیرده، مرضعه |
مرضی | پسندیده، خوشایند، مقبول، مرضیه |
مرطوب | 1 تر، خیس، نم، نمدار، نمسار، نمگین، نمناک، نمور، نموک 2 شرجی & بینم، خشک، یابس |
مرطوب شدن | نمدارشدن، نم شدن، نمگین شدن، نمناک گشتن، نمورگشتن، رطوبتدار شدن & خشک شدن |
مرعا، مرعی | 1 چراگاه، مرتع، مرغزار 2 چریدن 3 سبزه، علف، گیاه |
مرعوب | بیمناک، ترسان، ترسیده، سراسیمه، متوحش، مستوحش، هراسان، هراسیده |
مرعوب شدن | بیمناکشدن، متوحش شدن، هراسان گشتن، سراسیمهشدن، وحشت کردن، به وحشت افتادن |
مرعوب کردن | بیمناک کردن، متوحش ساختن، هراسان کردن، ترساندن، هراساندن، به وحشت افکندن، وحشتزده کردن |
مرعی | صفت 1 رعایت، مراعات 2 رعایتشده، مراعاتشده 3 ملحوظ، منظور، لحاظ، رعایت 4 رعایت کردن، لحاظ کردن |
مرغابی | 1 بط 2 اردک |
مرغ | 1 پرنده، طایر، طیر 2 ماکیان |
مرغ | 1 چراگاه، مرغزار، مرتع 2 سبزهزار، علفزار، گیاهزار 3 چمن، علف 4 آبدهن |
مرغحق | بایقوش، شباویز |
مرغدار، مرغدار | پرورشدهنده مرغ و ماکیان |
مرغداری، مرغداری | پرورشگاه مرغ و ماکیان |
مرغزار | چراگاه، راغ، راود، سبزهزار، علفزار، مرتع، مرغ، چمنزار |
مرغمسیحا | خفاش، شبپره، مرغ مسیح |
مرغوا | 1 تفال بد، فال بد، تطهیر 2 تفال 3 نفرین & مروا |
مرغوب | پسندیده، دلپذیر، دلپسند، خوب، زیبا، دلخواه، مطلوب، مقبول، نیک، نیکو & نامرغوب |
مرغوبیت | خوبی، مقبولیت، نیکویی |
مرغوله | صفت 1 پیچوتاب(زلف، گیسو) 2 زلف پیچیده 3 مجعد |
مرفق | آرنج، بازو، ساعد |
مرفوع | 1 ضمهدار 2 بلندشده |
مرفه | آسوده، تنعمزده، متنعم، تنآسان، راحت، خوش، رفاهزده، رفاهمند، فارغالبال |
مرفین | 1 جوهر تریاک 2 مایههروئین 3 آلکالوئیدی مخدر و مسکن |
مرق | 1 جوهر، رب، شیره، عصاره 2 رمق، نا، تابوتوان 3 آش، شوربا |
مرقد | 1 خوابگاه 2 آرامگاه، تربت، حرم، خاکجا، ضریح، قبر، گور، لحد، مدفن، مزار 3 تختروان 4 مهد، گهواره 5 تابوت |
مرقع | اسم 1 پاره، پارهپاره، تکهپاره، مندرس 2 مجموعه خط رقاع 3 مجموعه خوشنویسیها |
مرقوم داشتن | نوشتن، تحریر کردن، به رشته تحریر درآوردن، مکتوب کردن، ترقیم کردن، مرقوم فرمودن |
مرقوم | اسم مکتوب، نامه، نبشته، مرقومه، نوشته، نوشتهشده & مسموع |
مرقومه | خط، دستخط، عریضه، کاغذ، مراسله، مکتوب، منشور، نامه، نوشته |
مرکب | اسم 1 آمیخته، ممزوج & بسیط 2 ترکیبیافته، تشکیلشده 3 جوهر |
مرکبات | 1 آمیختهها، ترکیبات & مفردات، بسایط 2 درختان میوه(نارنج، لیمو، پرتقال، نارنگی، ) |
مرکب | 1 اسب، باره، راحله، سواری 2 کشتی |
مرکبدان | دوات |
مرکب شدن | ترکیب شدن، آمیختن، آمیخته شدن |
مرکب کردن | ترکیب کردن، آمیختن |
مرکز | 1 بین، میان، میانه، وسط 2 پایگاه، جایگاه، قرارگاه، محفل 3 محور 3 کانون 4 قلب |
مرکزیت | تجمع، تمرکز |
مرکزی | اسم 1 مربوط بهمرکز، منسوب به مرکز 2 اصلی، عمده، مهم 3 مرکزنشین، پایتختنشین 4 واقعشده در مرکز |
مرکور | جیوه، زیبق، سیماب |
مرکوز | جایگرفته، محکم، ثابت، برقرار |
مرگآفرین | مرگآور، مرگبار، مرگزا، مقتل، مهلک |
مرگ | 1 ارتحال، درگذشت، حتف، رحلت، فوت، مردن، منون، موت، میر، وفات & هستی 2 اجل 3 زوال، فنا، نابودی، نیستی، هلاک & حیات |
مرگبار، مرگبار | کشنده، مرگآفرین، مرگآور، مرگزا |
مرگزا | مرگآفرین، مرگآور، مرگبار، کشنده، مهلک |
مرمت | 1 ترمیم، تعمیر 2 احیا، اصلاح، بازسازی 3 اصلاح کردن، تعمیر کردن 4 آشتی، صلح |
مرمت شدن | 1 تعمیر شدن، بازسازی شدن 2 اصلاح شدن، ترمیم شدن |
مرمت کردن | 1 ترمیم کردن، تعمیر کردن 2 بازسازی کردن، بهسازی کردن 3 اصلاح کردن، بهبود بخشیدن |
مرمرتراش | صفت 1 مجسمهساز، تندیسگر 2 حجار، سنگتراش |
مرمر | رخام |
مرمرین | 1 مرمری، ازجنس مرمر، شبیه مرمر، مرمرمانند 2 صاف، بلورین |
مرموز | 1 اسرارآمیز، رازآلود، رازناک، رمزآلود، رمزی 2 ابهامآمیز، مبهم، معمایی 3 مشکوک 4 تودار، موذی 5 مار زیر کاه |
مرموق | صفت ملحوظ، منظور، نگریسته |
مروا | تفالخیر، فالنیک & مرغوا |
مروارید | جمان، در، دریتیم، گوهر، لولو |
مروت | 1 انسانیت، انصاف، رحم 2 جوانمردی، حمیت، غیرت 3 مردی، مردانگی |
مروج | صفت ترویجدهنده، رواجدهنده، مشوق |
مروج | چمنزارها، سبزهزارها، مرغزارها، چراگاهها |
مرور | 1 تکرار، دوره 2 مطالعه 3 یادآوری 4 رفتن، طی، عبور، گذر، گذشتن |
مرور کردن | 1 گذشتن، سپری شدن، عبور کردن 2 یادآوری کردن، بهخاطر آوردن 3 مطالعه اجمالی کردن، از نظرگذرانیدن 4 تکرار کردن |
مروق | بادهبیدرد، پالوده، صاف، ناب & درد |
مره | 1 بار، دفعه، کرت، مرتبه 2 شمار، تعداد، عدد، تا 3 راه، گذر، گذرگاه، مسیر |
مره | زهره، صفرا |
مرهم | 1 بریزه، پماد، روغن، ضماد، نوشدارو & زخم 2 مسکن 3 التیامبخش |
مرهمرسان | صفت 1 درمانگر، درمانکننده 2 التیامبخش 3 مرهم نه |
مرهون | درگرو، رهین، مدیون |
مریخ | 1 بهرام 2 آهن، پولاد |
مریدانه | 1 مریدوار 2 مشتاقانه |
مرید | 1 پیرو، هواخواه & مراد، مرشد 2 علاقهمند، دوستدار، محب 3 ارادتمند، ارادتکیش |
مریزاد | آفرین، احسنت (حرفتحسین) |
مری | سرخنای |
مریض | آهمند، بستری، بیمار، دردمند، رنجور، علیل، کسل، ناتوان، ناخوش، ناسالم & تندرست، سالم |
مریضاحوال | بیمارگونه |
مریضخانه، مریضخانه | بیمارستان، دارالشفاء، درمانگاه |
مریضداری | بیمارداری، پرستاری، تیمارداری، تیمارکشی |
مریض شدن | 1 بیمارشدن، ناخوش شدن 2 تب گرفتن، تب داشتن 3 دردمند گشتن، آهمند شدن & شفا یافتن، معالجه شدن |
مریض کردن | بیمار کردن، ناخوش کردن & شفا دادن، معالجه کردن |
مریضی | 1 بیماری، عارضه، کسالت، ناخوشی 2 علت 3 تب، درد |
مزاج | 1 آمیزش، اختلاط 2 آمیختن، آمیخته شدن 3 خلق، سرشت، طبع، طبیعت، نهاد 4 وضعیت سلامتی 5 طینت، سرشت، خمیره، طبع 4 وضعیت، حالت 6 روال، شیوه 7 خلقوخو، رفتار |
مزاح | 1 خوشطبعی، بذله، بذلهگویی، خوشمزگی، خوشطبعی، شوخی، لطیفه، لودگی، مسخرگی، مطایبه، هزل 2 شوخی کردن، خوشطبعی کردن & جدی |
مزاحمت | 1 آزار، آزردن، اذیت، تزاحم، رنجه، زحمت 2 تصدیع، دردسر، صداع 3 پاپوش، گرفتاری 4 زحمت دادن، دردسر دادن، مصدع بودن |
مزاحم | صفت 1 سربار، سرخر، مانع، متعرض، مخل، مصدع، موی دماغ 2 آزارنده، زحمترسان 3 بیگانه، غریبه، نامحرم |
مزاحم شدن | زحمتدادن، مصدع شدن، موجبات زحمت فراهم کردن، زحمتافزا شدن، اذیت کردن، دردسر دادن، مایهزحمت شدن، تصدیع دادن |
مزار | 1 آرامگاه، تربت، حرم، خاکجا، قبر، گور، لحد، مثوی، مدفن، مرقد، مقبره 2 ضریح، زیارتگاه |
مزارستان | گورستان، قبرستان، دارالرحمه، خاکجا |
مزارع | کشتزارها، مزرعهها |
مزارعه | 1 زراعت کردن 2 عقد زراعت |
مزامیر | 1 مزمارها، نیها 2 سرودها، نشیدها |
مزاوجت | 1 ازدواج، تزویج، زناشویی، عروسی، مناکحت، وصلت 2 ازدواج کردن، زناشویی کردن & جدایی، طلاق |
مزاوجت کردن | ازدواج کردن، زن گرفتن، وصلت کردن، مناکحت کردن، زناشویی کردن، همسر گزیدن |
مزایا | امتیازات، امتیازها، برتریها، رجحانها، فزونیها، فواید، مزیتها، منافع |
مزایده | حراج & مناقصه |
مزبله | 1 آشغالدان، خاکروبه، زبالهدان 2 آشغالدانی، زبالهدانی |
مزبور | سابقالذکر، مذکور، نامبرده، یاد شده |
مزج | 1 آمیختن 2 اختلاط، امتزاج 3 آمیزش |
مزجات | 1 اندک، قلیل، کم، ناچیز 2 کمارزش |
مزخرف بافتن | بیهوده گفتن، ژاژخایی کردن، حرف مفت زدن، بیهودهگویی کردن، جفنگ بافتن، چرت گفتن، لاطائلاث بافتن، لیچار بافتن، یاوهسرایی کردن |
مزخرف | 1 بیمعنی، بیهوده، ترهات، جفنگ، چرت، ژاژ، عبث، لاطائل، لغو، لیچار، مهمل، هجو، یاوه 2 بیارزش، بیارج، بیاهمیت 3 آراسته، ملتبس 4 آراسته شده، مذهب، زراندود |
مزدا | 1 اهورامزدا & اهریمن 2 خدا |
مزد | 1 اجر، اجرت، بهره، پاداش، پاداشن، ثواب 2 حقالعمل، حقالقدم، دسترنج، کرایه 3 کارمزد، کمیسیون 4 جزا، عوض، مکافات 5 نصیب |
مزد بردن | بهرهور شدن، بهرهمند شدن، اجرت گرفتن، پاداش گرفتن |
مزدبگیر | صفت 1 اجیر، جیرهخوار، مزدور 2 حقوقبگیر، مزدگیر |
مزد دادن | پاداش دادن، اجرت دادن |
مزدوج | 1 جفت 2 زوج & تک، تاق |
مزدوج | 1 دوتایی، جفتشده 2 مثنوی |
مزدور | صفت 1 اجیر، جیرهخوار، خودفروخته، عامل، مزدبگیر، مواجببگیر، 2 عمله، فعله، کارگر & بیکار 3 سپاهی، سرباز، لشکری |
مزرع | مزرعه، کشتزار |
مزرعه | پالیز، فالیز، کشتزار، کشتگاه، مزرع |
مزروع | اسم 1 کشته 2 کاشتهشده، زراعتشده |
مزعفر | زعفرانی، زردرنگ |
مزغان | 1 موسیقی، موزیک، مزقان 2 موسیقیدان، موسیقینواز |
مزکی | 1 تزکیهشده 2 پاککننده 3 پاک، پاکیزه 4 معرف، شناساننده |
مزلف | صفت 1 زلفدار، زلفی 2 ژیگولو 3 قرتی، بچهقرتی |
مزله | لغزشگاه |
مزمار | 1 نی، نای 2 چاکنای |
مزمزه | چشیدن، چشش |
مزمن | دیرپا، دیرینه، ریشهدار، کهنه & حاد |
مزمن شدن | کهنهشدن، ریشهدار شدن |
مزورانه | ریاکارانه، محیلانه، مکارانه، منافقانه & مخلصانه |
مزور | تزویرگر، حقهباز، دورو، ریاکار، فریبنده، محیل، مکار، منافق & بیریا، مخلص |
مزه پراندن | 1 مزهریختن، جوک گفتن، لطیفه گفتن، مزهپراکنی کردن، مزهپرانی کردن، مزه انداختن 2 شوخطبعی کردن، خوشطبعی کردن |
مزه دادن | 1 طعمداشتن، خوشطعم بودن 2 لذتبخش بودن، لذت دادن |
مزهدار | بامزه، خوشمزه، لذیذ، خوشطعم & بدمزه، بیمزه، بیطعم |
مزه داشتن | 1 لذتبخشبودن 2 خوشمزه بودن، طعم داشتن |
مزه | 1 طعم 2 چاشنی 3 لذت 4 ذائقه 5 لوس 6 گزک، نقل 7 لطیفه، شوخی، جوک |
مزه کردن | 1 چشیدن 2 تجربه کردن، آزمودن |
مزیت | امتیاز، اولویت، برتری، ترجیح، تفضل، تقدم، رجحان، فزونی، فضیلت، منفعت |
مزیت دادن | برتریدادن، رجحان دادن، اولویت دادن |
مزیت داشتن | 1 برتری داشتن، رجحان داشتن، امتیاز داشتن 2 اولویت داشتن |
مزید | 1 اضافی، افزونی، زیادت، بسیاری، فراوانی، زیادتی، زیادی & قلت 2 افزودن، زیاد کردن 3 زیاد، افزون |
مزید شدن | اضافه شدن، افزون شدن، زیاد شدن & کاهش یافتن |
مزید کردن | افزون کردن، اضافه کردن، زیاد کردن & کاستن، کم کردن |
مزین | 1 آراسته، پرداخته، مرتب & ناآراسته 2 تزیینشده، متحلی، برآموده & نامتحلی 3 نگارین |
مزین کردن | 1 تزئین کردن، زینت دادن، مزین ساختن 2 آراستن، آرایش دادن |
مژدگان | خبرخوش، بشارت، مژده |
مژدگانی | 1 بشارت، شادیانه، مژده 2 انعام، تشریف، مشتلق |
مژده | بشارت، خبر خوش، مبارکخبر، مژدگانی، مشتلق، نوید، وعده، وعید |
مژده دادن | بشارتدادن، خبر خوش دادن، نوید دادن |
مژدهرسان | صفت 1 بشیر، بشارترسان، مژدهدهنده، مژدهور، مژدهفرما، بشارتدهنده، مبشر، نویدبخش 2 مشتلقچی 3 پیک، قاصد |
مژگان | ردیفمژهها، موهایپلک، مژهها |
مژه | 1 موی پلک چشم 2 دنباله تارمانند یاختهها، مژک |
مسئلت کردن | درخواست کردن، خواستن، خواهش کردن |
مسئلت، مسالت | 1 درخواست، خواهش، خواستاری، آرزومندی، تقاضا، خواهان 2 طلب 3 مساله، مسئله، آرزومند بودن، خواهش کردن، طلب کردن، خواستن، تقاضا کردن 4 تکدی کردن، سوال کردن، پرسیدن، پرسش کردن، گدایی کردن |
مسئلهآموز | اسم معلم، آموزگار، مربی |
مسئلهساز | مسئلهزا، مشکلزا، مسالهآفرین، مشکلساز |
مسئله، مساله | 1 امر، کار، موضوع 2 قضیه، مبحث، مطلب 3 پرسش، سوال 4 جریان، رویداد، ماجرا 5 حاجت، خواسته، درخواست، نیاز 6 مشکل، معضل، معما، دشواری |
مسئول | اسم 1 مکلف، موظف، وظیفهمند 2 سرپرست، مامور، متصدی، مدیر 3 وظیفهشناس |
مسئولیتپذیر | متعهد & مسئولیتگریز |
مسئولیت | 1 تکلیف، کار، نقش، وظیفه 2 تعهد، رسالت 3 ماموریت |
مسا | 1 اول شب، شبانگاه & صباح 2 مغرب |
مسابقات | 1 مسابقهها، آزمونها، امتحانات، آزمایشها، کنکورها 2 سبقتگیریها |
مسابقه | 1 آزمایش، آزمون، امتحان، کنکور 2 پیشی، تاخت، رقابت، سبقت، همچشمی 3 پیشی گرفتن، پیش افتادن، سبقت گرفتن 4 تاختن 5 جنگیدن |
مساجد | مسجدها، نمازخانهها، مسگتها |
مساحت | 1 سطح 2 اندازهگیری، پیمایش |
مساحت کردن | اندازه گرفتن، مساحی کردن، مساحت گرفتن، اندازهگیری کردن، مساحتگیری کردن، پیمودن |
مساح | زمینپیما، پیماینده، مساحتکننده، مساحتگر |
مسارعت | 1 شتاب، تعجیل، سرعت 2 سبقت 3 شتافتن، شتاب کردن، تندشتافتن 4 بریکدیگر پیشی گرفتن |
مساعدت داشتن | دستگیری کردن، کمک کردن، مدد کردن، معاضدت کردن، یاری کردن |
مساعدت | دستگیری، غوث، کمک، مدد، مظاهرت، معاضدت، همراهی، یاری، یاوری |
مساعدت کردن | دستگیری کردن، کمک کردن، همراهی کردن، مدد کردن، معاضدت کردن، یاری کردن |
مساعد | صفت 1 سازگار، مطلوب، مناسب، موافق 2 معاضد، یار، یاور 3 همبازو، همراه & نامساعد |
مساعد شدن | 1 مناسب شدن 2 موافق شدن، سازگار شدن |
مساعده | آرمون، بیعانه، پیشپرداخت، پیشمزد، تقاوی |
مساعی | 1 اهتمام، تلاش، جد، جهد، سعی، کوشش 2 سعیها، کوششها |
مسافات | مسافتها، فاصلهها، فواصل |
مسافت | بعد، دوری، فاصله |
مسافح | زناکار، زانی & زانیه |
مسافرت | جهانگردی، سفر، سیاحت، سیر & حضر |
مسافرت کردن | سفر کردن، مسافرت رفتن، سفر رفتن |
مسافرخانه | مهمانپذیر، مهمانخانه، هتل |
مسافر زدن | 1 مسافر سوار کردن 2 مسافرگیری کردن |
مسافر | 1 سفرکننده 2 توریست، جهانگرد، سیاح، مهاجر |
مسافهه | 1 دشنام دهی، ناسزاگویی، فحاشی 2 دشنام دادن، سقط گفتن، فحش دادن 3 سفاهت کردن، نادانی کردن 4 شراب بارگی، شرابباره بودن، دائمالخمر بودن |
مساقات | 1 آبیاری، آبدهی 2 غرس نهال 3 سهمبری از درختکاری |
مساکن | مسکنها، خانهها، منازل، منزلها |
مساکین | بیبضاعتها، بیچارگان، بینوایان، تهیدستان، فقیران، فقرا، مسکینان، مسکینها & اغنیا، ثروتمندان |
مسالک | 1 مسلکها، طریقهها، آئینها 2 راهها 3 جغرافیا |
مسالمت | آرامش، آشتی، آشتیخواهی، آشتیطلبی، خوشرفتاری، سازش، سازگاری، سلامتجویی، صلحجویی، صلحطلبی، ملایمت |
مسالمتآمیز | صفت آشتیجویانه، صلحآمیز، صلحجویانه، صلحطلبانه & قهرآمیز |
مسالمتجویی | آشتی، آشتیخواهی، آشتیجویی، آشتیطلبی، صلحجویی، صلحخواهی & جنگجویی |
مسامح | صفت اهمالگر، تنبل، سهلانگار، کاهل، متهاون، مسامحهگر & ساعی، کوشا |
مسامحه | اهمال، تسامح، تساهل، تعلل، تغافل، تکاهل، تهاون، سستی، طفره، غفلت، کاهلی، کوتاهی، مماشات، مماطله & جدیت |
مسامحه داشتن | 1 اهمال کردن، اهمال ورزیدن، کوتاهی کردن، سستی کردن، قصور ورزیدن، کاهلی کردن 2 آسانگرفتن، سهل انگاشتن 3 طفره رفتن 4 بهتاخیر انداختن |
مسامحه شدن | کوتاهی شدن، اهمال شدن، سهلانگاری شدن، تغافل شدن |
مسامحه کردن | 1 اهمال کردن، اهمال ورزیدن، کوتاهی کردن، سستی کردن، قصور ورزیدن، کاهلی کردن 2 آسان گرفتن، سهل انگاشتن 3 طفره رفتن 4 بهتاخیر انداختن |
مساوات | 1 برابری، تساوی، تعادل، همسانی 2 برابر بودن & نابرابری |
مساواتطلب | مساواتخواه، عدالتخواه |
مساوی | بهاندازه، برابر، متساوی، معادل، همتراز و همسان، همسر، هممیزان، هموزن، یکسان & نامساوی |
مساوی شدن | برابرشدن، هماندازه شدن، یکسان شدن، معادل شدن |
مساهرت | 1 شبزندهداری، بیتوته، شببیداری 2 شب را باهم به روز آوردن، شبزندهداری کردن |
مسایل، مسائل | 1 سوالها، سوالات، مسالهها، پرسشها & پاسخها 2 مشکلها، دشواریها، گرفتاریها، مشکلات 3 مطالب، قضایا، مباحث، موضوعات، موضوعها 4 امور شرعی & اجوبه |
مسبب | صفت 1 باعث، سبب، علت، محرک، موجب، واسطه 2 وسیلهساز |
مسبح | تسبیحخوان، تسبیحگر، تسبیحکننده |
مسبوق | اسم 1 آینده، بعدازاین & سابق 2 آشنا، آگاه، مخبر، مقدم، وارد، واقف |
مسبوق شدن | آگاهشدن، باخبر شدن، اطلاع یافتن، مطلع گشتن |
مسبوق کردن | آگاه کردن، باخبر کردن، مطلع ساختن، اطلاع دادن |
مست | 1 اندوه، حزن، غم 2 شکایت، شکوائیه، گلایه، گله |
مستانه | صفت مستوار، مانندمستان، سرخوشانه، سرمستانه |
مستاجر | اجارهدار، اجارهنشین، کرایهنشین & موجر |
مستاصل | 1 بیچاره، بینوا، ناتوان، درمانده، وامانده 2 مجبور 3 زله، لابد 4 بدبخت، پریشانحال، شوربخت |
مستاصل شدن | 1 درمانده شدن، ناتوان گشتن، بیچاره کردن 2 بدبخت شدن، پریشان گشتن 3 نابود شدن |
مستاصل کردن | 1 درمانده کردن، ناتوان کردن، به استیصال کشاندن، عاجز کردن، بیچاره کردن 2 نابود کردن، ریشهکن کردن |
مستانس | انسگیرنده، خوگر، مانوسشونده |
مستانس شدن | انسگرفتن، خو گرفتن، مانوس شدن |
مستبد | استبدادگرا، خودخواه، خودرای، خودسر، خودکامه، دیکتاتورماب، دیکتاتورمنش، زورگو، قلدر، لجوج، مطلقالعنان، استبدادطلب، یکدنده، & دموکرات، دموکراتمنش، مردمگرا |
مستبدانه | استبدادگرایانه، خودسرانه، خودکامانه، دیکتاتورمابانه، دیکتاتورمنشانه، لجوجانه & دموکراتمنشانه |
مستبصر | بینا، بینادل |
مستبعد | 1 بعید، دور، دور ازذهن & قریب، نزدیک 2 دور ازواقعیت، ناممکن |
مستتر | 1 پنهان، پوشیده، مستور، نهان، نهفته 2 پناهگاه، مخفیگاه & آشکار |
مستثنا | 1 استثنا، جدا 2 استثناءشده 3 خارج از شمول حکم 4 مشخص، ممتاز |
مستثنا شدن | استثناشدن، جدا شدن |
مستجاب | اجابتشده، برآورده، پذیرفته، مقبول، پذیرفتهشده |
مستجاب شدن | برآورده شدن، اجابت شدن، پذیرفته شدن |
مستجاب کردن | برآوردن، اجابت کردن، برآورده کردن، پذیرفتن |
مستجیب | پذیرنده، اجابتکننده، مستجابکننده، اجابتگر |
مستجیر | پناهجو، زنهارخواه & زنهارده |
مستحب | پسندیده، نیکو، روا، جایز & واجب، حرام، مکروه، مباح |
مستحسن | پسندیده، خوب، ستوده، نغز، نیک، نیکو & قبیح |
مستحضر | آگاه، باخبر، خبردار، درجریان، مخبر، مطلع، واقف & بیخبر |
مستحضر شدن | آگاه شدن، اطلاع یافتن، باخبر شدن، مطلع شدن، واقف شدن & غافل شدن، بیخبرماندن |
مستحضر کردن | آگاه کردن، اطلاع دادن، خبردار کردن، مطلع ساختن، واقف ساختن & غافل کردن، بیخبرگذاشتن |
مستحفظ | پاسبان، پاسدار، حارس، دربان، سرایدار، قراول، گارد، محافظ، مراقب، مهیمن، نگهبان |
مستحق | 1 درخور، سزاوار، شایسته، لایق، مستوجب 2 بینوا، محتاج، فقیر، نیازمند & بینیاز 3 واجبالزکوه |
مستحکم | استوار، جزم، حصین، سخت، قایم، محکم & سست |
مستحکم شدن | استوار گشتن، پراستحکام شدن، محکم شدن |
مستحیل | اسم 1 استحاله، تغییریافته، دگرگون، مبدل، مستهلک 2 محال، ناممکن 3 مکار، حیلهگر، محیل |
مستحیل شدن | استحاله شدن، تبدیل شدن، تغییر یافتن، مبدلشدن |
مستخدم | 1 اداری، عضو، کادر، کارمند، مامور 2 بنده، چاکر، خادم، خدمتکار، غلام، گماشته، نوکر & رئیس، کارفرما |
مستخدمه | خادمه، خدمتکار، کلفت & ارباب |
مستخرج | استخراجشده، بیرونآوردهشده |
مستخلص | 1 خلاصشده، رهاشده، آزادشده، نجاتیافته، نجاتدادهشده & گرفتار 2 آزاد، رها، ول & اسیر |
مستخلص شدن | 1 آزاد شدن، رهایی یافتن، رها شدن 2 نجاتیافتن 3 خلاص شدن |
مستدام | پایدار، پاینده، پیوسته، دایم، همیشگی، جاودان، دایمی، مدام & ناپایدار |
مستدعی | تقاضامند، خواستار، خواهشمند، متمنی |
مستدعی شدن | تقاضا کردن، استدعا کردن، خواهش کردن، خواستارشدن |
مستدل | مبرهن، محکم، منطقی، مدلل & نامستدل، غیرمستدل |
مستدیر | اسم حلقه، دایره، گرد، مدور & مسطح |
مستراح | آبریز، توالت، دستشویی، مبال، مبرز |
مسترد | پسدادهشده، برگرداندهشده، برگشته، استرداد شده |
مسترد داشتن | پسدادن، برگرداندن، استرداد کردن، رد کردن & پس گرفتن |
مستزید | 1 آزرده، رنجیده، رنجیدهخاطر 2 گلهمند، شاکی 3 زیادهخواه، زیادهطلب |
مست | اسم 1 سرخوش، نشئه، نشئهناک، میزده، شرابزده، ملنگ، کیفور 2 خمار، خمارین، خمارآلود، خمارآلوده، مخمور 3 خراب، طافح 4 مدهوش، لایعقل 5 بیخود، بیخویشتن، از خودبیخود، مجذوب 6 بیخبر، غافل، غفلتزده 7 هیجانزده 8 مغرور، متکبر 9 |
مستشار | 1 رایزن، مشاور، مشیر 2 کارشناس (خارجی) |
مست شدن | 1 سرمستشدن، سرخوش شدن، نشئه شدن 2 بیخودگشتن، از خودبیخود شدن، مجذوب شدن 3 مدهوش شدن، بیهوش شدن 4 مغرور گشتن، غره شدن 5 هیجانزده شدن |
مستشرق | خاورشناس، شرقشناس، مشرقشناس & مستغرب |
مستشعر | 1 آگاه، مطلع، دانا، اندیشمند 2 اندیشناک، ترسان، نگران، بیمناک |
مستشفا، مستشفی | بیمارستان، درمانگاه، مریضخانه، شفاخانه، دارالشفاء & دارالمجانین، دیوانهخانه |
مستضعف | 1 ضعیف، محروم & مستکبر 2 ضعیفنگهداشتهشده 3 فقیر، تنگدست، بینوا، بیبضاعت 4 ناتوان، درمانده |
مستطاب | 1 پاک، پاکیزه، منزه، طیب 2 شایسته، درخور |
مستطیع | بینیاز، توانگر، ثروتمند، دارا، دولتمند، غنی، مالدار، متعین، متمکن، متمول، متنعم، مستغنی، منعم & نامستطیع |
مستظهر | امیدوار، پشتگرم، متکی |
مستظهر شدن | دلگرم شدن، پشتگرم شدن |
مستظهر کردن | پشتگرم کردن، دلگرم کردن |
مستعار | 1 عاریه، عاریتی 2 قرضی 3 جعلی، ساختگی 4 بدلی، عوضی & حقیقی |
مستعجل | زودگذر، شتابزده، شتابناک، عجول |
مستعد | 1 زرنگ، باهوش، بااستعداد 2 آماده، حاضر، مهیا 3 سازور، سزاوار، قابل، لایق 4 بارور، حاصلخیز & غیرمستعد، نامستعد |
مستعد شدن | آمادهشدن، مهیا گشتن |
مستعصم | پناهجو، پناهخواه، متوسل، ملتجی |
مستعفی | استعفاکننده، کنارهگیرنده، استعفاکرده |
مستعفی شدن | کنارهگیری کردن (ازشغل، مقام)، استعفا دادن |
مستعمره | سرزمینتحتاستعمار، استعمارزده، کلنی |
مستعمل | 1 دستدوم، فرسوده، کارکرده، کهنه، نیمدار & نو 2 معمول، رایج، متداول & منسوخ |
مستغرب | عجیب، غریب، شگفت & عادی |
مستغرب | غربشناس، باخترشناس & شرقشناس |
مستغرق شدن | 1 غرق شدن، فرو رفتن 2 غوطهور شدن 3 سرگرم شدن 4 مجذوب شدن |
مستغرق | غرق، غرقه، غوطهور، مجذوب |
مستغلات | 1 املاکاجاری 2 زمینهای غلهخیز |
مستغل | 1 اجاری، اجارهای، ملکاجاری 2 اجره، غله 3 غلهدار 4 غلهخیز |
مستغنی | 1 بینیاز، خودکفا 2 توانگر، ثروتمند، دارا، غنی & محتاج، بینیاز |
مستغنی شدن | 1 بینیاز شدن، خودکفا شدن 2 ثروتمند شدن، داراشدن، غنی شدن |
مستغنی کردن | 1 بینیاز گردانیدن، خودکفا کردن 2 غنی ساختن، به مال و مکنت رساندن، ثروتمند کردن |
مستفاد شدن | استنباط شدن، دریافت شدن، برگرفته شدن، درک شدن، مفهوم شدن |
مستفاد | 1 مفهومشده، افادهشده، دانستهشده، استنباطشده، برگرفته، حاصلشده 2 سودرسان، فایدهرسان |
مستفرنگ | اسم فرنگیماب، اروپاییماب، غربزده & مستعرب |
مستفسر | جستجوگر، جوینده، متجسس، متفحص |
مستفید | برخوردار، بهرهمند، بهرهور، بهرهیاب، متمتع، منتفع |
مستفید شدن | برخوردار شدن، بهرهمند شدن، منتفع گشتن، سودبردن، بهره گرفتن |
مستفیض شدن | فیضبردن، برخوردار شدن، بهرهمند شدن |
مستفیض | 1 فیضبر، فیضبرنده، مستفید 2 برخوردار، بهرهگیر، بهرهور |
مستفیض کردن | بهرهمند کردن، برخوردار کردن، فیض رساندن |
مستقبل | آتی، آتیه، آینده & حال، گذشته |
مستقر | استوار، برقرار، پابرجا، پایدار، ثابت، جایگزین، استقراریافته، جایگیر، ساکن، محکم |
مستقر شدن | 1 استقرار یافتن، قرار گرفتن، جایگزین شدن، ساکن شدن، جا گرفتن 2 پابرجا شدن، قرارگرفتن |
مستقر کردن | 1 قرار دادن، استقرار دادن، جا دادن 2 تثبیت کردن، برپا داشتن |
مستقل | 1 آزاد، خودمختار، ناوابسته، خودگردان، خودفرمان، غیروابسته، مختار 2 جدا 3 جداگانه، علیحده & غیرمستقل، وابسته |
مستقلاً | آزادانه، بالاستقلال، خودمختارانه |
مستقل شدن | 1 استقلال یافتن، آزاد شدن، خودگردان شدن 2 جدا شدن، متکی به خود شدن |
مستقیماً | 1 بلاواسطه، بیواسطه، راساً 2 سرراست & باواسطه |
مستقیم | صفت 1 راست، سرراست، صاف 2 بیواسطه، بلاواسطه، مستقیماً & کج 3 درست، صحیح 4 زنده |
مستکبر | صفت 1 استثمارگر، امپریالیست، سرمایهدار، طاغوتی 2 گردنکش 3 متکبر، مغرور & مستضعف 4 زورگو، قدرتطلب 5 جهانخوار |
مست کردن | 1 مستشدن، شرابزده شدن، سرمست کردن 2 شیفته کردن، شیدا کردن، بیقرار کردن 3 غفلتزده کردن، غافل کردن |
مستلزم | 1 بایسته، شایسته، لازمه 2 متضمن، مسبب، موجب |
مستمر | ادامهدار، پیوسته، پیگیر، جاودانه، دایمی، مدام، مداوم، همیشگی & موقت |
مستمرمستمر شدن | استمرار یافتن، ادامه داشتن، تداوم یافتن، ادامهدار بودن |
مستمریبگیر | بازنشسته، وظیفهبگیر، وظیفهخور & شاغل |
مستمری | جیره، حقوق، حقوق بازنشستگی، راتب، راتبه، رسم، شهریه، عطیه، ماهیانه، مشاهره، مقرری، مواجب، وظیفه |
مستمسک | 1 آتو، آویزگاه، بهانه، دستاویز، گزک 2 سند، وسیله |
مستمسک قرار دادن | بهانه کردن، دستاویز ساختن، دستاویز قرار دادن |
مستمع | 1 سامع، شنوا، شنونده، نیوشا & متکلم، گوینده 2 مخاطب & متکلم |
مستمندانه | 1 فقیرانه، مفلسانه 2 غمگنانه، اندوهناکانه |
مستمند | 1 بدبخت، بیچاره، بینوا، فقیر، تهیدست، محتاج، مفلس، نیازمند & دارا، منعم 2 گلهمند، شاکی 3 غمگین، غمناک، اندوهناک |
مستنبط | استنباطکننده، ادراککننده، دریابنده |
مستند | 1 اصیل، متقن، معتبر، معتمد، وثیق 2 دلیل، سند & غیرمستند، نامستند 3 واقعی 4 منسوب 5 متکی |
مستندسازی | 1 معتبرسازی، مدلل سازی 2 فیلمسازی(براساس واقعیات عینی) |
مستند کردن | 1 منسوب کردن، نسبت دادن، اسناد دادن 2 موثق ساختن، مدلل ساختن |
مستنطق | بازپرس، بازجو & متهم |
مستنکر | 1 مکروه 2 زشت، قبیح، ناپسند & مستحن 3 ناخوشآیند |
مستوجب | درخور، زیبنده، سزاوار، شایسته، لایق، مستحق |
مستوحش | بیمناک، ترسیده، خوفناک، مرعوب، وحشتزده |
مستوحش شدن | وحشتزده شدن، ترسیدن، هراسناک گشتن |
مستودع | صفت 1 ودیعهگیر 2 امین 3 ودیع & مودع |
مستور | 1 پنهان، پوشیده، مختفی، مخفی، مستتر، مکتوم، مکنون، ملبس، ناآشکار، ناپدید، ناپیدا، نهفته 2 محجوب، مقنع 3 پردهنشین، مستوره، پاکدامن، عفیف 4 نقابدار & پیدا، نامستور |
مستور کردن | پنهان کردن، مخفی نگاه داشتن، پوشاندن، مکتوم نگاهداشتن |
مستوره | پردگی، زن، مخدره، مقنع، ناموس، نهفتهرو |
مستوری | 1 پوشیدگی 2 پردهنشینی 3 پاکدامنی، عفت، پارسایی |
مستوفا | 1 تام، تمام، جامع، فراگیر، کامل، مبسوط، وافی 2 استیفاشده & مجمل |
مستوفی | خزانهدار، خزانهدار کل، محاسب |
مستولی | چیره، غالب، فایق، مسلط & مغلوب |
مستولی ساختن | مسلط ساختن، استیلا دادن، فایق کردن |
مستولی شدن | استیلا یافتن، تسلط یافتن، دست یافتن، چیرهشدن، فایق آمدن، مسلط شدن |
مستوی | 1 تخت، صاف، مسطح، هموار 2 راست، مستقیم 3 برابر، یکسان |
مستهجن | بد، رکیک، زشت، قبیح، مبتذل، ناپسند & مستحسن |
مستهلک شدن | 1 نیست شدن، نابود شدن، محو شدن، ازمیان رفتن، هلاک شدن، معدوم شدن 2 به تدریج دین اداشدن، تادیه شدن (تدریجی قرض) 3 فرسودهشدن 4 مستحیل شدن |
مستهلک کردن | 1 به تدریج وام پرداختن 2 نابود کردن، هلاک کردن، از بین بردن |
مستهلک | اسم 1 نیستشده، نحوشده، نابود، نابودشده، نابودگردیده، معدوم، ازمیانرفته 2 پرداختتدریجی دین |
مستیبخش | 1 سکرآور، مستیزا، مستیآفرین، نشئهزا 2 مسکر |
مستی | بیخودی، سرخوشی، سکر، مخموری، نشئه & هوشیاری، صحو |
مستی | 1 غم، اندوه، غصه 2 شکوه، شکایت، گلایه |
مسجد | سجدهگاه، عبادتگاه، مسکت، مسگت، مصلا، نمازگاه، نمازخانه |
مسجدی | 1 نمازخوان، مسجدرو، اهل مسجد 2 مربوط به مسجد 3 زاهد، عبادتکار، مومن |
مسجع | قافیهدار، مقفی، موزون، سجعدار |
مسجل | تسجیل، حتمی، قطعی، محقق، مدلل، مستند، مسلم، مشخص، معین & پادرهوا، غیرقطعی، غیرمسجل، نامدلل، نامعلوم |
مسجل شدن | 1 قطعی شدن، محرز شدن، حتمی شدن 2 ثبتشدن |
مسجل کردن | 1 قطعی کردن، محرز کردن، حتمی کردن 2 تسجیل کردن |
مسحور | 1 جادوشده، مجذوب 2 فریفته، مفتون، شیفته |
مسحور شدن | 1 سحرشدن، جادو شدن 2 فریفته شدن، مجذوب شدن |
مسحور کردن | 1 جادو کردن، سحر کردن 2 مجذوب کردن، شیفته کردن، شیفتن |
مسخ | 1 تغییر هیئت، تغییرصورت، دگرگونسازی 2 انتقال روح انسان بهبدن حیوان |
مسخر | صفت 1 تسخیر، تصرف، فتح 2 رام، مطیع |
مسخر ساختن | تسخیر کردن، بهتصرف درآوردن، تصرف کردن، مسخر کردن، گشودن، به تسخیر خود درآوردن |
مسخر شدن | 1 تسخیر شدن، به تصرف درآمدن 2 فرمانبردارشدن، مطیع شدن، رام شدن |
مسخر کردن | 1 تسخیر کردن، بهتصرف درآوردن، تصرف کردن، مسخر ساختن، گشودن، به تسخیر خود درآوردن، مسخر گرداندن، مسخر گردانیدن 2 تحت انقیادخود درآوردن، مطیع کردن، فرمانبردار کردن |
مسخرگی | دلقکبازی، شوخی، لودگی، مزاح، استهزا، سخریه |
مسخرهآمیز | خندهدار، تمسخرآلود، ریشخندآمیز، مضحک & جدی |
مسخره | 1 استهزا، تمسخر، ریشخند، زمترا، سخریه، فسوس، لودگی، مزاح 2 خندهدار، شوخی، طنز 3 هجا، هجو، هزل 4 دلقک، شوخ، لوده، مزاح، مقلد 5 مضحکه، ملعبه |
مسخرهبازی | 1 تمسخر 2 کار ناشایست، کار بیهوده |
مسخره کردن | 1 استهزا کردن، تمسخر کردن، ریشخند کردن، بهسخره گرفتن 2 دست انداختن |
مسخ شدن | تغییرشکلدادن، زشت شدن، بدشکل شدن |
مسدس | 1 ششضلعی، ششگوشه 2 شش رکنی 3 ششعنصری & مخمس |
مسدود | بست، بسته، بند، سد، گرفته، مقفل & مفتوح، باز، گشوده |
مسدود کردن | 1 بستن 2 بند آوردن 3 سد کردن & باز کردن |
مسرتآمیز | سرورانگیز، شادیانگیز، مسرتانگیز، مسرتبخش، نشاطآور |
مسرت | ابتهاج، بهجت، خوشحالی، خوشی، سرور، شادمانی، شادی، شعف & اندوه، ضراء، غم |
مسرتانگیز | بهجتافزا، سرورانگیز، شادیبخش، مسرتآمیز، مسرتبار، مسرتبخش، نشاطآور & غمانگیز |
مسرتبخش | سرورانگیز، مسرتآمیز، مسرتبار، شادیبخش، نشاطآور، سرورآمیز، نشاطانگیز، شادیآور، شادیزا، خوشحالکننده |
مسرتزا | شادیبخش، نشاطآور، سرورآمیز، نشاطانگیز، شادیآور، شادیزا، خوشحالکننده |
مسرت | 1 شادی، شعف، شادمانی، سرور، نشاط 2 شاد شدن، شادمانی کردن، نشاطمند شدن |
مسرف | اسرافکننده، اسرافگر، اسرافگرا، اسرافکار، بادبهدست، متلف، خراج، گشادباز، مبذر، ولخرج & مقتصد |
مسرور | بانشاط، خرم، خشنود، خندان، خوش، خوشحال، خوشوقت، دلشاد، سرحال، سرخوش، شاد، شادان، شادمان، محظوظ، مشعوف & مغموم |
مسرور شدن | شادشدن، بانشاط شدن، شادمان گشتن، مشعوفشدن، خوشحال شدن |
مسرور کردن | شاد کردن، خوشحال کردن، شادمان کردن، مشعوف کردن & مغموم کردن، غمگین ساختن |
مسروقه | بهسرقترفته، دزدیدهشده، مسروق |
مسری | اپیدمی، سرایتکننده، واگیر، واگیردار، مسریه & نامسری |
مس | 1 سایش، دستمالی، لمس 2 لمس کردن، سودن، دست مالیدن 3 جنون، دیوانگی |
مسطح | 1 پهن، تخت، صاف، مستوی، هاموار، هموار & ناصاف 2 طراز & نامسطح |
مسطح کردن | صاف کردن، هموار کردن، تخت کردن & ناهموار کردن |
مسطره | خطکش |
مسطور | نبشته مرقومه، مکتوب، مرقوم، مسطوره، نوشته & منقول |
مسعود | 1 خوشبخت، سعادتمند، نیکبخت 2 مبارک، خجسته، میمون، همایون & نامیمون، نامبارک |
مسقطالراس | زادگاه، زادبوم، مولد، میهن، وطن |
مسقطی | حلوا، حلوای لاری |
مسقف | سقفدار، سرپوشیده & روباز، بیسقف |
مسکر | اسم 1 باده، شراب، عرق، مشروب، می، نبیذ 2 مستیبخش، نشئهزا & خماربخش، خمارآلود، خمارزا |
مسکن | آرامبخش، آرامشبخش، تسکینده، تسکیندهنده |
مسکنتآمیز | مسکنتبار، فقیرانه، مسکینانه |
مسکنت | 1 افلاس، بیچارگی، مسکینی، درویشی، بیچیزی، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، فقر & رفاه، توانگری 2 عجز، درماندگی، ضعف |
مسکنتبار | مسکنتآمیز، مسکنتآلود، توام با فقر، درویشانه، فقیرانه، مسکینانه |
مسکن | جا، جایگاه، خانه، ماوا، محل، مقام، مکان، منزل، نشیمن، وثاق |
مسکن گرفتن | سکونت گزیدن، اقامت کردن، مقیم شدن، ساکنشدن، مسکن کردن، اقامت گزیدن & آواره شدن، دربهدر گشتن |
مسکوت | 1 خاموش، بیصدا، ساکت 2 موقوفگذاشته، سکوتشده، متوقفشده، رهاشده |
مسکوت گذاشتن | رها کردن، به حال خود گذاشتن، موقوف کردن |
مسکوت ماندن | رهاشدن، ناتمام ماندن، متوقف ماندن |
مسکوک | 1 پول، سکه 2 سکهزده |
مسکون | آباد، قابل سکونت، سکنهدار & متروک، ناآباد، بیسکنه |
مسکونی | صفت 1 قابلسکونت 2 زیستگاه، محلسکونت 1 & غیرمسکونی 2 تجاری، ادراری |
مسکه | 1 کره 2 روغنحیوانیتازه |
مسکین | 1 بیبضاعت، بیچاره، بینوا، خاکسار، تنگدست، درویش، راجل، فقیر، محتاج، مفلس، تهیدست، بیچیز & توانگر 2 درمانده، عاجز، ناتوان |
مسگر | ظروف مسیساز |
مسگری | 1 شغلمسگر 2 ظروفمسیسازی 3 کارگاه مسگر |
مسلح | 1 تفنگدار، تفنگچی، سلاحدار، شمخالچی & غیرمسلح 2 مجهز |
مسلخ | 1 سلاخخانه، مذبح، کشتارگاه 2 قتلگاه 3 رختکن (گرمابه) |
مسلسل | 1 به همپیوسته، پشتسرهم، پیاپی، پیدرپی، زنجیروار، متصل، متوالی & یکدرمیان 2 اسلحه، تفنگخودکار، تیربار، سلاح خودکار |
مسلط | 1 چیره، غالب، فایق، قاهر، مستولی 2 مشرف 3 صاحباختیار 4 ماهر & مقهور |
مسلط شدن | 1 چیرهشدن، غالب شدن، فایق شدن، مستولی شدن، استیلا یافتن، فایق آمدن، سلطه یافتن 2 اشرافیافتن، ماهر شدن 3 مشرف شدن |
مسلط گشتن | 1 چیره شدن، غالب شدن، فایق شدن، مستولیشدن، استیلا یافتن، فایق آمدن، سلطه یافتن 2 اشرافیافتن، ماهر شدن 3 مشرف شدن |
مسلک | 1 آیین، طریقه، کیش، روش، مذهب، مرام، مشرب، نحله 2 راه، طریق، نهج، مسیر |
مسلماً | البته، بیشبهه، بهیقین، بدونشک، بیشک، حتما، قطع |
مسلمان | صفت حنیف، مومن، مسلم & کافر، مرتد، ملحد، نامسلمان |
مسلمانی | 1 مسلمان بودن 2 اسلام & کفر |
مسلم | اهل قبله، مسلمان، حنیف & کافر |
مسلم | 1 ثابت، حتمی، قطعی، محرز، محقق، مسجل، واضح، یقین 2 ممکن، امکانپذیر 3 حقیقی، واقعی، راستین |
مسلم شدن | قطعیشدن، ثابت شدن، محرز شدن، مسجل شدن، محقق شدن |
مسلوب | 1 سلبشده، کندهشده، گرفتهشده 2 ربودهشده |
مسلول شدن | سلگرفتن، به سل مبتلا شدن |
مسلول | صفت مبتلا به سل، سلی |
مسمار | میخ، وتد |
مسما | اسم 1 نامیدهشده، نامگذاریشده، مسمی 2 نوعیغذا |
مسمن | 1 پروار، چاق، سمین، فربه 2 چرب، پرچربی & لاغر |
مسموع افتادن | 1 شنیده شدن، مسموع شدن، به گوش رسیدن 2 پذیرفته شدن، مورد قبول قرار گرفتن |
مسموع | 1 شنیده، شنیدهشده 2 شنیدنی، قابل شنیدن |
مسموم | 1 زهرآلود، زهردار، زهرآگین، زهری، سمآلود، سمی 2 زهرخورده، سمخورده 3 چیزخور 4 مشوب 5 زیانبار |
مسموم شدن | 1 دچار مسمومیت شدن 2 آلوده شدن، سمی شدن، زهرآلود شدن |
مسموم کردن | 1 زهرآلود کردن، زهرآگین کردن، سمی کردن 2 زهر خوراندن |
مسمی | 1 موسوم، نامزد، نامیده 2 معین |
مسن | اسم بزرگسال، پیر، جاافتاده، ریشسفید، زال، سالخورده، سالدیده، سالمند، شیخ، فرتوت، کلانسال، کهنسال، معمر & برنا، جوان، خردسال |
مسند | اسم 1 اسناددادهشده، نسبتداده شده 2 محمول، محکومبه 3 مجموعه مدون احادیث 2 & مسندالیه |
مسندالیه | نهاد & مسند، گزاره |
مسند | 1 اورنگ، تخت، تکیهگاه، سریر، عرش، کرسی 2 بالش، پشتی، پیشگاه 3 جاه، مرتبه، مقام 4 خبر 5 محکومبه، محمول، مسند |
مسندنشین | اسم حاکم، حکمران، فرمانروا |
مسنن | دندانپزشک، دندانساز |
مسواک | دندانشو |
مسواک زدن | مسواک کردن |
مسوده | 1 پیشنویس، چرکنویس 2 رونوشت، نوشته، تصحیحنشده & پاکنوشت، پاکنویس |
مسهل | کارکن، مسهله، منجز، منضج |
مسی | از جنس مس، مسین & 1 زرین 2 سیمین 3 آهنین، پولادین |
مسیحادم | مسیحانفس، مسیحدم |
مسیحی | صفت ارمنی، پروتستان، عیسوی، کاتولیک، نصارا، نصرانی |
مسیحیت | ترسایی، عیسویت، نصرانیت |
مسیر | 1 جاده، راه، معبر 2 خطسیر 3 گذر، گذرگاه 4 مدار |
مسیل | آبراه، آبکند، سیلزار، سیلگیر، سیلریز |
مشئمه | 1 سمت چپ 2 گمراهی |
مشئوم | بدیمن، نامیمون، نامبارک، بدشگون، ناخجسته، شوم، نحس، میشوم، منحوس & مبارک، خوشیمن، مبارک، همایون |
مشابه | صفت تالی، شبیه، عین، مانند، متشابه، مثل، نظیر، همانند، همسان & متفاوت |
مشابهت | 1 تشابه، شباهت، مانندگی، همانندی، همسانی 2 مانندهمبودن، به یکدیگر شباهت داشتن، شبیه بودن & تفاوت، تمایز |
مشابهت داشتن | شبیه بودن، همانند بودن، ماننده بودن، همسانبودن |
مشاجرات | اختلافها، بگومگوها، جدالها، دعواها، کشمکشها، نزاعها، مشاجرهها |
مشاجره | 1 اختلاف، بگومگو، جدال، جدل، جنگ، دعوا، ستیز، ستیزه، ستیزگری، کشمکش، نزاع 2 ستیزیدن، نزاع کردن & مصالحه |
مشاجره کردن | دعوا کردن، نزاع کردن، جر کردن، جدال کردن، ستیزیدن & سازش کردن، مصالحه کردن |
مشارالیه | مذکور، مزبور، معزیالیه، نامبرده |
مشارق | 1 خاورها، مشرقها & مغارب، باخترها 2 نواحی شرقی & مغارب |
مشارکت | 1 انبازی، سهمبری، شراکت 2 شرکت کردن، انبازی کردن |
مشارکت کردن | 1 شرکت کردن، سهیم شدن، مشارکت داشتن 2 همکاری کردن |
مشار | مستشار، مشاور، ندیم، رایزن |
مشاش | انگبین، عسل |
مشاطه | صفت 1 آرایشگر، ماشطه 2 شانهزننده، شانهکننده |
مشاطهگری | آرایشگری |
مشاعر | 1 حواس، شعور 2 مشعرها |
مشاعره | 1 مسابقهشعرخوانی 2 شعرخوانی |
مشاع | اسم شریکی، مشترک، ملک مشترک، تقسیمنشده & مفروز |
مشاغبه | خصومت، عداوت، دشمنی، ستیزهجویی |
مشاغل | 1 شغلها، کارها، کسبها 2 مشغلهها، گرفتاریها، کاروبارها |
مشافهه | 1 گفتوگو 2 رودررو سخن گفتن 3 رویارویی |
مشاق | اسم 1 مشقدهنده، ورزنده، تعلیمدهنده 2 زحمتکش 3 سختیها، مشقتها |
مشاکلت | 1 مشابه شدن، مانند گردیدن 2 با یکدیگر موافقت کردن |
مشاکل | مشابه، مانند، همشکل |
مشام | 1 بویایی، شامه 2 بینی 3 شم |
مشاور | 1 رایزن، مستشار، مشار، مشیر 2 پیشکار |
مشاوره | رایزنی، شور، مشورت، مشاورت |
مشاهد | 1 شهادتگاهها، مقبرههای شهیدان، مشهدها، زیارتگاهها 2 تجلیگاه، تجلیگه 3 کشف، شهود |
مشاهده | 1 دید، دیدار، رویت، مشاهدت، معاینه، نظارت، نظاره 2 نظر، نگاه، نگرش 3 دیدن، نظاره کردن، نگاه کردن، نگریستن |
مشاهده شدن | دیدهشدن، رویت شدن |
مشاهده کردن | 1 دیدن، نگریستن، تماشا کردن 2 رویت کردن |
مشاهرت | 1 اجرتماهیانه، حقوق، شهریه، مشاهره 2 اجیر کردن |
مشاهره | مشاهرت، حقوق، ماهیانه، شهریه، مقرری (ماهیانه) |
مشاهیر | مشهوران، نامآوران، ناموران، نامداران |
مشایخ | 1 شیخها، مشیخهها، شیوخ 2 علماء، دانشمندان 3 بزرگان 4 پیران 5 مرشدان، پیران طریقت |
مشایعت | 1 بدرقه، تشییع، همراهی 2 دنبالهروی 3 بدرقه کردن، همراهی کردن & استقبال 4 اطاعت، پیروی |
مشایعت کردن | 1 همراهی کردن، بدرقه کردن 2 تشییع کردن |
مشبع | 1 پر، مشحون، مملو & تهی، خلاء 2 سیر 3 مفصل، مبسوط 4 بسیار، زیاد، فراوان |
مشبک | سوراخسوراخ، شبکهای، متخلخل |
مشبه | 1 مانندشده، شبیهشده، ماننده 2 تشبیهشونده & مشبهبه |
مشبهه | 1 اهلتشبیه، تشبیهگرا 2 تشبیهکننده |
مشتاق | 1 آرزومند، راغب، شایق، شوقمند، پرشوق، مایل، متمایل & بیزار 2 عاشق، شیفته |
مشتاقانه | آرزومندانه، بااشتیاق، بارغبت، عاشقانه |
مشتاق شدن | 1 آرزومند شدن، راغب شدن، بسیار مایل شدن، شایق شدن 2 عاشق شدن & بیزار شدن، مشمئزشدن |
مشتاق کردن | 1 آرزومند کردن، راغب کردن، بسیار مایل کردن، شایق کردن 2 عاشق کردن & بیزار کردن، مشمئز کردن |
مشتاقی | آرزومندی، اشتیاق، رقبت، عشق، میل & بیزاری |
مشتبازی | مشتزنی، بوکس |
مشتبه | 1 شبههزا، شبههناک، خطازا، مشکوک 2 نامعلوم، پوشیده & معلوم |
مشت | 1 پنجه دستگرهشده 2 ضربه دست گرهشده |
مشترکمشترک | صفت 1 مشاع 2 آبونه 3 چندمعنا، چندمعنایی |
مشتری | اسم 1 بایع، خریدار 2 طرفدار 3 خواهان، خواستار، مایل 4 ارباب رجوع، 5 برجیس |
مشتزن | بوکسباز، بوکسور، مشتباز |
مشتزن | |
مشتعل | افروخته، شعلهور، محترق & خاموش، منطفی |
مشتعل شدن | شعلهورشدن، برافروختن |
مشتق | اسم اشتقاقیافته، برگرفته، برآمده، جداگردیده |
مشتلق | مژده، مژدگانی |
مشتمل | حاوی، شامل، محتوی |
مشتن | 1 مالیدن 2 مالاندن 3 خمیر کردن، سرشتن |
مشتوک | فیلتر سیگار |
مشتومال دادن | 1 ماساژ دادن، مشتمال دادن 2 تنبیه کردن، گوشمالی دادن |
مشتومال | 1 ماساژ، مشتمال 2 تنبیه، گوشمالی، کتک |
مشتهر | بنام، پرآوازه، شهره، مشهور، معروف، نامدار، نامآور، نامور & گمنام |
مشتهر شدن | پرآوازه شدن، شهره شدن، مشهور شدن، نامورگشتن، نامدار شدن، معروف شدن، به شهرترسیدن، بنام شدن & گمنام شدن |
مشتهیات | 1 خواستهها، آمال، آرزوها 2 اشتهازاها، اشتهاآورها |
مشتی | تعدادی، اندکی، چندتا، عدهای |
مشتی | صفت 1 مشهدی 2 داش، مشدی 3 جوانمرد، راد، لوطی 4 خوشلباس، شیکپوش، خوشسرووضع، آراسته 5 دستودلباز، گشادهدست، ولخرج، خراج |
مشجر | پردرخت، درختزار، درختکاری شده |
مشحون | آکنده، انباشته، پر، سرشار، لبالب، لبریز، مالامال، مشبع، ممتلی، مملو & تهی |
مشحون شدن | پرشدن، سرشار شدن، مملو شدن، مالامال شدن، لبریز شدن، انباشته شدن |
مشحون کردن | پر کردن، انباشتن، سرشار کردن |
مشخص | 1 آشکار، برجسته، روشن، مبرهن، متمایز، مسجل، معلوم، معین، ممتاز، ممیز، واضح 2 تشخصیافته & نامشخص، نامعلوم |
مشخصات | ویژگیها، مشخصهها |
مشخصمشخص شدن | 1 معلوم شدن، آشکار شدن، روشن شدن 2 شناخته شدن |
مشخص کردن | 1 معلوم کردن، تعیین کردن، معین کردن 2 تشخیص دادن |
مشخصه | ویژگی، خصوصیت، مختصه، وجه ممیزه |
مشدد | 1 تشدیددار 2 محکمشده، استوارشده 3 شدتیافته، تشدیدشده |
مشدی | صفت داشمشدی، لوطی، مشتی |
مشرب | 1 آیین، کیش، مذهب، مسلک، مکتب، نحله 2 خلق، خو، ذوق 3 بینش، شیوه تفکر 4 آبشخور، منهل |
مشربه | 1 آبخوری، تنگ 2 پرواره 3 گیاهزار |
مشرفبهموت | درحال نزع، محتضر، مردنی |
مشرف | 1 دیدهور، مجاور، مسلط، نزدیک 2 مراقب، مواظب 3 ناظر، مباشر |
مشرف شدن | تشرفیافتن، شرف یافتن، سرافراز شدن |
مشرف کردن | سرافراز کردن، مفتخر کردن، افتخار دادن |
مشرف | صفت 1 مفتخر، سرافراز 2 بلندپایه 3 آستانبوسی، شرفیاب |
مشرفه | مقدس، مقدسه، شریف |
مشرق | 1 خاور، خاوران، شرق، نیمروز 2 مطلع 3 مشرقزمین & باختر، مغرب |
مشرقی | اسم 1 شرقی، مشرقزمینی، خاوری 2 خاورمیانهای 3 آسیایی & غربی، باختری |
مشرقین | 1 خاور و باختر 2 مشرق و مغرب 3 عالم |
مشرک | 1 بدکیش، بیدین، زندیق، کافر، مرتد، ملحد & مومن 2 ناموحد & موحد 2 ثنویمذهب & یگانهپرست |
مشروب | 1 آشامیدنی، شربت، نوشابه 2 عرق، شراب، مسکر & ماکول، خوراکی، خوردنی |
مشروبخوار | بادهخوار، شرابخوار، شرابخور، شرابی، مشروبخور، میگسار |
مشروبخور | بادهنوش، مشروبخوار، عرقخور |
مشروبفروشی | بار، بیسترو، رستوران، میخانه، میکده |
مشروب کردن | 1 آبیاری کردن آب دادن 2 سیراب کردن |
مشروحمشروح | جامع، مبسوط، مفصل & موجز، مختصر |
مشروط | مقید، منوط، موقوف، وابسته & غیرمشروط |
مشروطهخواه | صفت مشروطهطلب، طرفدار حکومت مشروطه |
مشروطه | نظام حکومتی مبتنیبرقانون اساسی & استبدادی |
مشروع | حلال، روا، شرعی، قانونی، مجاز & نامشروع |
مشط | 1 خرک 2 شانه |
مشعبد | صفت چشمبند، حقهباز، شارلاتان، شعبدهباز |
مشعبدی | 1 افسونگری 2 چشمبندی، شعبدهبازی |
مشعر | 1 حاکی، دال، گویای 2 درک، شعور، فهم 3 خبردهنده، اشعارکننده |
مشعشانه | تابناکانه |
مشعشع | 1 براق، تابان، تابنده، پردرخشش، درخشان، روشن 2 سایه & تیره، مکدر |
مشعلدار | اسم 1 مشعلکش، مشعلچی 2 پیشرو، راهنما |
مشعل | 1 فروزه، قندیل 2 چراغ |
مشعلکش | مشعلدار، مشعلچی، مشعلهدار |
مشعله | چراغ، قندیل، سراج، مصباح، مشعل |
مشعوف | 1 خرسند، خرم، خندان، خوشوقت، شاد، شادان، محظوظ، مسرور 2 دلباخته، شیفته & مغموم |
مشعوف شدن | شادمانگشتن، مسرور شدن، خوشوقت شدن، شاد شدن، خوشحال شدن |
مشعوف کردن | شاد کردن، خرسند گردانیدن، خوشوقت کردن، خوشحال کردن، مسرور کردن |
مشغله | 1 اشتغال، پیشه، حرفه، شغل، فعالیت، کار 2 دلمشغولی، گرفتاری، مشغولیت 3 سرگرمی 4 شور، غوغا، هنگامه |
مشغول | 1 سرگرم، گرفتار & آزاد، بیکار 2 درگیر |
مشغول شدن | 1 سرگرم شدن 2 درگیر شدن، گرفتار شدن |
مشغول کردن | 1 سرگرم کردن، مشغول داشتن 2 به کار واداشتن 3 درگیر کردن، گرفتار کردن |
مشغولیت | اشتغال، تفرج، تفریح، تفنن، دلمشغولی، سرگرمی، گرفتاری، لعب، مشغله |
مشفقانه | صفت دلسوزانه، محبتآمیز، مهربانانه & نامهربانانه |
مشفق | باشفقت، بامحبت، خیرخواه، دلسوز، شفیق، غمخوار، مهربان، ناصح & نامهربان |
مشقات | سختیها، مشقتها، رنجها، دشواریها |
مشقت | آزار، بلا، تعب، رنج، زحمت، سختی، عنا، عنت، محنت، مرارت & آسایش، آسودگی، استراحت |
مشقتبار | پرمشقت، مشقتزا، سخت، پررنج، صعب، پرزحمت |
مشق | 1 ریاضت 2 تمرین، ورزش 3 تکلیف، درس 4 رژه، سان |
مشق کردن | 1 تمرین کردن 2 تکرار کردن 3 ورزش کردن 4 تکلیف نوشتن، مشق نوشتن |
مشکات | 1 چراغ، زجاجه، مصباح 2 چراغدان، معطر |
مشک | انبانه، انبان، خیک، راویه |
مشکبار، مشکبار | 1 مشکفشان، مشکافشان، معطر، مشکریز 2 عطرآگین، مشکسا |
مشکدان، مشکدان | نافه |
مشک | سارا، غالیه، نافه |
مشکسا | عبیرآمیز، مشکآگین، مشکآلود، مشکبو، مشکبیز، معطر |
مشکفشان | خوشبو، عطرآگین، عطرآمیز، معطر، مشکبار، مشکآگین، مشکریز، مشکآمیز، مشکافشان |
مشکل | ابهامآمیز، بغرنج، پیچیده، حاد، دشخوار، دشوار، سخت، شاق، صعب، غامض، مبهم، مساله، معقد، مغلق & آسان، ساده، سهل، واضح |
مشکلپسند | 1 دیرپسند 2 سختگیر & آسانگیر |
مشکلساز | مشکلآفرین، مشکلزا & تسهیلگر آسانساز، تسهیلکننده |
مشکل شدن | سختشدن، دشوار شدن، پیچیده شدن، بغرنج شدن، غامض شدن، شاق شدن، مغلق شدن، حاد شدن & ساده گشتن، سهل شدن، آسان شدن |
مشکلگشا | حلالمشکلات، کارساز، گرهگشا & مشکلساز |
مشکو | 1 حرمسرا، حرمخانه 2 بتخانه، مشکویه 3 کوشک، قصر 4 بالاخانه |
مشکوک | 1 دودل، مردد 2 شبههزا، شبههناک، مشتبه 3 بدگمان، مظنون 4 شکاک، ظنین |
مشکوک شدن | 1 ظنین شدن، بدگمان شدن 2 تردید کردن، مرددشدن |
مشکی | تار، تیره، سیاه، قره & سفید |
مشکین | 1 مشکآلود، معطر 2 منسوب به مشک 3 مشکی، سیاه & سفید |
مشمئز | بیزار، بیمیل، ضجور، متنفر & راغب، مایل |
مشمئز شدن | بیزارشدن، دلزده شده، متنفر گشتن & راغب شدن، شایق شدن، مشتاق گشتن |
مشمئز کردن | بیزار ساختن، متنفر کردن، دلزده کردن & شایق کردن |
مشمئزکننده | 1 بیزاریزا، تنفرزا 2 تنفرآمیز، تهوعآور |
مشمع | موماندود، شمعاندود، مومی |
مشمول شدن | 1 دربرگرفتن، شامل شدن 2 به سن سربازیرسیدن، سرباز شدن |
مشمول | صفت 1 شمول، فراگیر 2 سرباز 3 سن سربازی |
مشنگ | اسم 1 دزد، راهزن، عیار 2 ابله، احمق، خل، خنگ |
مشوب | 1 آغشته، آمیخته 2 آلوده، آشفته |
مشوب ساختن | 1 پریشان کردن، آشفته کردن 2 آلودن، آلوده کردن 3 آمیختن 4 گمراه کردن |
مشوب شدن | آشفتهشدن، پریشان شدن، مشوش شدن |
مشوب کردن | 1 آمیختن، آمیخته کردن 2 آلوده کردن، آلودن |
مشورت | تدبیر، رای، رایزنی، شور، مشاوره |
مشورت کردن | رایزدن، رایزنی کردن، شور کردن، مشاوره کردن |
مشوش | 1 آسیمه، آشفته، بیآرام، پریشان، شوریده، مضطرب، ناراحت، نگران، هراسان 2 نامرتب & آرام |
مشوش شدن | پریشان شدن، آشفته شدن، مضطرب شدن، ناآرامشدن |
مشوش کردن | آشفته کردن، پریشان کردن، مشوش داشتن، آسیمه کردن، مضطرب ساختن & آرام ساختن |
مشوق | صفت محرض، محرک، مروج |
مشهد | 1 شهادتگاه، قتلگاه 2 مدفن |
مشهود | آشکارا، آشکار، بارز، پدیدار، پیدا، جلی، روشن، ظاهر، محسوس، مرئی، معلوم، نمایان، نمودار، واضح، هویدا & ناپیدا، نامشهود |
مشهود شدن | آشکارشدن، نمایان گشتن، علنی شدن |
مشهور | اسمی، بنام، زبانزد، خنیده نام، پرآوازه، بلند نام، سرشناس، سمر، شهره، شهیر، معروف، نامآور، نامدار، نامور، نامی، نبیه & گمنام |
مشهور شدن | اسمیشدن، سرشناس شدن، شهره شدن، مشتهر شدن، معروف شدن، نامآور گشتن، نامدار شدن، نامورشدن، نامی شدن |
مشهی | 1 اشتهاآور، اشتهاانگیز، اشتهازا 2 شهوتانگیز، شهوتزا |
مشیت | 1 اراده، خواست، خواهش، عزم، میل 2 سرنوشت، تقدیر |
مشی | 1 تدبیر، راه، رفتار، روال، روش، سیاست، شیوه، طریقه 2 رفتن، راهرفتن 3 رهنوردی، راهپیمایی 4 مسیر، خطسیر |
مشید | 1 استوار، محکم، قرص 2 مرتفع 3 برافراشته |
مشیر | رایزن، مستشار، مشاور |
مشیمه | بون، پوگان، رحم، زهدان، سکس، بچهدان |
مصائب، مصایب | 1 مصیبتها، بلایا، نایبات، رنجها، سختیها 2 سوگها، عزاها، ماتمها |
مصابرت | 1 بردباری، تحمل، شکیبایی، صبر 2 بردباری کردن، تحمل کردن، شکیبایی ورزیدن، صبر کردن & ناشکیبایی |
مصاحبت داشتن | مصاحبت کردن، همنشینی کردن، همدم بودن، مراوده داشتن |
مصاحبت | صحبت، مراوده، مصاحبه، همدمی، همرازی، همراهی، همزانویی، صحبت، همسخنی، همصحبتی، همنشینی |
مصاحب | جلیس، دمخور، دوست، رفیق، صحابه، قرین، محشور، معاشر، مقترن، مقرب، مونس، ندیم، همخوابه، همدم، همصحبت، همنشست، همنشین، یار |
مصاحبه | 1 صحبت، گفتگو 2 مصاحبت، همصحبتی |
مصاحبه کردن | 1 گفتوگو کردن 2 نظر خواستن، نظرخواهی کردن |
مصادره | ضبط اموال، مطالبه، تاوانگیری، اخذ، بازگیری |
مصادره کردن | ضبط کردن، گرفتن (دارایی و اموال)، تاوانگرفتن، مطالبه کردن، جریمه گرفتن |
مصادف شدن | همزمان شدن، مقارن شدن، برخورد کردن |
مصادف | 1 مقارن، همزمان 2 روبرو شونده، برخورد کننده |
مصادقت | صداقت، محبت، وداد، ولا |
مصادیق | مصداقها & مفاهیم |
مصارعت | 1 زورآزمایی، کشتی، کشتیگیری 2 کشتی گرفتن، مصارعه |
مصارف | صرفها، مصرفها، کاربردها |
مصاف | 1 آرزم، جنگ، رزم، غزا، غزوه، نبرد 2 صفآرایی 3 میدان جنگ، رزمگاه، عرصه نبرد، عرصه، میدان نبرد & آرامش، صلح |
مصافات | اخلاص، خلت، خلوص، دوستی خالصانه، دوستی پاک، صداقت |
مصافحه | 1 روبوسی، معانقه 2 دست دادن، دست یکدیگررا فشردن |
مصاف ساختن | 1 صفآرایی کردن 2 جنگ کردن، کارزار کردن، جنگیدن، رزمیدن، مصاف جستن، مصاف دادن |
مصاف کردن | 1 جنگیدن، محاربه کردن، نبرد کردن 2 صفآرایی کردن |
مصالح | 1 صلاحدید، مصلحتها، منافع 2 مواد اولیه(ساختمانسازی) 1 & مفاسد، مضار، مضرات |
مصالحه | 1 آشتی، سازش، صلح 2 آشتی کردن، سازش کردن، صلح کردن & دعوا، مکابره |
مصالحه کردن | سازش کردن، توافق کردن، آشتی کردن، صلح کردن |
مصالحهنامه | صلحنامه، سازشنامه، قرارداد صلح و سازش |
مصاهرت | 1 دامادی، مصاهره 2 داماد شدن 3 داماد اختیار کردن |
مصباح | چراغ، سراج، فانوس، مشکات، نبراس |
مصب | دلتا، دهانه، ملتقایرودخانه بادریا و دریاچه، محل ریزش آب(رودخانه به دریا) |
مصحح | 1 تصحیحکننده 2 غلطگیر 3 خطایاب، غلطیاب |
مصحف | تصحیفشده |
مصحف | 1 قرآن 2 کتاب، نامه 3 جلد، مجلد |
مصداق | 1 مورد 2 شاهد، گواه، مثال & مفهوم |
مصدر | 1 اصل، منشا 2 محلصدور 3 جای بازگشت 4 گماشته |
مصدع | سرخر، مخل، مزاحم، دردسردهنده، زحمتافزا |
مصدع شدن | زحمتدادن، زحمتافزا شدن، دردسر دادن، تصدیعدادن، مزاحم شدن |
مصدوم | آسیبدیده، جریح، زخمی، کوفته، صدمهدیده، مجروح & سالم |
مصدوم شدن | آسیبدیدن، صدمه دیدن، مجروح شدن، زخمی شدن |
مصراع | 1 لت، مصرع، نیمبیت 2 یکلنگه در |
مصرانه | بهتاکید، موکدمصر |
مصر | پافشاریکننده، پررو، سمج، اصرارکننده |
مصرح | آشکار، روشن، صریح، مدلل، واضح & غیرمصرح، مبهم |
مصر شدن | اصرارورزیدن، پافشاری کردن، سماجت به خرج دادن |
مصرع | لت، مصراع، نیمبیت |
مصرف | استعمال، استفاده، صرف، کاربرد |
مصرفزدگی | مصرفگرایی |
مصرفزده | مصرفگرا |
مصرف کردن | 1 بهکار بردن، استفاده کردن، صرف کردن 2 تمام کردن |
مصروع | اسم 1 پریزده، جنزده، حملهای، دیوانه، دیودیده، دیوزده، صرعی، غشی، مبتلا به صرع 2 سایهزده، سایهدار |
مصروف داشتن | 1 اعمال کردن، به کار بردن 2 صرف کردن، مصروف کردن، خرج کردن 3 برکنار داشتن، منصرف کردن |
مصروف شدن | صرفشدن، به کار رفتن، مصروف گردیدن |
مصروف | 1 صرفشده، بهکارفته، مصرفشده، بهمصرفرسیده 2 منصرف |
مصطبه | 1 سکو، تخت، جایگاه ویژه 2 میکده، میخانه |
مصطفی | برگزیده، منتخب |
مصطلح | اسم 1 زبانزد 2 اصطلاحشده، تعبیر، واژه & غیرمصطلح |
مصطلح شدن | 1 اصطلاح شدن 2 زبانزد شدن |
مصعد | 1 محل صعود 2 نردبان |
مصفا | 1 باصفا، پاک، خرم، دلگشا، نزه & دلگیر 2 بیآمیغ، خالص، ناب، زلال & ناخالص، آلوده |
مصلح | اصلاحگر، اصلاحکننده، خیراندیش، خیرخواه، صالح، صلاحاندیش، نیکوکار & مفسد |
مصلحانه | صفت خیراندیشانه، نیکوکارانه، مصلحتبینانه، صلاحجویانه |
مصلحتآمیز | قید خیرخواهانه، توام با مصلحت |
مصلحتاندیش | خیرخواه، خیراندیش، صلاحاندیش، مصلحتبین، صلاحکار |
مصلحتاندیشی | 1 خیراندیشی، خیرخواهی، صلاحاندیشی، مصلحتبینی، مصلحتجویی، مصلحتگرایی 2 چارهجویی & مصلحتگرایی، مفسدهجویی |
مصلحتبین | صلاحاندیش، مصلحتنگر |
مصلحتبینی | صلاحاندیشی، مصلحتنگری |
مصلحت جستن | مصلحت خواستن، مصلحتجویی کردن، چارهاندیشیدن، چارهاندیشی کردن، صلاحاندیشی کردن |
مصلحتجو | خیراندیش، خیرخواه، صلاحاندیش، مصلحتبین، مصلحتگرا & مفسدهجو |
مصلحتجویی | استصلاح، خیراندیشی، خیرخواهی، مصلحتاندیشی & مفسدهجویی |
مصلحت | 1 خیر، صلاح، صلاحجویی، صوابدید 2 خیراندیشی، خیرخواهی |
مصلحتدید | صلاحدید، صوابدید |
مصلحت دیدن | صلاحدانستن، مصلحت دانستن، صواب دانستن، مصلحتجویی کردن، چاره اندیشیدن |
مصلوب | بهصلیبآویختهشده، دارزدهشده، بهدارآویخته |
مصلوب کردن | 1 بهدار آویختن، دار زدن 2 مصلوب کردن |
مصلی | 1 جانماز، نمازگاه 2 سجدهگاه، مسجد |
مصلی | نمازخوان، نمازکن، نمازگزار |
مصمت | 1 بیصدا، صامت، همخوان 2 خاموش، صامت & مصوت، واکه |
مص | مکزدن، مکیدن، مک زدنی |
مصمم | باعزم، پراستقامت، قاطع & مردد |
مصمم شدن | اراده کردن، تصمیم گرفتن، عزم کردن، عزم جزم کردن، مصمم گشتن |
مصنف | 1 تصنیفساز، شاعر 2 نویسنده |
مصنوع | 1 ساختگی، قلابی، مجعول 2 ساخته، ساختهشده |
مصنوعی | 1 تصنعی، غیرواقعی 2 جعلی 3 دروغین، ساختگی & حقیقی، واقعی |
مصوب | 1 تصویبشده، بهتصویبرسیده 2 قبولشده، پذیرفتهشده |
مصوب کردن | تصویب کردن، به تصویب رساندن |
مصوت | صدادار، واکدار، واکه & همخوان، مصمت |
مصور | 1 تصویردار 2 نقاشیشده، منقوش، بهتصویردرآمده 3 تصورشده 4 مجسم |
مصور | صورتگر، صورتنگار، نقاش، نقشپرداز، نقشگر |
مصوری | صورتگری، نقاشی، نقشطرازی |
مصون | ایمن، بری، حفظشده، درامان، محفوظ، نگاهداشته |
مصون داشتن | حفظ کردن، نگاه داشتن، ایمن داشتن، نگهداری کردن، مصون کردن |
مصونسازی | ایمنسازی |
مصون شدن | مصونیتیافتن، مصونیت پیدا کردن، ایمن شدن، مصونگشتن |
مصون ماندن | درامانماندن، محفوظ ماندن، ایمن بودن |
مصونیت | 1 ایمنی 2 مصون بودن، محفوظ بودن |
مصیب | امانتدار، امین، درستکار & امانتخوار |
مصیبت | 1 آفت، بلا، حادثه، رزیه، رنج، سختی، فاجعه، گرفتاری، نائبه، نکبت 2 سوگ، عزا، عزاداری، ماتم & خوشی، عیش |
مصیبتبار | اندوهبار، فاجعهآمیز، فاجعهبار |
مصیبتخوان | 1 ذاکر، روضهخوان 2 نوحهگر، نوحهخوان |
مصیبت دیدن | 1 داغدیدن، عزادار بودن، سوگوار بودن 2 تحمل رنج کردن، مشقت دیدن، سختی دیدن، مصیبتکشیدن |
مصیبتدیده | داغدیده، سوگوار، عزادار، ماتمزده |
مصیبتزدگی | تعزیتداری، عزاداری، داغدیدگی |
مصیبتزده | داغدار، سوگنشین، سوگوار، ماتمزده |
مصیر | 1 بازگشت، رجعت 2 عاقبت امر، پایان کار، فرجام کار 3 باز گشتن 4 گردیدن، گشتن 5 رجوع کردن 6 منتهی شدن 7 انتقال یافتن |
مضاربه | 1 تجارت و معاملهاشتراکی با سرمایه یکیازطرفین قرارداد 2 زدوخورد کردن |
مضارع | حال، آینده، زمانحال & ماضی |
مضار | مضرتها، زیانها، گزندها، ضررها، مضرات & منافع، منفعتها، فواید، بهرهها، سودها |
مضاعف | دوبرابر، دوچندان، دومقابل |
مضاعف شدن | دوبرابرشدن، دوچندان شدن |
مضاعف کردن | دوبرابر کردن، دوچندان کردن |
مضاف | 1 افزوده، اضافه، پیوست، زیادشده 2 نسبتداده شده |
مضافمضامین | مضمونها، مفادها، درون مایهها |
مضایق | 1 تنگناها، مضیقهها & فراخناها 2 گذرگاههای صعبالعبور |
مضایقه | 1 خودداری، دریغ، فروگذاری 2 تنگ گرفتن، خودداری کردن، دریغ ورزیدن، سخت گرفتن |
مضایقه کردن | 1 خودداری کردن، دریغ ورزیدن 2 سختگرفتن، سختگیری کردن |
مضبوط | اسم 1 بایگانی 2 ضبطشده ثبتشده 3 ضبط، گردآوری 3 محکم، استوار 4 بازداشت، توقیف 5 صحیح، درست، بیغلط 6 ضابطهمند 7 منظم، مرتب 8 محفوظ |
مضحک | خندهدار، کمیک، مسخره، مسخرهآمیز & غمبار، گریهدار |
مضحکه | 1 بذله 2 مایهخنده |
مضراب | زخمه، شکافه |
مضرات | 1 زیانها، ضررها، خسرانها، مضار 2 آسیبها، گزندها، صدمات، صدمهها & منافع، فواید |
مضرت | 1 آسیب، زیان، صدمه، گزند، لطمه & منفعت 2 زیان رسیدن، گزند رسیدن & فایدت |
مضرت رساندن | 1 آسیب رساندن، گزند رساندن، صدمه زدن 2 ضرر زدن، زیان وارد آوردن |
مضر | زیانآور، زیانبار، زیانبخش، زیانمند، ضرربخش & سودمند |
مضرس | 1 دندانهدار، دندانهدندانه، کنگرهای 2 آزموده، مجرب & صاف |
مضروب | 1 زده، کتکخورده 2 بسشمرده، عدد ضرب شده & ضارب، مضروب فیه |
مضطرب | آشفته، بیآرام، بیتاب، بیقرار، پریشانحال، پریشانفکر، دچاراضطراب، دستخوش اضطراب، دلتنگ، دلواپس، سراسیمه، سرگردان، سرگشته، شوریده، غمناک، مشوش، ناآرام، ناراحت، نگران & آرام |
مضطربانه | صفت مشوشانه، بااضطراب، دلواپسانه |
مضطرب شدن | آشفته شدن، پریشان گشتن، مشوش شدن، بیقرار گشتن، ناآرام شدن، بیتاب گشتن، دلواپس شدن، نگران شدن |
مضطرب کردن | آشفته کردن، پریشان کردن، مشوش کردن، بیقرار کردن، آشفتهخاطر کردن، دلواپس کردن، بیتاب کردن، نگران کردن |
مضطر | 1 پریشان، تنگدست، فقیر، تهیدست 2 بیچاره، درمانده 3 دژم 4 ناچار، مجبور، ناگزیر |
مضطر شدن | 1 بیچاره شدن، درمانده گشتن، ناچار گشتن 2 گرفتار شدن، در تنگنا قرار گرفتن 3 تهیدستشدن |
مضطر گشتن | 1 بیچاره شدن، درمانده گشتن، ناچار گشتن 2 گرفتار شدن، درتنگنا قرارگرفتن 3 تهیدستشدن |
مضل | گمراهکننده، منحرفساز & هادی |
مضمار | پهنه، عرصه، میدان |
مضمحل | تباه، درهمشکسته، سرکوب، متلاشی، منقرض، منکوب، نابود، ناپدید، نیست |
مضمحل شدن | 1 نابود گشتن، نیست شدن، ازمیان رفتن، تباه شدن 2 متلاشی شدن، منقرض شدن، سرکوب شدن، منکوب گشتن |
مضمحل کردن | 1 نابود کردن، نیست کردن، ازمیان بردن، تباه کردن 2 متلاشی کردن، منقرض کردن، سرکوب کردن، منکوب کردن |
مضمر | پنهان، پوشیده، مستتر، نهان & آشکار، عیان |
مضمضه | آب دردهانگردانیدن، با آب دهان را شستن، دهانشویی |
مضموم | ضمهدار |
مضمونپرداز | مضمونآفرین، مضمونساز |
مضمونپردازی | مضمونآفرینی، مضمونسازی |
مضمون | فحوا، محتوا، مدلول، مفاد، درونمایه، موضوع کلام، معنای مطلب |
مضیف | مهمانخانه، مهمانسرا |
مضیق | صفت 1 تنگنا، تنگجا 2 دشوار، سخت، شاق، مشکل |
مضیقه | 1 تعسر، تنگنا، صعوبت، ضیق، عسرت 2 کار سخت 3 سختگیری کردن |
مضیء | پرتوافکن، تابان، تابناک، درخشنده، درخشان، روشن & تاریک |
مطابق | 1 برحسب، طبق، موافق 2 برابر، مساوی، معادل 3 سازگار |
مطابقت | برابری، سازگاری، تطابق، مطابقه، موافقت، وفق |
مطابقت داشتن | 1 تطبیق دادن، مقایسه کردن 2 برابر بودن، یکسان بودن 3 تطابق داشتن |
مطابق کردن | 1 برابر کردن، مساوی کردن، معادل کردن 2 تطبیق دادن |
مطابقه داشتن | برابر بودن، سازگار بودن، مطابق بودن، یکسانبودن |
مطابقه | 1 مطابقت، مقابله، تطبیقدهی 2 برابری، همانندی 3 اتحاد، اتفاق 4 متفق شدن، متحد شدن، اتفاق کردن 5 برابر کردن |
مطاع | 1 اطاعتشده & مطیع 2 فرمانروا |
مطاف | طوافگاه، محلطواف |
مطالب | 1 مطلبها، موضوعها 2 گفتهها، نوشتهها 3 خبرها، گزارشها 4 قضایا، مسایل 5 مقاصد، مقصدها، خواستهها |
مطالبه | 1 ادعا، بازجست، بازخواست، تقاضا، طلب 2 جستن، خواستن، طلب کردن، بازجستن |
مطالبه کردن | 1 طلب کردن 2 حقخواهی کردن، حق خود راخواستن |
مطالعات | بررسیها، پژوهشها، تحقیقات، مطالعهها |
مطالعه | 1 خواندن، قرائت 2 بررسی، پژوهش، تتبع، تحقیق 3 دراست |
مطالعه کردن | خواندن، بهدقت بررسی کردن، پژوهیدن، تحقیق کردن |
مطاوع | 1 تابع، رام، فرمانبردار، مطیع 2 سازگار، موافق |
مطاوعت | 1 اطاعت، پذیرش، پیروی، سازگاری، فرمانبری، مطاوعه کردن، مزاح کردن 2 فرمان بردن، اطاعت کردن |
مطاوعت کردن | اطاعت کردن، فرمان بردن & نافرمانی کردن |
مطاوی | 1 حلقهها، شکنها، لابهلا 2 پیچیدگیها، مطویها 3 مضامین، مضمونها |
مطایبات | مطایبهها، مزاحها، شوخیها، هزلها |
مطایبهآمیز | خندهدار، شوخی، طنزآمیز، هزلآمیز |
مطایبه | 1 خوشطبعی، شوخی، ظرافت، لودگی، مزاح، هزل 2 شوخی کردن، مزاح کردن |
مطایبه کردن | شوخی کردن، مزاح کردن، لودگی کردن |
مطبخ | آشپزخانه، تنورخانه |
مطبعه | چاپخانه |
مطبعهچی | چاپچی، چاپخانهدار |
مطب | کلینیک، محکمه، دفترپزشک |
مطبوخ | 1 پخته، پخته شده 2 جوشانده، عصاره، دمکرده |
مطبوعات | 1 جراید، روزنامهها، مجلات 2 نوشتههای چاپی |
مطبوعاتی | اسم 1 مربوط به مطبوعات، منسوب به مطبوعات 2 مطبوعاتچی 3 روزنامهنویسی |
مطبوع | پسندیده، خوب، خوشایند، کش، دلپذیر، دلپسند، دلچسب، دلخواه، زیبا، مرغوب، مفطور، مطلوب، مقبول، ملایم، نیک & نامطبوع |
مطران | آرشوک، اسقف، خلیفه، کشیش |
مطر | باران، بارش، غیم، مزن |
مطرب | خنیاگر، رامشگر، ساززن، مغنی، سرودخوان، شکافهزن، مغنی، موسیقیدان، نوازنده، نواساز، نواگر |
مطربه | خنیاگر، رامشگر، مغنیه، نوازنده |
مطربی | خنیاگری، رامشگری، مغنیگری، نوازندگی |
مطرح کردن | طرح کردن، به بحث گذاشتن |
مطرح | 1 مورد بحث 2 موردتوجه 3 طرحشده |
مطرد | 1 زوبین، نیزه 2 درفش، رایت 3 دیبا، حریر |
مطرز | 1 نقشونگاردار، گلوبوتهدار، حاشیهدار، منقش 2 مزین |
مطرقه | پتک، چکش |
مطرود | 1 رانده، رجیم، عاق، مردود، منفور 2 متروک 3 نکوهیده |
مطرود شدن | راندهشدن، طرد شدن، کنار گذاشته شدن |
مطرود کردن | کنارگذاشتن، طرد کردن، راندن |
مطعم | رستوران، غذاخوری، قهوهخانه، کافه |
مطفف | کژترازو، کمفروش |
مطلا | زراندود، طلاکاریشده، مذهب، مطلی & مفضض |
مطلب | 1 خواسته، مراد، مقصود 2 جریان، سوژه، قضیه، مساله، موضوع، نکته |
مطلع | آگاه، اهل، بااطلاع، باخبر، بصیر، خبره، خبیر، دانشمند، مخبر، مسبوق، مستحضر، مشرف، وارد، واقف & ناآگاه |
مطلع | 1 خاستنگاه، برآمدنگاه 2 جایگاه، طلوع 3 آغاز کلام، بیتاول (شعر، غزل، قصیده) & مقطع |
مطلع ساختن | آگاه کردن، اطلاعدادن، اعلام کردن، باخبر ساختن، خبر کردن |
مطلع شدن | آگاهشدن، بااطلاع شدن، باخبر شدن، مستحضر شدن، اطلاع یافتن & بیخبر ماندن |
مطلق | 1 آزاد، بیقید، رها 2 تام، تمام، کامل 3 یکدست، یکسره 4 خالص 5 مجرد & مقید |
مطلقاً | 1 تمام |
مطلقالعنان | خودرای، خودسر، خودکامه، مستبد |
مطلقه | اسم بیشو، بیوه، بیهمسر، جداشده، طلاقگرفته & متاهل |
مطلوب | پسندیده، خواسته، خوشایند، موردنظر، دلخواه، محبوب، مرغوب، مساعد، مطبوع، مقبول، مقصود & نامطلوب |
مطمئن | آرام، آسودهخاطر، ایمن، خاطرجمع، دلگرم، زاهل، قانع، معتمد، موثق، قابل اطمینان، موثوق، واثق & نامطمئن |
مطمئنمطمئن شدن | آسودهخاطر شدن، خاطرجمع شدن، اطمینانیافتن & مشکوک شدن |
مطمئن کردن | آسوده خاطر کردن، خاطرجمع کردن، مطمئن ساختن، اطمینان دادن & مشکوک شدن |
مطمح | 1 مقصود، منظور، موردنظر 2 دیدگاه، فراچشم، نظرگاه |
مطمع | 1 مورد طمع، مورد آز 2 آرزو، هوس |
مطول | طولانی، دراز |
مطهرات | پاککنندهها، تطهیرکنندهها، طاهرکنندهها & نجاسات |
مطهر | 1 پاک، پاکیزه، زکی، طاهر، منقح 2 تطهیرشده، پاکشده & ناپاک |
مطیب | خوشبوساز، معطرکننده |
مطیب | خوشبو، عطرآلود، معطر & بدبو |
مطیع | تابع، تسلیم، رام، رهوار، سربهراه، زیردست، سازگار، فرمانبر، فرمانبردار، مطاوع، منقاد، وابسته & سرکش، نافرمان |
مطیع شدن | منقاد گشتن، سربهراه شدن، ، فرمانبردار شدن، تابع شدن، تسلیم شدن & سرکش شدن |
مطیع کردن | فرمانبردار کردن، منقاد کردن |
مظالم | 1 ستمها، بیدادها، بیدادگریها 2 مظلمهها، مظلمتها، زورستانیها 3 دادخواهیها 4 دادگاه، محکمه |
مظان | 1 مظنهها 2 جای شکو گمان |
مظاهرت | 1 امداد، پشتگرمی، پشتیبانی، حمایت، کمک، مدد، مساعدت، معاضدت، هواداری، یارمندی، یاری 2 یاری کردن، پشتیبانی کردن |
مظاهر | حمایتکننده، حمایتگر، پشتیبان، حامی، همپشت |
مظاهر | 1 مظهرها، جلوهها 2 سمبلها، نشانهها 3 نمودها، تجلیات |
مظروف | محتوا، محتوای ظرف & ظرف |
مظفرانه | پیروزمندانه، ظفرمندانه، فاتحانه |
مظفر | پیروز، پیروزمند، ظفرمند، ظفریافته، غالب، فاتح، فیروزمند، کامیاب & مغلوب، مقهور |
مظفر شدن | پیروزشدن، غالب شدن، فاتح شدن، فیروزمند شدن & مغلوب گشتن |
مظلل | سایهدار |
مظلم | تار، تاریک، تیره، ظلمانی & روشن |
مظلمه | 1 دادخواهی 2 ستم، ظلم 3 زورستانی |
مظلومانه | قید 1 مظلوموار 2 آرام، ساکت |
مظلوم | صفت ستمدیده، ستمکشیده & جبار، ظالم |
مظلومکش | صفت زبونگیر، مظلومچزان، مظلومگداز & مظلومنواز |
مظلومنما | مظلومنمون |
مظلومیت | بیگناهی، ستمدیدگی، مظلومی & جباریت |
مظله | چادر، چتر، خیمه، سایبان |
مظنون شدن | ظنینشدن، بدگمان شدن |
مظنون | 1 ظنین، بدگمان 2 متهم، مشکوک، درمظان & مبرا 3 نامعلوم، نامحقق |
مظنه | 1 ارزش، بها، قیمت، گمانه، نرخ 2 حدس، گمان 3 تخمین |
مظهر | 1 تجلیگاه، تماشاگاه، تماشاگه، جلوهگاه، محل ظهور، منظر 2 تجلی، نمود 3 نماد، نشانه |
معابد | پرستشگاهها، معبدها، عبادتگاهها |
معابر | گذرگاهها، شوارع، راهها، معبرها، گذرها |
معاتبه | 1 تشر، تندی، توپ، سرزنش، عتاب، ملامت، سرکوفت، نکوهش 2 سرزنش کردن، عتاب کردن، خشم گرفتن |
معاد | 1 آخرت، رستاخیز، رستخیز، عالم آخرت، قیامت 2 بازگشت، بعث، حشر 3 باز گشتن، عود کردن |
معادشناسی | آخرتشناسی، رستاخیزشناسی |
معادل | صفت 1 اندازه، بهاندازه، برابر، کفو، مساوی، مقابل، همسنگ، همطراز، یکسان & نابرابر 2 هممعنی، مترادف & متضاد |
معادله | برابری، تساوی، هموزنی & نابرابری |
معادن | کانها، کانسارها، معدنها |
معاذ | پناه، پناهگاه، ملاذ |
معاذیر | 1 عذرها، پوزشها 2 بهانهها، دستاویزها |
معارج | 1 پلهها، پلکانها 2 نردبانها، مصعدها |
معارض | حریف، دشمن، رقیب، عدو، مخالف، مدعی، معاند، هماورد & محب، موافق، دوستدار |
معارضه | 1 رویارویی، ستیز، مخالفت، ستیزه، مقابله 2 ستیزه کردن |
معارضه کردن | 1 ستیز کردن، جنگیدن 2 مخالفت کردن 3 مقابله کردن، رویارویی کردن |
معارف | 1 آموزشوپرورش، فرهنگ 2 حکمتها، دانشها، علوم، معرفتها |
معارفپرور | فرهنگپرور، دانشپرور، فرهنگگستر |
معارفه | آشنایی، شناخت، معرفی |
معاریف | صفت اشراف، اعیان، بزرگان، رجال، سرشناسان، مشاهیر، نجبا |
معاش | 1 اعاشه، گذران، معیشت، نفقه 2 زندگانی، زندگی 3 مزد، حقوق |
معاشر | آمیزگار، جلیس، دوست، همسخن، محشور، مصاحب، همصحبت، همنشین، یار |
معاشرت | آمیزش، اختلاط، انس، صحبت، حشر، خلط، مجالست، مخالطت، مراوده، همدمی، همنشینی |
معاشر شدن | همنشینشدن، همصحبت شدن، معاشرت کردن |
معاشقه | 1 تجمش، عشقبازی، عشقورزی، معاشقت، مغازله، ملاعبه، مهرورزی 2 عشقبازی کردن، مهر ورزیدن |
معاشقه کردن | عشقبازی کردن، عشقورزی کردن، مهرورزی کردن |
معاصر | 1 همدوره، همزمان، همعصر 2 امروزین، امروزه، جدید |
معاصی | گناهان، بزهها، ذنوب، جرمها، معصیتها & طاعات، عبادات |
معاضد | پشتیبان، پناه، حامی، کمک، معاون، معین، یار، یاور |
معاضدت | 1 دستگیری، کمک، مدد، مساعدت، مظاهرت، معاونت، همدستی، همراهی، یاری، یاوری 2 کمک کردن، یاری کردن |
معاضدت کردن | یاری کردن، کمک کردن، یاری دادن، مساعدت کردن |
معاف | اسم بخشوده، صرفنظر، عفو |
معاف کردن | 1 بخشودن، عفو کردن، معاف داشتن 2 برکنارداشتن، معاف داشتن |
معافی | بخشودگی، معافیت |
معافیت | بخشودگی، معافی |
معاقب | 1 عقابکننده، عذابدهنده، جزادهنده 2 دنبالکننده، درپیرونده |
معالاسف | بدبختانه، معالتاسف، متاسفانه & خوشبختانه |
معالج | صفت درمانگر، درمانکننده، علاجکننده، مداواگر |
معالجهپذیر | درمانپذیر، علاجپذیر & علاجناپذیر |
معالجه | 1 تداوی، درمان، شفا، معالجت، علاج، مداوا 2 درمان کردن، مداوا کردن، علاج کردن |
معالجه شدن | شفایافتن، درمان شدن، علاج شدن، بهبود یافتن، مداوا شدن |
معالجه کردن | علاج کردن، درمان کردن، مداوا کردن، شفا دادن |
معالجهناپذیر | درمانناپذیر، علاجناپذیر، غیرقابلدرمان & علاجپذیر |
معالم | نشانهها، علامتها، راهنماها |
معالوصف | باوجوداین، معهذا |
معاملات | 1 معاملهها، دادوستدها، خریدوفروشها، بدهوبستانها 2 رفتارها، کردارها، اعمال |
معامله | 1 ابتیاع، تجارت، خریدوفروش، دادوستد، سودا، سوداگری 2 سروکار، رفتار 3 مبادله 5 بدهوبستان 6 خریدوفروش کردن، دادوستد کردن 7 آلتتناسلی (مرد) |
معامله کردن | 1 دادوستد کردن، خریدوفروش کردن، سوداگری کردن 2 رفتار کردن |
معاملهگر | بازرگان، پیشهور، تاجر، سوداگر، کاسب |
معاملهگری | دادوستد، تجارت |
معاندت | 1 دشمنی، ستیز، ستیزهجویی، عناد، گردنکشی، مخالفت، معانده 2 ستیزیدن، عنادورزیدن، ستیزهجویی کردن |
معاند | اسم 1 خصم، دشمن، عدو، متخاصم، معارض، منازع 2 سرکش، لجوج، نافرمان & معاون، معاضد |
معانقه | دستدرگردن یکدگرافکندن، یکدیگر را در آغوش گرفتن، یکدیگررادر آغوش کشیدن |
معانی | 1 معناها، مفاهیم & الفاظ 2 مقاصد |
معاودت | 1 برگشت، عودت، بازگشت، رجعت، عود، مراجعت 2 بازگشتن، مراجعت کردن & عزیمت |
معاودت دادن | برگرداندن، بازگشت دادن، رجعت دادن، عودتدادن |
معاوضه | الش، تاخت، تبادل، تبدل، تبدیل، تعویض، تهاتر، مبادله، معاوضت |
معاوضه کردن | تعویض کردن، عوض کردن، تاخت زدن، تبدیل کردن |
معاون | پیشکار، دستیار، کمک، مباشر، مددکار، ممد، ناظم، نایب، همدست، یار، یاور |
معاونت کردن | 1 شرکت کردن، همدستی کردن 2 کمک کردن، یاری کردن |
معاونت | 1 نیابت 2 مددکاری، یاری، کمک 3 همدستی، شرکت |
معاهده بستن | پیمانبستن، عهد کردن، قرارداد امضا کردن، معاهده کردن |
معاهده | پیمان، عهدنامه، قرارداد، مقاوله |
معایب | بدیها، زشتیها، عیبها & محاسن |
معاینه | 1 امتحان، بازبینی، بازدید، بررسی 2 مشاهده، بررسی (وضعبیمار) |
معاینه شدن | 1 بررسی شدن، آزمایش شدن 2 چک شدن |
معاییر | 1 معیارها، ملاکها 2 عیارها، اندازهها |
مع | با، معیت & بدون، بی |
معبد | آتشکده، خانقاه، دیر، دیمه، صومعه، عبادتخانه، عبادتگاه، کلیسا، کنیسه، هیکل |
معبر | تعبیرگر، خوابگزار، گزارنده |
معبر | 1 خدک، خیابان، راه، عبورگاه، گذر، گذرگاه، محلعبور 2 گدار، گذرگاه رودخانه |
معبود | 1 مورد پرستش & عابد، پرستشگر 2 خدا، پروردگار |
معتاد | صفت 1 آمخته، اخت، خوگر، خوگیر، مالوف، مانوس 2 افیونی، تریاکی، وافوری، افیونخور |
معتاد شدن | 1 خوگرفتن، انس گرفتن، خوگیر شدن 2 عادت کردن 3 افیونی شدن، تریاکی شدن |
معتاد کردن | 1 خودادن، انس دادن، عادت دادن، آمخته کردن 2 افیونی کردن، تریاکی کردن |
معتبر | 1 ارزشمند، مهم 2 آبرومند، امین، باآبرو، بااعتبار، باحیثیت 3 گرانمایه، معتمد 4 مستند، موثق 5 عبرتگرفته & غیرمعتبر |
معتدل | 1 آرام، ملایم، میانهرو، نرمخو 2 معتدله 3 دارای اعتدال 4 راست، مستقیم & تندرو 5 کج، کژ |
معتذر | عذرخواه، پوزشخواه، عذرآورنده & پوزشپذیر، عذرپذیر |
معترض | صفت اعتراضکننده، اعتراضگر، ایرادگیر، خردهگیر، مخالف، معارض، منتقد، ناراضی، نارضا، واخواه |
معترض شدن | اعتراض کردن، ایراد گرفتن، خرده گرفتن، انتقاد کردن، واخواهی کردن |
معترف | خستو، قایل، مقر، اعترافکننده، اقرارکننده، مذعن |
معترف شدن | 1 اعتراف کردن، اقرار کردن، خستو شدن 2 اذعان کردن |
معتزل | صفت زاویهنشین، عزلتگزین، گوشهگیر، گوشهنشین، معتکف |
معتقدات | عقاید، عقیدهها، باورها، باورمندیها & اعمال |
معتقد | 1 باورمند، عقیدهمند، باایمان، مومن، موقن 2 گرونده & بیاعتقاد، منکر |
معتقد شدن | 1 باور کردن، مطمئن شدن 2 اعتقاد آوردن، ایمانآوردن، گرویدن & منکر شدن 3 ارادت پیدا کردن |
معتکف | صفت 1 زاویهنشین، عاکف، خلوتگزیده، عزلتنشین، گوشهگیر، گوشهنشین، معتزل، مقیم 2 زاهد، متعبد |
معتکف شدن | گوشهگیر شدن، عزلت گزیدن، به عزلت نشستن، زاویهنشین شدن، مقیم شدن، عاکف شدن، گوشهنشین شدن |
معتل | 1 بیمار، مریض 2 کلمهای که در ساختار آن حروف عله باشد |
معتمد | استوار، استوان، امین، بااعتبار، درستکار، موتمن، متکی، محرم، مستند، مطمئن، معتبر، موثق، واثق & غیرمعتمد، ناموثق |
معتنابه | بسیار، زیاد، شایان، قابل اعتنا، قابل توجه، گزاف، هنگفت & کم، معدود |
معجب | بانخوت، خودبین، خودپسند، خودخواه، خودستا، متکبر & افتاده، متواضع |
معجر | روسری، سرانداز، مقصوره، چارقد |
معجزآسا | صفت اعجازآمیز، اعجازگونه، معجزهآسا، معجزگونه |
معجز | 1 اعجاز، کرامت، معجزه 2 خارقالعاده، شگفتانگیز |
معجز کردن | 1 معجزه کردن، اعجاز کردن 2 کار خارقالعاده انجامدادن، شاهکار کردن 3 معجزهگری کردن 4 معجزنما شدن |
معجزه | 1 اعجاز، معجز 2 کرامت 3 استدراج |
معجم | 1 فرهنگ، قاموس، کتاب لغت، واژهنامه 2 حرف نقطهدار |
معجون | اسم 1 آمیخته، سرشته 2 مخلوطی از چند ماده یا دارو، دارویتقویتی |
معد | 1 آماده، مهیا 2 مرتب 3 شمردهشده، حسابشده |
معدلتجویانه | دادگرانه، عادلانه & بیدادگرانه |
معدلت | داد، دادگری، دادگستری، عدالت، عدل، منصفت & مظلمه، بیداد |
معدلتگستر | دادبخش، دادگر، دادور، عادل، عدالتگستر، عدلپرور، معدلتپرور & بیدادگر |
معدل | 1 حدوسط، میانگین & حداکثر، حداقل 2 تعدیلگر، تعدیلکننده |
معدنچی، معدنچی | معدنکار، کارگر معدن، معدنکاو |
معدنشناس | کانشناس، متخصص معدن |
معدنشناسی | کانشناسی |
معدن | 1 کانسار، کان 2 اصل 3 سرچشمه، منشا |
معدود | 1 اندک، انگشتشمار، قلیل، کم & بسیار، کثیر، معتنابه 2 شمردهشده |
معدوم | 1 زایل، فانی، فنا، محو، نابود، نیست، هلاک & هست 2 نابودگشته & موجود |
معدوم شدن | نیستشدن، نابود شدن، زوال یافتن، هلاک گشتن، محوشدن |
معدوم کردن | 1 نیست کردن، نابود کردن، از بین بردن 2 محو کردن، به زوال کشانیدن 3 هلاک کردن |
معده | شکنبه، شکمبه، دستگاهگوارش |
معدی | مربوط به معده، گوارشی |
معذالک | بااینحال، باوجوداین، معالوصف |
معذب | 1 درعذاب، ناراحت، دررنج 2 عذابشده، شکنجهشده |
معذب کردن | عذاب دادن، اذیت کردن، شکنجه کردن |
معذرت | اعتذار، پوزشخواهی، پوزش، عذر |
معذرت خواستن | پوزش خواستن، پوزش طلبیدن، عذرخواهی کردن |
معذرتخواه | پوزشخواه، پوزشطلب، عذرخواه & معذرتپذیر، پوزشپذیر |
معذرتخواهی | پوزشخواهی، پوزشطلبی، عذرخواهی |
معذور | اسم 1 پوزشخواه 2 بخشوده، معاف 3 قاعده، رگل، عادت ماهانه |
معذور داشتن | 1 معاف کردن، معذور کردن 2 عذر پذیرفتن |
معذوریت | بخشودگی، پوزش، معافیت |
معرا | 1 برهنه، عریان، ناپوشیده، معری 2 بیبهره، بینصیب، محروم |
معراج | 1 صعود، عروج 2 پلکان، نردبان & نزول، هبوط |
معرب | واژه دخیل در زبانعربی، کلمه بیگانه تازیشده، واژهعربی شده & مفرس |
معرض | رویگردان، اعراضکننده، اعراضگر |
معرض شدن | اعراض کردن، رویگردان شدن |
معرض | 1 موضع، جایگاه 2 صحنه، عرضگاه، نمایشگاه 3 دسترس |
معرفت | 1 آگاهی، اطلاع، بینش، حکمت، دانش، شناخت، شناسایی، عرفان، عقل، علم، فرهنگ، فضیلت، کمال، وقوف 2 شناختن، وقوف یافتن |
معرف | 1 شناسا، شناسنده 2 تعریفگر |
معرفی شدن | 1 شناسانده شدن 2 ارائه شدن، عرضه شدن |
معرفی | 1 شناسایی، معارفه 2 شناساندن |
معرفی کردن | 1 شناساندن 2 ارائه کردن، عرضه کردن |
معرق | خویآور، عرقزا |
معرکه | 1 آوردگاه، رزمگاه، میدان 2 هنگامه، ازدحام 3 پیکار، جدال، جنگ 4 شاهکار، کارشایان 5 دردسر، گرفتاری، مخمصه 6 نمایش خیابانی 7 فوقالعاده، عالی 8 شگفتانگیز 9 گرم، پررونق |
معرکه راه انداختن | 2 ازدحام کردن، جاروجنجال راه انداختن |
معرکه کردن | 1 شاهکار کردن، کار شایان کردن 2 هنگامه کردن |
معرکهگیر | اسم رسنباز، شعبدهباز، معرکهچی، معرکهبند، معرکهساز & معرکهشکن |
معروض داشتن | بهعرض رسانیدن، گفتن، عرضه کردن، گفتن، عرض کردن |
معروض شدن | عرضشدن، گفتن، عرضه شدن، گفته شدن |
معروض | 1 عرضشده، بیانشده، اظهارشده 2 عرضه شده |
معروف | صفت 1 اسمی، بنام، خنیده نام، خوشنام، زبانزد، سرشناس، شناخته، شهره، شهیر، مشهور، نامآور، نامدار، نامور، نامی 2 نیکی، حسنه 3 دانسته 1 & گمنام 2 منکر |
معروف شدن | شناختهشدن، سرشناس شدن، مشهور گشتن، شهره شدن، به شهرت رسیدن، شهرت یافتن، زبانزد گشتن |
معروفه | جنده، خودفروش، روسپی، بلایه، زانیه، زناکار، فاحشه، قحبه، لکاته، هرجایی & نجیبه |
معروفیت | آوازه، اشتهار، شناختگی، شهرت، صیت، محبوبیت، نامبرداری، ناموری & گمنامی |
معز | ارجمند، بزرگوار، عزیز، محترم، معظم، مکرم |
معزز | عزتمند، عزیز، گرامی، محترم، مکرم |
معزم | 1 افسونگر، جادوگر، ساحر 2 مارافسا |
معزول | برکنار، خلع، عزل، مخلوع & منصوب، شاغل |
معزول شدن | 1 برکنارشدن، عزل شدن، خلع شدن، کنار گذاشته شدن، معلق شدن & منصوب شدن 2 دور شدن، جداشدن |
معزول کردن | 1 برکنار کردن، عزل کردن، خلع کردن، از کاربرکنار کردن، کنار گذاشتن، برداشتن & منصوب کردن، گماشتن، برگماشتن 2 دور کردن، جدا کردن |
معسر | تنگدست، تهیدست، نیازمند، فقیر، عسرتزده & فراخدست |
معسر | دشوار، مشکل، پیچیده، سخت & میسر |
معشر | انجمن، جماعت، جمعیت، حزب، حلقه، گروه، مجلس |
معشوق | اسم 1 جانان، دلارام، دلبر، دلداده، دلربا، دوست، دوستگان، شاهد، محبوب، محبوبه، نگار، یار 2 فاسق، رفیقه & عاشق 3 رفیق & معشوقه |
معشوقهباز | اسم معشوقباز، معشوقهپرست، معشوقباره |
معشوقه | اسم 1 جانانه، دلبر، دلدار، محبوبه، نگار، یار 2 رفیقه، فاسق، نشانده 3 نشمه، نمکرده & عاشق |
معصومانه | 1 معصوموار 2 بیگناهانه |
معصوم | 1 بیگناه 2 پارسا 3 پاکجامه، پاکدامن، عفیف 4 خطاناپذیر & اثیم، گناهکار |
معصومه | پاک، بیگناه، باعصمت، عصمتپرست، پاکدامن |
معصومیت | 1 بیگناهی، پاکدامنی 2 عفاف، سادگی، بیپیرایگی 3 مظلومیت |
معصیت | 1 اثم، بزه، تقصیر، جرم، خطا، ذنب، فجور، گناه، منکر 2 نافرمانی کردن، عصیان ورزیدن، گناه کردن 3 نافرمانی & ثواب |
معصیتکار | اسم اثیم، بزهکار، عاصی، گناهکار، مذنب & ثوابکار |
معضل | بغرنج، پیچیده، دشوار، سخت، صعب، مساله، مشکل، معقد & سهل، آسان |
معطر | بویا، خوشبو، دماغپرور، عاطر، عطرآگین، عطرآمیز، گلبو، گلبیز، نافهبو & بویناک، گندیده، متعفن |
معطر کردن | عطرآگین کردن، خوشبو ساختن، عطرآلود کردن |
معطس | عطسهآور، عطسهزا |
معطل | 1 بلاتکیف، منتظر 2 بیحاصل، بیکار، عاطل، بیمصرف، بیاستفاده 3 فروهشته، معلق |
معطل شدن | 1 بیکار ماندن 2 منتظر شدن، منتظر ماندن، بیبهره ماندن، بیحاصل ماندن 3 معوق ماندن 4 تاخیر داشتن، تاخیر کردن |
معطل کردن | 1 بلاتکلیف گذاشتن، منتظر گذاشتن 2 معلقگذاشتن 3 درنگ کردن، تاخیر کردن، دیر کردن 4 متوقف کردن، تعطیل کردن |
معطل گذاشتن | 1 رها کردن، ول کردن 2 بلااستفاده گذاشتن 3 بلاتکلیف گذاشتن |
معطل ماندن | 1 سرگردان ماندن، بلاتکیف شدن 2 منتظر ماندن، منتظر شدن 3 تعطیل شدن، متوقف شدن 4 بیاستفاده ماندن، بیمصرف ماندن 5 عاطلماندن، بیکار ماندن 6 خالی شدن، متروک شدن 7 خالی گذاشتن، متروک ماندن |
معطلی | 1 تاخیر، درنگ 2 انتظار، بلاتکلیفی، عطلت 3 فروگذاری، وقفه |
معطوف | 1 مورد نظر، موردتوجه 2 متمایل، متوجه 3 عطفشده، برگشت |
معطی | بخشنده، عطاکننده، وهاب |
معظم | بزرگ، سترگ، کلان |
معظم | گرانقدر، معز، بزرگوار |
معفو | بخشوده، بخشیده |
معقد | بغرنج، پیچیده، سخت، صعب، دشوار، غامض، گرهدار، مبهم، مشکل، معضل، مغلق & ساده |
معقولات | مدرکات & محسوسات |
معقولانه | صفت عاقلانه، ، بخردانه، خردورزانه & غیرمعقولانه، جاهلانه |
معقول | 1 پسندیده، روا، شایست، مناسب، موجه 2 عقلایی، منطقی 3 دانسته، دریافته 4 سربهزیر، فرهیخته، مودب & نامعقول |
معکوس | باژگونه، سرنگون، نگونسار، وارون، واژگون |
معکوس شدن | واردشدن، وارونه شدن، برعکس شدن |
معکوس کردن | وارد کردن، وارونه کردن، برعکس کردن |
معلاق | 1 قلاب، گیره 2 قناره |
معلق | 1 آونگ، آویخته، آویزان، اندروا، تعلیقشده، سرازیر، سرنگون 2 معطل، معوق 3 برکنار، بلاتکلیف، پادرهوا، بیپایه، غیرثابت، 4 آونگدار، بهصورت معلق |
معلق شدن | 1 آویزان شدن، آویخته شدن 2 به حالت تعلیق درآمدن 3 موقتبرکنار شدن |
معلق کردن | 1 آویختن، آویزان کردن 2 برکنار کردن، معزول کردن 3 تعلیق 4 به حال تعلیق درآوردن، معطل گذاشتن، معوق گذاشتن |
معلق ماندن | 1 بهحالت تعلیق درآمدن 2 پادرهوا ماندن |
معلم | اسم آموزنده، آموزگار، اتابک، استاد، پرورشدهنده، پروراننده، دبیر، لله، مدرس، مربی، هادی & دانشآموز، شاگرد |
معلمی | آموزگاری، مربیگری، تعلیمدهی، دبیری، مدرسی & دانشآموزی، شاگردی |
معلول | اسم 1 بیمار، دردمند، علیل & تندرست، سالم 2 اثر، پیامدعلت & علت |
معلول شدن | 1 ناقصالعضو شدن 2 علیل شدن، دردمند شدن 3 بیمار شدن |
معلوم | آشکار، آشکارا، پیدا، دانسته، روشن، شناخته، شناختهشده، ظاهر، عیان، فاش، محرز، مرئی، مشخص، مشهود، معین، نمایان، واضح، هویدا & مجهول، نامعلوم |
معلومات | آگاهی، اطلاعات، بینش، سواد، مایه |
معلومالحال | شناختهشده، بدنام |
معلوم شدن | 1 آشکارشدن، واضح شدن، محقق شدن، محرز شدن 2 مبرهن شدن، ثابت شدن 3 فاش شدن & مستورماندن، نامکشوف ماندن |
معلوم کردن | 1 آشکار کردن، واضح کردن، محقق کردن، محرز کردن 2 مبرهن کردن، ثابت کردن 3 فاش کردن & مستور ماندن، نامکشوف ماندن |
معما | اسم 1 چیستان، لغز، مساله 2 پوشیده، رمز |
معمار | استاد، بنا، سازنده، طراح، مهراز، مهندس |
معمایی | 1 رازآلود، رمزآمیز، مرموز 2 چیستانی 3 لاینحل |
معمر | اسم پیر، جاافتاده، ریشسفید، سالخورده، سالمند، فرتوت، کهنسال، مسن & جوان، کمسال |
معمم | 1 دستاری، شیخ، آخوند، عمامهدار & مکلا 2 ریشسفید، محترم |
معمور | 1 برپا، دایر 2 آباد، آبادان، پررونق & مخروب، ویران |
معمور ساختن | آباد کردن، دایر کردن، آبادان ساختن & خراب کردن، ویران ساختن |
معمور شدن | آبادشدن، آبادان شدن & بایر شدن، ویران گشتن، ویرانه شدن |
معمور کردن | آباد کردن، آبادان ساختن، عمارت ساختن، معمورگردانیدن، دایر کردن، آبادان ساختن & خراب کردن، ویران ساختن، بایر کردن |
معمولا | طبقمعمول، حسبمعمول |
معمول | 1 باب، جاری، رایج، معموله، متداول، مد، مرسوم 2 عادی، متعارف & غیرعادی، نارایج، نامتداول، نامتعارف |
معمول داشتن | 1 انجام دادن، اجرا کردن 2 متداول ساختن، باب کردن، رایج کردن & از رواج انداختن، نارایج کردن |
معمول کردن | 1 مرسوم کردن، متداول کردن، رواج دادن، باب کردن 2 اجرا کردن، عملی ساختن |
معمولی | 1 رایج، عادی، متداول، متعارف، مرسوم، مستعمل 2 پیشپاافتاده، عام، مبتذل & خاص، نامتعارف |
معنادار | 1 بامعنی 2 پرمفهوم 3 کنایهآمیز |
معنا | 1 مراد، معنی، مفهوم، منطوق 2 باطن، کنه 3 مطلب، موضوع & صورت، لفظ، مصداق |
معنبر | عنبرین، عنبرآمیز |
معنویات | اخلاقیات، روحیات & مادیات |
معنوی | 1 باطنی، روحانی، روحی، عرفانی 2 عارف 3 معنایی & ظاهری، مادی، صوری 4 درونی |
معنی | 1 مفهوم، مدلول 2 مفاد، مضمون، لب 3 حقیقت، محتوا، باطن 4 هدف، مقصود، منظور، قصد، نیت 5 دلیل، سبب، انگیزه 6 مطلب، موضوع 7 مورد، باره 8 نکته |
معوج | اریب، خمیده، کج، کژ، مورب، نادرست، ناراست، نامستقیم، ناهموار & راست، مستقیم |
معوج شدن | کج شدن، ناراست شدن |
معوق | 1 بازداشته، عقبافتاده، عقبانداخته، معطل، معوقه، بهتاخیرافتاده & معین 2 بلاتکلیف، پادرهوا، معلق |
معوق گذاشتن | بهتاخیر انداختن، عقب انداختن، به تعویق انداختن |
معوق ماندن | بهتاخیر افتادن، عقب افتادن |
معوقه | بهتاخیرافتاده، عقبافتاده، معوقمانده |
معول | صفت 1 استوار، معتمد 2 تکیهگاه 3 اعتماد، تکیه |
معونت کردن | یاری کردن، کمک نمودن، امداد کردن، مدد رساندن |
معونت | یاری، کمک، مدد، امداد |
معهذا | باوجوداین، معالوصف، بااینهمه، معذلک، لیک |
معیار | 1 اندازه، پیمانه، مقیاس 2 میزان 3 ضابطه، ملاک 4 محک، سنگمحک 5 سند |
معیب | 1 عیبدار، عیبناک، معیوب 2 ناقص & سالم، صحیح |
معیت | با، به همراه، مع، همراهی & بدون، بی |
معیر | عیارگر، عیارگیر |
معیشت | 1 زندگانی 2 ارتزاق، رزق، روزی، گذران، معاش |
معیشت کردن | 1 زندگی کردن، زیستن، زندگانی کردن 2 ارتزاق کردن، گذران کردن، امرارمعاش کردن |
معیل | پراولاد، پرعائله، عائلهدار، عیالمند، عیالوار & ابتر، بیفزند، کمعائله |
معین | آشکار، روشن، مشخص، معلوم، مقرر، منصوب، نهاده & نامعین |
معین | دستیار، مددکار، معاضد، همدست، یار |
معین شدن | 1 تعیین شدن، برقرار شدن 2 مشخص شدن، معلومشدن، آشکار شدن |
معین کردن | 1 تعیین کردن 2 مقرر داشتن، قرار دادن |
معیوب | آهمند، خراب، عیبناک، فاسد، ناقص & سالم |
معیوب شدن | 1 عیبناک شدن، عیبدار شدن 2 آهمند شدن 3 ناقص شدن |
مغاره | زاغه، شکفت، غار، کهف، مغار |
مغازله | تجمش، عشقبازی، عشقورزی، معاشقه، ملاعبه، مهرورزی |
مغازله کردن | عشقبازی کردن، عشقورزی کردن، معاشقه کردن |
مغازه | 1 بوتیک، حجره، دکان، دکه، فروشگاه 2 مخزن، انبار |
مغازهدار | دکاندار، کاسب |
مغازی | 1 جنگها، نبردها، حربها، کارزارها 2 میدانهای جنگ، عرصههاینبرد |
مغاک | 1 چاله، سوراخ، گود، گودال، لان 2 ورطه |
مغالطهآمیز | سفسطهآمیز، مغلطهوار، واهی & منطقی |
مغالطه | سفسطه، قیاس فاسد، مغالطت، مغلطه |
مغالطه کردن | 1 مغلطه کردن، سفسطه کردن 2 به غلط افکندن |
مغایرت | اختلاف، تباین، تضاد، تفاوت، تناقض، توفیر، غیریت، مخالفت، منافات، ناسازگاری، ناهمسانی، ناهمگونی & مشابهت، تشابه، همانندی |
مغایرت داشتن | اختلاف داشتن، تفاوت داشتن، ناسازگاریداشتن، مباینت داشتن |
مغایر | خلاف، دیگرگون، ضد، مباین، متفاوت، مخالف، منافی، نامشابه، ناهمگون & مشابه |
مغبر | 1 خاکآلود، غبارآلود، گردآلود 2 تیره، تار |
مغبون | 1 زیاندیده، زیانکار 2 غبندار، فریبخورده، گولخورده & راضی |
مغبون شدن | 1 زیاندیدن 2 غبن داشتن، گول خوردن |
مغبون کردن | 1 زیان زدن، ضرر زدن، زیاندیده کردن، خسارتدیدن 2 گول زدن |
مغتنم | 1 ارزشمند، باارزش 2 بازیافته، غنیمت |
مغتنم شمردن | غنیمت شمردن، مغتنم دانستن |
مغذی | انرژیدار، انرژیزا، قوتبخش، مقوی & غیر مغذی |
مغرب | 1 بابل 2 باختر، غرب، غروبگاه 3 عشا & خراسان، مشرق |
مغربزمین | اروپا، آمریکا & مشرق زمین |
مغرضانه | 1 بدخواهانه، غرضمندانه 2 غرضآلود 3 کینهتوزانه |
مغرض | بدخواه، غرضمند، غرضورز، کینهتوز، کینهور & بیغرض |
مغرم | 1 وامدار، مقروض، مدیون 2 غرامتگیرنده، تاوانستان 3 گرفتار، شیفته، اسیر محبت |
مغرورانه | خودپسندانه، غرورآمیز، متکبرانه & خاشعانه |
مغرور | پرادعا، پرمدعا، خودبین، خودپرست، خودپسند، خودخواه، خودستا، غره، فریفته، گرانسر، گردنفراز، متبختر، متفرعن، متکبر، مدمغ، مستکبر & افتاده، فروتن |
مغرور شدن | متکبرشدن، متفرعن گشتن، خودستا شدن، خودبینشدن، پرمدعا شدن، گرانسر شدن |
مغزتیره | سلیل، مغزحرام، نخاع |
مغز | 1 دماغ 2 کله، سر، مخ 3 دانه، هسته 4 جوهر، اصل، لب & پوست 5 عقل 6 فکر 7 وسط، میان، درون |
مغ | 1 ژرف، عمیق، گود 2 ژرفا، عمق، گودی |
مغشوش | 1 آشفته، پریشان، درهم، درهمبرهم، درهمریخته، شوریده، قاطیپاطی، مختل 2 غشدار، غشی، ناخالص، ناسره & 1 منظم 2 خالص، ناب |
مغشوش شدن | 1 آشفته شدن، پریشان شدن 2 غشدار شدن، غشی شدن |
مغضوب شدن | غضبشدن، مورد غضب قرار گرفتن |
مغضوب | مورد خشمقرارگرفته، غضبشده |
مغفرت | آمرزش، آمرزیدگی، بخشایش، بخشش، غفران |
مغفر | خود، کلاهخود |
مغفور | آمرزیده، بخشوده، مبرور، مرحوم |
مغ | 1 گبر، مجوس 2 موبد، روحانی زرتشتی، کاتوزی |
مغلطهباز | سفسطهباز، سفسطهگر، گمراهسا، مغلطهکار |
مغلطه خوردن | فریبخوردن، گول خوردن |
مغلطه دادن | نیرنگزدن، فریب دادن، گول زدن |
مغلطه | سفسطه، مغالطت، مغالطه |
مغلطه کردن | سفسطه کردن، به غلط انداختن |
مغلطهوار | سفسطهآمیز، مغالطه، مغالطهآمیز |
مغلظ | 1 استوار، موکد 2 ستبر 3 درشت کردن |
مغلق | ابهامآمیز، پیچیده، دشوار، سخت، صعب، غامض، مبهم، مشکل، معقد & ساده، سهل |
مغلوب | 1 بازنده 2 بیاعتبار، بیمقدار، ذلیل، زبون 3 تارومار، شکستخورده، مقهور، منکوب، منهزم 4 تسلیم، مجاب & فاتح |
مغلوب شدن | 1 شکست خوردن، مقهور شدن، منهزم شدن، منکوب شدن 2 بازنده شدن، باختن & پیروزشدن 3 تسلیم شدن، مجاب شدن & غالبآمدن، غالب شدن |
مغلوب کردن | 1 شکست دادن، غلبه کردن، پیروز شدن، چیرهشدن 2 برنده شدن، بردن 3 مجاب کردن |
مغلوط | اشتباه، پراشتباه، سقیم، غلط، نادرست & صحیح |
مغلول | بسته، بهزنجیرکشیدهشده، زنجیری |
مغموم | اندوهزده، اندوهناک، اندوهگین، حزین، غصهدار، غمزده، غم رسیده، غمکش، غمگین، غمناک، غمنین، گرفته، متاثر، متاسف، محزون، مهموم، ناشاد & خرم، خوش |
مغموم ساختن | 1 غمگین ساختن، غمین کردن 2 تاب دادن |
مغموم شدن | غمگینشدن، اندوهناک شدن، حزین شدن، محزونگشتن، اندوهگین شدن & مسرور شدن، شادمانگشتن |
مغموم کردن | غمگین کردن، اندوهناک کردن، محزون کردن، اندوهگین کردن، غمین کردن، غمزده کردن & مسرور کردن، شادمان کردن |
مغناطیس | آهنربا، مگنت |
مغنی | آوازخوان، خنیاگر، خواننده، سرودخوان، سرودگو، نغمهخوان |
مغنیه | رامشگر، سرودخوان، سرودگو، مطربه، نوازنده (زن) |
مغیب | نهفته، پنهان، نهان، غیبشده |
مغیث | صفت فریادرس، یاریکننده، یاریگر |
مغیلان | 1 خارشتر 2 امغیلان، صمغ عربی |
مف | آببینی |
مفاتیح | کلیدها، مفتاحها & قفلها |
مفاجات | 1 حمله ناگهانی، یورش، مفاجا 2 ناگهان حمله کردن 3 ناگاهگرفتن، ناگاه آمدن |
مفاخرت کردن | افتخار کردن، نازیدن، بالیدن |
مفاخرت | نازیدن، بالیدن، افتخار کردن، مفاخره، فخر فروختن |
مفاخر | مفخرهها، مایههایافتخار |
مفاد | فحوا، محتوا، مدلول، مضمون، معنا، معنی، مفهوم |
مفارقت | انفصال، جدایی، دوری، هجر، فراق، فرقت، مهجوری، هجران، هجرت & وصال |
مفارقت کردن | جدا شدن، از هم دور شدن، دوری گزیدن |
مفاسد | مفسدهها، تباهیها، فسادها، بدیها، مفسدتها |
مفاصاحساب | 1 سندتسویه حساب 2 تسویهحساب، تفریغ محاسبه |
مفاصل | مفصلها، بندها |
مفاوضت | 1 همصحبت 2 صحبت، گفتگو 3 همبستری، همآغوشی |
مفاهیم | مفهومها، معناها، مدلولها & صور، مصادیق |
مفتاح | کلید، مقلاد |
مفت باختن | مفت ازدست دادن، به رایگان دادن & مفت به چنگآوردن |
مفتح | بازکننده، گشاینده |
مفتخر | بالنده، سرافراز، سربلند، مباهی، مفخر، نازنده & مفتضح |
مفتخر شدن | مباهیشدن، افتخار کسب کردن، سربلند شدن، سرافرازشدن |
مفتخوار | اسم انگل، بیکاره، پختهخوار، طفیلی، مفتخور |
مفتخور، مفتخور | صفت انگل، بیکاره، پختهخوار، طفیلی، کاسهلیس، مفتخوار |
مفت | 1 رایگان، مجانی، ناخریده 2 کمارزش، ارزان 3 بیهوده، لاطائل، مزخرف & بمزد، گران |
مفترض | فرض، لازم، واجب & مستحب |
مفترق | پراکنده، متفرق، پخشوپلا |
مفتری | افترازن، دروغزن، نمام |
مفتش | بازپرس، بازجو، جاسوس، کارآگاه، ممیز، منهی |
مفتضحانه | افتضاحآمیز، رسواییآمیز، توام با رسوایی & آبرومندانه |
مفتضح | 1 بدنام، بیآبرو، رسوا، ننگین & آبرومند، خوشنام 2 زشت، بد |
مفتضح شدن | بدنامشدن، رسوا شدن، بیآبرو شدن |
مفتضح کردن | بدنام کردن، رسوا کردن، بیآبرو کردن |
مفتقر | تهیدست، فقیر، مستمند، محتاج، نیازمند، معسر، مفلس، مفلوک، نیازمند & غنی، متنعم |
مفتکی | رایگان، مجانی |
مفتن | فتنهانگیز، فتنهجو، مفسد، مفسدهجو & مصلح |
مفتوح | 1 باز، گشاده، گشوده، واز 2 فتحشده، متصرفشده، مسخر 3 فتحهدار & مسدود |
مفتوح شدن | 1 بازشدن، گشوده شدن 2 فتح شدن، مسخر شدن، بهتصرف درآمدن |
مفتول | اسم 1 پیچان، تابداده، تابیده، تافته 2 سیم، میله |
مفتون | دلباخته، شیدا، شیفته، عاشق، فریفته، مجذوب |
مفتون شدن | شیفتهشدن، واله گشتن، شیدا شدن، عاشق شدن، فریفتهشدن، دلباخته گشتن، مجذوب شدن & فتنهگشتن |
مفتون کردن | شیفته کردن، عاشق کردن، فریفته کردن، شیدا کردن، دلباخته کردن، مجذوب کردن & فتنه کردن |
مفتی | 1 حاکمشرع، فتوادهنده، قاضی 2 رایگان، مجانی 3 مجاناً، مفتکی |
مفخر | اسم 1 سرافراز، مباهی، مفتخر 2 نازیدن 3 مایهناز |
مفخم | ارجمند، امجد، بزرگوار، فخیم، گرامی، محترم |
مفر | پناهگاه، گریزگاه، مخلص، مهرب |
مفرح | 1 باصفا، شادیآور، شادیبخش، فرحبخش، نشاطآور، نشاطانگیز، نزهتبخش، نزه 2 محظوظ & بیصفا |
مفرد | اسم 1 بسیط، ساده 2 تنها، فرد، طاق، واحد، یکتا، یکه & مرکب، جمع 3 جدا، جداگانه، مستقل 4 یگانه، ممتاز، یکهتاز 5 تکبیت، فرد & رباعی 6 حروفگسسته 7 منفرد |
مفرش | 1 زیرانداز، فرش 2 جارختخوابی |
مفرط | افراطآمیز، بسیار، بینهایت، خیلی، زیاد |
مفرغ | آلیاژ مس و قلع، برنز |
مفرق | تارک، چکاد، میانهسر، هباک |
مفروز | اسم 1 تحدید، تفکیک، جدا، محدود، افرازشده، مفروزه 2 پراکنده & مشترک، مشاع |
مفروز کردن | 1 جدا کردن، تفکیک کردن 2 تحدید کردن، تحدیدحدود کردن |
مفروش | 1 فرششده، فرشدار 2 گسترده |
مفروض | 1 فرضیپنداشته، تصورشده 2 فرضشده 3 واجب، واجبشده |
مفروق | 1 پراکندهشده، جداکرده & مقرون 2 کاسته، تفریق شده & مفروقمنه |
مفسد | بداصل، بدذات، بدگوهر، شرطلب، عیار، غماز، فسادگر، فتنهانگیز، فتنهجو، فسادآفرین، مفتن، مفسدهجو، مفسدهطلب، واقعهطلب & مصلح |
مفسدهآمیز | مفسدتآمیز، تباهیزا، فسادانگیز، فتنهزا |
مفسده | افساد، تباهی، فتنه، فساد، مفسدت & صلاح |
مفسدهجو | آشوبطلب، بلوایی، فسادگر، آشوبگر، شریر، غوغاطلب، فتنهجو، مفتن، شرطلب، هیاهوطلب & مصلح |
مفسدهجویی | آشوبطلبی، غوغاطلبی، تبهکاری، فتنهانگیزی، فتنهگری، فساد، هیاهوطلبی & مصلحتاندیشی |
مفسر | 1 تفسیرگر 2 گزارشگر 3 مترجم 4 تفسیرنویس |
مفصلاً | باتفصیل، بهتفصیل، مشروحاً & مختصر |
مفصل | باتفصیل، بهتفصیل، بشرح، طولانی، مبسوط، مشروح & بهایجاذ، موجز، مجمل، مختصر |
مفصل | بند، پیوندگاه، مفصلها |
مفضض | نقرهکاری & نقرهاندود، مطلا، مطلی |
مفطر | اسم 1 افطارکننده 2 روزهخورنده 3 مبطل روزه |
مفعول | 1 کنشپذیر & کنشگر، فاعل 2 امرد، کونی، مابون، مخنث، ملوط & لواطکار |
مفقودالاثر | صفت 1 بینشان، پیگم 2 گمگشته، ناپیدا، ناپدید، گمشده |
مفقود شدن | 1 گمشدن، ناپدید شدن 2 ازبین رفتن & پیدا شدن |
مفقود | 1 غایب، گم، گمشده، گمگشته، ناپیدا، ناپدید & پیدا 2 هدر |
مفقود کردن | 1 گم کردن، ناپدید کردن & پیدا شدن 2 ازبین بردن |
مفلح | پیروز، رستگار، سعادتمند، ناجح |
مفلح شدن | پیروزشدن، فلاح یافتن، رستگار شدن، سعادتمند شدن |
مفلس | 1 بیچیز، بینوا، تهیدست، درویش، فقیر، گدا، مستمند، مسکین، معسر، ندار 2 محجور، یکلاقبا، ورشکست، ورشکسته & دارا، منعم |
مفلس شدن | 1 بیچیزشدن، معسر گشتن، بینوا گشتن، تهیدست شدن، فقیر شدن 2 ورشکست شدن، ورشکسته شدن |
مفلس کردن | 1 بینوا کردن، تهیدست کردن، بیچاره کردن، فقیر کردن 2 ورشکست کردن |
مفلسی | افلاس، بینوایی، تنگدستی، تهیدستی، عسر، ورشکستگی & تنعم، ثروتمندی |
مفلوج | فلج، لش، علیل، افلیج |
مفلوج کردن | 1 فلج کردن 2 ناتوان کردن، ضعیف کردن |
مفلوک | 1 بدبخت، بیچاره، بیچیز، بینوا، تهیدست، تیرهبخت، تیرهروز، شوریدهبخت، فلاکتزده، فلکزده، مفلاک & متنعم 2 عاجز، ناتوان 3 ضعیف 4 فرسوده |
مفلوکی | ادبار، بدبختی، بیچارگی، فلاکتزدگی، نامرادی |
مفنگی | ضعیف، لاغر، مردنی، نزار، مافنگی & سرومروگنده، قبراق |
مفوض | تفویضشده، واگذارشده |
مفوض کردن | واگذار کردن، سپردن، تفویض کردن |
مفهوم شدن | درکشدن، فهمیدن، حالی شدن، تفهیم شدن |
مفهوم | صفت 1 محتوا، مدلول، معنا، معنی، مفاد 2 دانسته، فهمشده، فهمیدهشده & منطوق |
مفید | سودبخش، سودمند، فایدهبخش، موثر، نافع، نتیجهبخش & زیانآور، زیانبار، زیانبخش، مضر |
مقابر | 1 قبرها، مقبرهها، گورها، مزارات، مزارها 2 قبرستان، گورستان |
مقابل | 1 برابر، مساوی، معادل 3 پیش، جلو، روبرو، رویارو، نزد 3 ضد، مخالف، نقیض 4 قبال 5 محاذی، موازات & خلف |
مقابلهبهمثل | 1 انتقام، تقاص، تلافی 2 قصاص، معاملهبهمثل |
مقابله | 1 تطبیق، سنجش، مقایسه 2 رویارویی، صفآرایی، مواجهه 3 ضدیت، مخالفت 4 روبهرو شدن 5 مواجههدادن 6 مقایسه کردن، تطبیق دادن 7 ایستادگی، پایداری 8 تلافی، جبران 9 برابری، تساوی |
مقابله شدن | تطبیقداده شدن، مطابقت دادن، مقایسه شدن |
مقابله کردن | 1 روبهرو شدن، مواجهه کردن 2 مبارزه کردن، جنگیدن 3 برابری کردن، همتا بودن 4 مقایسه کردن، تطبیق دادن 5 جبران کردن، تلافی کردن |
مقاتل | 1 جهاد، کشتار، محاربه 2 جهادگر |
مقاتله | جدال، جنگ، کارزار، کشتوکشتار & مصالحه |
مقادیر | مقدارها، اندازهها |
مقاربت | 1 آرمش، آمیزش، جماع، نزدیکی 2 آرمیدن، جماع کردن |
مقاربت کردن | آمیزش کردن، جماع کردن، نزدیکی کردن، آرمیدن |
مقاربتی | آمیزشی، جنسی |
مقارنت | مقارنه، ملازمه، همزمانی |
مقارن | اسم 1 حالتتقارن، همزمان 2 پیوسته، متصل 3 قرین، نزدیک، همدم، یار |
مقارن شدن | 1 همزمان شدن 2 پیوستن، متصل شدن 3 قرینشدن، همراه گشتن |
مقاصد | مقصدها، مقصودها، مرادها، خواستهها، اهداف، هدفها |
مقاطع | 1 مقطعها 2 برشها |
مقاطعه | پیمان، پیمانکاری، کنترات |
مقاطعه دادن | کنتراتدادن، واگذار کردن (کار به پیمانکار) |
مقاطعهکار | پیمانکار، کنتراتچی، مقاطعهچی، مقاطعهگر |
مقالات | 1 مقالهها 2 سخنان، گفتار |
مقال | 1 بحث، سخن، قول، گفتگو 2 مقاله |
مقاله | 1 نوشته 2 گفتار، مقال، سخن 3 فصل، بخش |
مقامات | 1 اولیاء امور 2 درجات، درجهها، منزلتها 3 پستها، مناصب، منصبها، شغلها، مشاغل 4 مراحل، منازل، مقامها 5 هنرها، کارهای شایان 6 مقامهها، مجالس، مجلسها |
مقامپرست | جاهطلب، مقامدوست، منصبخواه، مسندطلب، سندجو |
مقام | 1 پست، درجه، رتبه 2 جاه، سمت، شان، قدر، مرتبه، مسند، منزلت، منصب، نشیم 3 اشل، پایه |
مقام | 1 جا، جایگاه، کاشانه، ماوا، محل، مسکن، مکان، منزل، موضع، موطن 2 آهنگ، پرده، نوا، راه |
مقامر | 1 قمارباز، گنجفهباز 2 شطار |
مقامطلب | جاهطلب، آوازهجو، ریاستطلب، منصبجو، منصبخواه |
مقام کردن | اقامت کردن، مقیم شدن، سکنا گزیدن، ساکن شدن، ماندن، اقامت گزیدن |
مقامه | 1 مجلس 2 خطبه 3 بیان حال 4 سرگذشت |
مقاوله | 1 معاهده، پروتکل، پیمان، عهدنامه 2 قرارداد، قولنامه 3 قولوقرار گذاشتن 4 گفتوشنود |
مقاولهنامه | پروتکل، پیماننامه، عهدنامه، قرارداد، سند |
مقاوم | 1 استوار، بادوام، سخت، پایدار، ثابت 2 پادار 3 متمکن 4 سرسخت & سست، غیرمقاوم |
مقاومت | ابرام، استقامت، استواری، ایستادگی، پافشاری، پایداری، توانایی، دوام، طاقت، قدرت، مدافعه، نیرو، یارایی |
مقاومت کردن | ایستادگی کردن، پایداری کردن، مدافعه کردن، استقامت ورزیدن، پایمردی کردن & تسلیمشدن |
مقایسه | تشبیه، تطبیق، سنجش، قیاس، مقابله |
مقایسه شدن | 1 مقابله شدن 2 قیاس شدن، سنجیده شدن |
مقایسه کردن | 1 مقابله کردن 2 قیاس کردن، سنجیدن |
مقبره | آرامگاه، تربت، ضریح، قبر، گورگاه، لحد، مدفن، مزار |
مقبل | خوشبخت، صاحبدولت، اقبالمند، صاحب اقبال |
مقبول افتادن | پذیرفته شدن، مقبول آمدن، پذیرش یافتن |
مقبول | 1 پذیرفتنی، پذیرفته، پسند، پسندیده، دلپذیر، دلپسند، ستوده، قابل قبول، مرضی، مرغوب، مستجاب، مطبوع، مطلوب & ناپسند 2 جمیل، خوبرو، خوشگل، زیبا، صبیح، وجیه & زشت، اکبیری |
مقبول شدن | 1 زیباشدن، خواستنی شدن، دوستداشتنی شدن 2 پذیرفته شدن |
مقبولیت | 1 پذیرش، مرغوبیت 2 زیبایی 3 وجاهت |
مقتبس | اقتباسشده، برگرفته، ماخوذ |
مقتدا | پیشوا، رهبر، زعیم، لیدر، مرشد |
مقتدر | بااقتدار، توانا، زورمند، قادر، قدرتمند، قدر، نیرومند & ناتوان |
مقترن | 1 دوست، رفیق، محشور، مصاحب، مقرب، مونس، همدم، همصحبت، همنشین 2 نزدیک، پیوسته 3 همراه 4 مقارنه |
مقترن شدن | قرینشدن، همراه شدن |
مقتصد | 1 صرفهجو & مسرف 2 میانهرو |
مقتضا | 1 خواست، نیاز، احتیاج 2 لازم، لازمه 3 حاجت، ضرورت، لزوم |
مقتضیات | 1 ضروریات 2 اقتضا کنندهها، مناسبتها 3 حاجات، نیازها |
مقتضی دانستن | 1 سزاوار دانستن، شایسته دانستن 2 لازم دانستن |
مقتضی | اسم 1 درخور، مناسب، شایسته 2 حاجت، ضرورت، لزوم 3 سبب، موجب، علت |
مقتل | 1 قتلگاه 2 کتابروضه |
مقتول | قتیل، کشته، کشتهشده & قاتل |
مقدار | 1 میزان، وزن 2 اندازه، مقیاس 3 تعداد، مبلغ 4 ارج، ارز، ارزش، قدر، قرب 5 منزلت، شان، ارزش 6 چندی، کمیت |
مقداری | اندکی، قلیلی، کمی |
مقدر | 1 تقدیر، تقدیرشده، سرنوشت، قسمت 2 معلوم، مشخص، معین |
مقدس | اقدس، باتقوا، پارسا، پاک، دیندار، سبوح، قدوس، متدین، منزه & ناپاک، نامقدس |
مقدسماب | مومننما، مقدسنما، متظاهر، زاهدریایی |
مقدمات | مبادی، درآمد، مدخل & موخرات |
مقدماتی | 1 ابتدایی، اولیه 2 آغازین & نهایی |
مقدم | اسم 1 ارجح، اولی، برتر، اولویتدار، دارای تقدم 2 پیشگام، پیشاهنگ، پیشرو 3 پیشوا، رهبر، قاید 4 پیش، پیشین، سابق، مسبوق & موخر |
مقدمتالجیش | پیشقراول، طلایهدار |
مقدم داشتن | 1 ترجیح دادن، رجحان دادن، مقدم شمردن 2 پیش انداختن، جلو انداختن |
مقدم | 1 گام، قدم، پا 2 جایپا، قدمگاه 3 وقت آمدن 4 زمان آمدن |
مقدمه | 1 آغاز، اول، ابتدا 2 پیشگفتار، دیباچه، سرآغاز، فاتحه & موخره 3 بدو، فاتحه، نخست 4 پیشانی، جبین، ناصیه 5 پیشرو لشکر، طلیعه 6 رویداد، اتفاق، حادثه، جریان، واقعه 7 مدخل |
مقدمهچینی | تمهیدمقدمه، زمینهسازی |
مقدمهچینی کردن | تمهیدمقدمه کردن، زمینهسازی کردن |
مقدور | 1 امکانپذیر، ممکن، میسر، میسور 2 امرحتمی، تقدیرشده & غیرمقدور |
مقر آمدن | اعتراف کردن، اقرار کردن، معترف شدن & انکار کردن |
مقراض | قیچی |
مقرب | صفت 1 قرین، محشور، مصاحب 2 مقترن 3 ندیم، نزدیک، محرم |
مقر | جا، جایگاه، ستاد، قرارگاه، مرکز، مکان، موضع |
مقر | خستو، قایل، معترف، اقرارکننده & منکر |
مقررات | آییننامهها، دستورالعملها، ضوابط، قوانین |
مقرر داشتن | 1 معین کردن، تعیین کردن 2 برقرار کردن، قرارگذاشتن 3 مقرر فرمودن 4 امر کردن، دستوردادن، حکم کردن |
مقرر شدن | 1 آشکارشدن، معلوم شدن، مشخص شدن 2 تعیین شدن، برقرار شدن 3 قرار گذاشته شدن، قرار گذاشتن |
مقرر کردن | 1 مقرر داشتن، مقرر فرمودن 2 امر کردن، دستوردادن، حکم کردن 3 معین کردن، تعیین کردن، برقرار کردن |
مقرر گشتن | 1 مقرر گردیدن، مقرر شدن، مقرر گردانیدن 2 قرار گذاشتن، قرار گذاشته شدن 3 آشکار شدن، معلوم شدن |
مقرر | معلوم، تعیینشده، قرار گذاشتهشده، برقرارشده |
مقرر | اسم واخوان، تقریرگر، تقریرکننده، بیانکننده، واگو |
مقرری | جیره، حقوق، رسم، عطیه، اجرا، ماهیانه، مستمری، مشاهره، مواجب، وظیفه |
مقرعه | 1 تازیانه 2 کوپه |
مقرنس | 1 سقفگچبریشده، نقشونگار برجسته سقف 2 کنگرهدار 3 قرنیزهدار |
مقروض | اسم بدهکار، قرضدار، وامدار، وامی & بستانکار، طلبکار |
مقروض شدن | وامدارشدن، بدهکار شدن، قرضدار شدن & بستانکار کردن |
مقروض کردن | وامدار کردن، بدهکار کردن، قرضدار کردن & بستانکار کردن |
مقرونبهصرفه | باصرفه، فایدهدار |
مقرون | پیوسته، قرین، نزدیک، همراه & مفروق |
مقرون شدن | 1 نزدیک شدن، قرین شدن 2 همراه شدن، مقرونگشتن 3 پیوستن |
مقره | 1 قرقرهچینی و عایق 2 حوض کوچک 3 سبوی کوچک |
مقری | 1 تلاوتگر، خواننده 2 مربی قرآن |
مقسط | باانصاف، دادگر، عادل، منصف & غیر منصف، ناعادل |
مقسوم | بخشی، قسمتشده، بخششده & مقسومعلیه |
مقسومعلیه | بخشیاب & مقسوم |
مقصد | 1 قصد، مراد، منظور، نظر، نیت 2 مطلوب، خواست 3 آماج، هدف & مبداء |
مقصر | بزهکار، خاطی، خطاکار، تقصیرکار، روسیاه، گناهکار، مجرم، محکوم & بیگناه |
مقصر شدن | بزهکارشدن، گناهکار شدن، تقصیر داشتن، تقصیرکارشدن |
مقصر کردن | 1 گناهکار شناختن، بزهکار قلمداد کردن 2 مقصردانستن، خطاکار دانستن |
مقصود | آرزو، حاجت، خواسته، غایت، غرض، قصد، مراد، مطلوب، منظور، نقشه، هدف |
مقصور | منحصر |
مقصوره | 1 چارقد، حجاب، روپوش، روسری، سرانداز، معجر، مقنعه، نقاب 2 ایوانکوچک، خانهکوچک |
مقطع | 1 سیلاب، هجا 2 بیتآخر (غزل، قصیده) 3 برشگاه، محل قطع 4 مرحله، برهه & مطلع |
مقطوع | 1 قطعشده، بریده 2 قطعی، معین، ثابت، طیشده & غیرمقطوع |
مقعد | دبر، سرین، کفل، کون، مخرج، نشستگاه، نشیمن، نشیمنگاه |
مقعر | 1 فرورفته، کاو، گود & محدب 2 عمقدار، عمیق |
مقفا | قافیهدار، دارای قافیه، مقفی & غیرمقفی |
مقفل | بسته، مسدود & مفتوح |
مقلاد | کلید، مفتاح & قفل |
مقلد | صفت 1 بذلهگو، تقلیدگر، دلقک، مسخره 2 پیرو، تقلیدکننده & مقلد |
مقلوب | قلبشده، باژگونه، برگردانیده، وارونهشده، واژگون |
مقنع | قانعکننده، امتناعکننده |
مقنع | متحجب، مستور، مستوره، نقابدار |
مقنعه | برقع، روسری، مقصوره، نقاب |
مقنن | قانونگذار، واضعقانون & مجری |
مقننه | قانونگزاری & مجریه |
مقنی | چاهکن، کاریزکار، قناعتساز، کاریزگر |
مقوا | جنس کارتن |
مقوایی | 1 از جنسمقوا 2 بیاساس، بیپایه، غیرواقعی 3 دروغین، کاذب |
مقود | رسن، ریسمان، کمند، لگام، مهار |
مقوس | خم، خمیده، قوسدار، منحنی & مستقیم، منکسر |
مقوله | 1 باب، زمره، فصل، گفتار، مبحث 2 باره، راجع |
مقوم | 1 ارزیاب، قیمتگذار 2 تقویمنویس |
مقوی | 1 انرژیزا، مغذی، تقویتکننده، نیروبخش 2 موید |
مقهور | تارومار، شکستخورده، مغلوب، منهزم & قاهر، فاتح |
مقهور ساختن | شکست دادن، مغلوب کردن، تارومار کردن، سرکوب کردن، منهزم کردن & مقهور شدن |
مقهور شدن | شکستخوردن، مغلوب شدن، منهزم شدن، تارومار شدن، سرکوب شدن |
مقهور کردن | سرکوب کردن، مغلوب کردن، تارومار کردن، شکست دادن، تارومار کردن |
مقیاس | 1 قاعده، معیار، ملاک 2 اندازه، تعداد، حد، مقدار، میزان 3 واحد 4 نمونه 5 اشل |
مقید | 1 بسته، مشروط، منوط، وابسته 2 پایبست، پایبند 3 دامنگیر، دچار 4 اسیر، حبس، دربند، گرفتار 5 علاقهمند 6 مطلق & رها 7 معتقد 8 متعهد |
مقید ساختن | 1 پایبند کردن، پایبست کردن 2 اسیر کردن، دربند کردن، گرفتار کردن، گرفتار ساختن 3 مجبور کردن، ملزم ساختن 4 وابسته کردن 5 مشروط کردن & مقید شدن، مقید گشتن |
مقید شدن | 1 گرفتار شدن، دربند شدن، درقید ماندن 2 وابسته شدن 3 پایبند شدن 4 متعهد شدن |
مقید کردن | 1 پایبند کردن، وابسته کردن 2 متعهد کردن 3 گرفتار کردن، دربند کردن |
مقیم | اسم 1 باشنده، ساکن، ماندگار، متوطن، معتکف 2 پیوسته، ثابت، دایم & مهاجر |
مقیم شدن | اقامتگزیدن، ماندگار شدن، متوطن شدن، ساکن شدن، رحل اقامت افکندن، سکونت گزیدن، سکناگزیدن، رخت افکندن & مهاجرت کردن |
مکابدت | 1 سختی، دشواری، زحمت 2 دشمنی، معاندت 3 رنجکشیدن، سختی دیدن، زحمت دیدن 4 ستیز کردن، ستیهیدن |
مکابره | 1 جدل، جروبحث 2 زور، قهر 3 ستیزه، معارضه 4 جنگ کردن، ستیزه کردن، معارضه کردن 5 خودبزرگنمایی 6 بزرگمنشی |
مکاتبات | نوشتهها، نامهنگاریها، مکاتبهها، مراسلات، مراسلهها & محاورات، مکالمات |
مکاتب | 1 مکتبها 2 مشربها، نحلهها |
مکاتبه کردن | نامهنگاری کردن، نامه نوشتن، عریضه نوشتن، مکتوب نوشتن، عریضهنگاری کردن |
مکاتبه | 1 نامهنگاری، نامهنویسی، عریضهنگاری، مکتوبنویسی 2 نامهپرانی & مکالمه، مناظره |
مکاتیب | مکتوبها، نوشتهها، نامهها، بنشتهها، رقعات، منشات، مرقومهها & مجالس |
مکارانه | خدعهآمیز، مکرآمیز، نیرنگبار & سادهلوحانه |
مکار | حیلهباز، حیلهگر، خدعهگر، دغل، دغلکار، ریاکار، شیاد، محتال، محیل، مزور، ناقلا 2 عشوهگر، عیار، فریبکار، فریبنده |
مکارم | کرمها، محامد، مکرمتها، خوبیها، بزرگواریها، نیکیها & ذمائم |
مکاره | اسم 1 حیلهگر، قریبکار 2 بازار روز، بازار موسمی |
مکاری | چاروادار، خربنده |
مکاری | حیلهبازی، حیلهگری، شارلاتانی، فریبکاری، محیلی، ناکسی |
مکاسب | کسبها، شغلها، پیشهها، حرفهها، مکسبها |
مکاشفات | مکاشفهها، کشفوشهود |
مکاشفه | 1 دلآگاهی 2 اشراق، الهام، درک، کشف 3 تفکر |
مکافات | 1 بادافره، عقوبت، جزا، کیفر 2 پاداش، تلافی، پاداشدهی، مزد 3 گرفتاری، دردسر، وضع دشوار 4 سختی، زحمت |
مکافات داشتن | دردسر داشتن، زحمت داشتن، گرفتار عذابشدن، معذب بودن |
مکافات کردن | کیفردادن، عقوبت کردن، مجازات کردن، جزا دادن، عذاب کردن |
مکالمات | مکالمهها، گفتوگوها، گفتوشنودها، محاورات، محاورهها & مکاتبات |
مکالمه | تکلم، صحبت، گفتگو، گفتوشنود، محاوره & مکاتبه |
مکالمه کردن | گفتوگو کردن، با هم صحبت کردن، گپ زدن |
مکانت | جا، جایگاه، درجه، رتبه، مقام، منزلت |
مکان | 1 جا، جایگاه، حله، ربع، فضا، محل، مسکن، مقام، مقر، موضع 2 مقام، رتبه، پایه، جاه، منزلت & زمان |
مکاننما | کرسر |
مکانیزه | خودکار، ماشینی |
مکانیسم | 1 سازوکار 2 نظام 3 شیوهکار، ساختار |
مکانیک | 1 میکانیک، مکانیستن، تعمیرکار اتومبیل و ماشین 2 علمبررسی نیرو و انرژی و حرکت |
مکانیکی | 1 مربوط بهمکانیک 2 تعمیرگاه اتومبیل |
مکاوحت | 1 جدل، جنگ، جروبحث، مخالفت، ستیز، ستیزه، کارزار، محاربه، مجادله، مناقسه 2 ناسزاگویی 3 چیرگی، غلبه 4 چیره شدن، غالب گشتن 5 جنگ کردن، ستیزه کردن |
مکاید | حیلهها، کیدها، مکرها، خدعهها |
مکتب | 1 آموزشگاه، دبستان، دبیرستان، کالج، مدرسه 2 کتاب، مکتبخانه 3 مشرب، نحله |
مکتبی | 1 منسوب ومربوط به مکتب 2 مکتبرو 3 پایبند بهمکتب، متعهد |
مکتسب | اکتسابی، بهدستآمده، کسبشده & فطری، جبلی |
مکتشف | کاشف، یابنده & مبتدع |
مکتوب | خط، دستخط، رقعه، رقیمه، طومار، عریضه، مراسله، مرقومه، مرقوم، منشور، نامه، نوشته، بنشته & منقول، ملفوظ |
مکتوب کردن | نوشتن، تحریر کردن، به رشته تحریر درآوردن |
مکتوم | پنهان، پوشیده، سر، مجهول، مختفی، مخفی، مستور، مکنون، نهفته & آشکار، مکشوف |
مکتوم کردن | پنهان کردن، مخفی نگاه داشتن، نهفتن، مستور داشتن & عیان گشتن، آشکار شدن |
مکتوم ماندن | پنهانماندن، پوشیده ماندن & ظاهر شدن، فاش شدن |
مکث | آرامش، ایست، تامل، تانی، توقف، ثبات، درنگ، سکته، طمانینه، نرمش، وقار، وقفه |
مکثار | بیهودهگو، پرحرف، پرگو، حراف، درازگو، وراج & کمحرف |
مکث کردن | درنگ کردن، توقف کردن |
مکدر | 1 آزرده، آزردهخاطر، دلتنگ، دلگیر، رنجیده، غمگین، غمین، مچاله، ملول 2 تیره، تار، کدر |
مک | 1 درست، تمام، کامل 2 سرراست 3 زوبین، نیزهکوچک، مطرد |
مکدر شدن | 1 تنگدل شدن، غمین شدن، دلگیر شدن، غمگینشدن 2 آزردن، آزرده شدن، ناراحت شدن، آزردهخاطر شدن & محفوظ شدن، مشعوفشدن |
مکدر کردن | 1 تنگدل کردن، دلگیر کردن، غمین کردن، غمگین کردن 2 آزردن، آزردهخاطر کردن & محفوظ ساختن، مشعوف کردن 3 تیره کردن، کدر کردن |
مکرآمیز | خدعهبار، فریبآمیز، محیلانه، نیرنگآمیز |
مکر | 1 تزویر، تغابن، چاره، حقه، حیله، فسوس، محال، خدعه، خدیعت، دستان، دغا، شید، غدر، فریب، رنگ، زرق، ناموس، فسون، کید، نارو، نیرنگ 2 فریفتن، خدعه کردن |
مکررمکرر | بازگفته، پیاپی، پیدرپی، تکراری، مجدد، واگفته |
مکرم | ارجمند، بخشنده، بزرگوار، جواد، سخاوتمند، سخی، کریم، محترم، معز |
مکرمت | بزرگواری، جوانمردی، بزرگی |
مکروه | زشت، قبیح، کریه، مذموم، مستنکر، منفور، مهیب، ناپسند، ناخوش، ناخوشایند & مباح |
مکسر | خرد، شکسته & سالم |
مکشوف | آشکار، برملا، پدیدار، ظاهر، عیان، کشفشده، هویدا & ناپدید، ناپیدا، مکتوم، مکنون، نامکشوف، نهفته |
مکشوف ساختن | آشکار کردن، نمایان ساختن، پدیدار کردن، عیان کردن |
مکشوف شدن | آشکارشدن، فاش شدن، عیان گشتن، ظاهر شدن |
مکفی | بس، بسنده، کافی، کفایت کننده، مشبع & غیرمکفی |
مکلف شدن | 1 متعهد شدن، عهدهدار شدن 2 مجبور شدن، موظف شدن 3 به حد تکلیف رسیدن، بالغشدن |
مکلف | 1 عهدهدار، متعهد، مسئول، واداشته، مجبور، موظف 2 بالغ |
مکمل | تام، کامل، متکامل، متمم & ناقص |
مکمن | بزنگاه، پنهانگاه، کمینگاه، مخفیگاه، نخیزگاه |
مکنت | تمکن، تمول، تنعم، توانگری، خواسته، ثروت، دارایی، مال، هستی & مسکنت |
مکنونات | 1 نهفتهها 2 خیالات، اندیشهها، افکار |
مکنون | پنهان، پوشیده، مختفی، مخفی، مستور، مکتوم & آشکار، فاش، مکشوف |
مکیدن | مک زدن |
مکیف | کیفآور، مستیبخش، نشاطبخش، نشئهزا، نشوه |
مکینه | 1 ماشین 2 کارخانه |
مگر | 1 بهجز، بهاستثنا، بهغیر، جز، غیر، فقط، الا 2 شاید، فقط 3 همانا 4 از قضا |
مگسپرانی | 1 بیکاری 2 کسادی بازار |
مگس | 1 پشه 2 ذباب |
ملائکه | فرشتگان، ملکها & شیاطین، شیطانها |
ملا | 1 باسواد، تحصیلکرده، درسخوانده، عالم، فاضل 2 آخوند، روحانی، شیخ 3 مکتبدار & امی، بیسواد، عامی |
ملابست | 1 آمیزش، مخالطت 2 التباس، مشتبهسازی 3 آشنایی |
ملاحت | 1 جاذبه، جذبه، خوشگلی، دلفریبی، شیرینرفتاری، لطافت 2 نمکین بودن، بانمک بودن، ملیح بودن 3 خوبرو بودن، شیرین رفتار بودن |
ملاح | 1 جاشو، دریانورد، کشتیبان، ملوان، ناخدا، ناوبان، ناوکار 2 شناگر، سباح، آبورز |
ملاحده | ملحدان، ملحدها، کافران، بیدینان، کفار، ایمانباختگان، بدکیشان، زندیقان، مشرکان & مومنان |
ملاحظه | 1 بررسی، دید، نظر، نگرش 2 احتیاط، حزم، دوراندیشی، رعایت، مراعات 3 اعتنا، امعان، پاس، پروا، توجه، محابا، التفات، مراقبت، عنایت 4 بررسی کردن، توجه کردن، التفات کردن |
ملاحظه شدن | 1 رویت شدن، مشاهده شدن 2 مورد بررسی قرارگرفتن |
ملاحظهکار | باحزم، دوراندیش، عاقبتنگر، محتاط & بیملاحظه |
ملاحظهکاری | باحزم، دوراندیشی، عاقبتنگری، احتیاط & بیملاحظگی |
ملاحظه کردن | 1 رویت کردن 2 بررسی کردن 3 احتیاط کردن 4 رعایت کردن، مراعات کردن 5 اعتنا کردن، پروا کردن & نادیده گرفتن |
ملاخور | 1 حیفومیل 2 ارزان |
ملاخور شدن | 1 حیفومیل شدن، به یغما رفتن 2 ارزان شدن |
ملاذ | پناه، پناهگاه، ماوا، معاذ، ملجا |
ملاز | زبانکوچک |
ملازمت کردن | همراهی کردن، ملازمه کردن، دمخور بودن |
ملازمت | مقارنه، ملازمه، همراهی |
ملازم | 1 دمخور، همدم، همراه، همنشین 2 خدمتکار، فراش، گماشته، نوکر 3 لازمه، ملتزم 4 متلازم، ملازمه 5 مراقبت، مواظبت |
ملاست | 1 نرمی، همواری & درشتی، خشونت 2 نرم شدن |
ملا شدن | 1 باسوادشدن، تحصیل کردن، درس خواندن، تحصیل کردن 2 فاضل شدن، عالم شدن، سواددار شدن |
ملاط | آژند، شفته، مخلوطشنوماسه و آهک، ملات |
ملاطفتآمیز | دلجویانه، لطفآمیز، عطوفتآمیز، مهربانانه، نوازشگرانه & قهرآمیز، قهرآلود |
ملاطفت | دلجویی، عطوفت، لطف، مهربانی، نوازش |
ملاطفت نمودن | لطف کردن، ملاطفت کردن، مدارا کردن، مهربانی کردن |
ملاعبت | بازی، تجمش، شوخی، عشقبازی، لودگی |
ملاعبه | 1 بازی، شوخی، سرگرمی 2 تجمش، عشقبازی، معاشقه، مغازله 3 لاس، لاسیدن |
ملاعنه | ملعونان، لعنتشدگان، گجستگان |
ملافه | ملاف، شمد، ملحفه |
ملاقات | بازدید، برخورد، مقابله، تماس، برخورد، تلاقی، دیدار، رویارویی، سرکشی، لقا |
ملاقات کردن | 1 دیدار کردن، یکدیگر را دیدن، زیارت کردن، دیدن کردن 2 روبرو شدن |
ملاقاتی | صفت بازدیدکننده |
ملاقه | قاشق بزرگ، ملعقه، چمچه |
ملاک | ارباب، خان، زمیندار، فئودال، ملکدار & زارع |
ملاک | 1 اصل، مایه 2 الگو، سند، معیار، مقیاس، مناط |
ملال | آزردگی، افسردگی، اندوه، اندوهگینی، بیزاری، حزن، رنج، رنجش، غم، ملالت & انبساط |
ملالآور | اندوهبار، اندوهآور، تاثرآور، رنجبار، غمانگیز، غمافزا، غمفزا، ملالانگیز، ممل & نشاطانگیز |
ملالانگیز | تاثرآور، خستهکننده، کسالتآور، کسالتبار، کسالتزا، ملالآور، ملالتبار، ملالتانگیز، ممل & شادیبخش، نشاطانگیز، نشاطافزا |
ملالت | 1 آزردگی، آزردهدلی، افسردگی، اندوه، بیزاری، تکدر، حزن، دلآزردگی، دلتنگی، دلگیری، رنجش، ضجرت، سودا، کدورت 2 بیزار شدن، بهستوه آمدن & بهجت، نشاط |
ملالتآور | خستهکننده، ملالتانگیز، دلگیر، ملالتبار & بهجتانگیز، بهجتزا، نشاطآور |
ملالتبار | تکدرزا، کسالتآور، ملالانگیز، ملالتانگیز & شادیزا، مسرتبار |
ملامتآمیز | سرزنشبار، طعنآمیز، عتابآمیز، ملامتبار، نکوهشبار & تحسینآمیز |
ملامت | 1 بدگویی، تقبیح، توبیخ، زخمزبان، سرزنش، سرکوفت، شماتت، طعنه، عتاب، قدح، لوم، نکوهش 2 سرزنش کردن & ستایش، تمجید |
ملامتپسند | سرزنشپسند، شماتتپسند، نکوهشپسند، نکوهشخواه |
ملامت کردن | سرزنش کردن، نکوهیدن، شماتت کردن، نکوهش کردن، سرکوفت زدن، عتاب کردن & تحسین کردن، ستایش کردن |
ملامتکنان | 1 سرزنش کنان، شماتت کنان، عتاب کنان، نکوهشکنان 2 طعنه زنان |
ملامتگر | 1 پرخاشگر، سرزنشگر، لوامه، ملامتگو، نکوهشگر & ستایشگر 2 ملامتکن، ملامتکننده |
ملامتگو | سرزنشگر، ملامتگر، شماتتکننده، نکوهشگر |
ملاهی | 1 خوشی، عشرت، عیاشی، لهو 2 اسباب لهو، آلات لهو، بازیچهها |
ملایمت | ارفاق، اعتدال، بردباری، رفق، سازگاری، شکیبایی، صلحجویی، لطف، مدارا، مسالمت، مهربانی، نرمی، نعومت & تندی، خشونت |
ملایم | 1 خلیق، سازگار، صلحجو، مهربان، معتدل، نرمخو & خشن، ناسازگار 2 آهسته، بهتانی، کند، یواش & تند، سریع، مطبوع، نوشین 4 خوشایند & ناخوشایند، نامطبوع |
ملایم شدن | 1 نرمخو شدن، مهربان شدن، معتدل شدن، خلیقشدن، سازگار شدن 2 آهسته شدن، کند شدن |
ملایم کردن | 1 مهربان کردن، نرمخو کردن، خلیق کردن، سازگار کردن 2 آهسته کردن، یواش کردن، کند کردن |
ملایی | 1 آخوندی 2 تحصیلکردگی، سواد، سوادداری & بیسوادی |
ملاء | 1 پری 2 انجمن، دسته، گروه، محفل، مردم & خلاء |
مل | 1 باده، خمر، شراب، صهبا، می 2 پرسیاوشان 3 امرود، گلابی |
ملبس | 1 پوشیده، مستور 2 مشتبه، خلطشده، درآمیخته |
ملبس شدن | لباسپوشیدن، پوشیدن |
ملبس کردن | لباسپوشاندن، پوشاندن |
ملبوس | پوشاک، پوشیدنی، جامه، رخت، کسوت، لباس |
ملت | 1 آیین، روش، دین، شریعت، کیش، مذهب 2 امت، خلق، قوم، مردم & حکومت، دولت |
ملتبس | 1 پوشیده، مکتوم، نهفته، مبهم 2 مشتبه |
ملتپرستی | قومگرایی، ملتخواهی، ملتگرایی، ناسیونالیست |
ملتجا | پناهگاه، ملجا، ملاذ، امنگاه |
ملتجی | پناهجو، پناهنده، زینهاری |
ملتجی شدن | پناهخواستن، پناهجویی کردن، پناه آوردن، پناهندهشدن، زینهار خواستن |
ملتخواهی | ملتپرستی، ناسیونالیسم |
ملتزم | صفت 1 ملازم، همراه 2 متعهد، موظف، عهدهدار |
ملتفت | 1 آگاه، بااطلاع، باخبر 2 متوجه، مراقب، مواظب |
ملتفت شدن | متوجهشدن، توجه کردن، دریافتن، التفات کردن |
ملتفت کردن | آگاه کردن، متوجه کردن، توجه دادن، هشیار ساختن |
ملتمس | التماسکننده، خواهشگر |
ملتمسانه | التماسآمیز، عاجزانه، عجزآمیز |
ملتهب | 1 پرالتهاب، سوزان، سوزنده 2 شعلهور، مشتعل |
ملتهب شدن | 1 ملتهب گشتن، پرالتهاب شدن 2 داغ شدن، سوزان گشتن 3 برافروختن، پرلهیب شدن، برآشفتن، آشفته شدن 4 شعلهور شدن، مشتعلگشتن |
ملجا | پناهگاه، پناه، حفاظ، مامن، ماوا، ملاذ |
ملحد | 1 بتپرست، بدآیین، بددین، بدکیش، بدمذهب، بیدیانت، زندیق، کافر، لامذهب، مرتد، مشرک، هندو 2 ایمانباخته 3 منحرف، شوریدهراه |
ملحفه | ملافه، روانداز |
ملحقات | پیوستها، ضمایم، منضمات |
ملحق | اسم پیوست، پیوسته، ضمیمه، متصل، منضم، وابسته |
ملحق شدن | پیوستن، منضم شدن، متصل شدن & جدا شدن، گسستن |
ملحق کردن | 1 متصل کردن، پیوند دادن 2 منضم کردن، الحاق کردن، افزودن |
ملح | 1 نمک 2 ملاحت |
ملحوظ داشتن | 1 لحاظ کردن، منظور کردن، ملاحظه کردن، درنظرگرفتن 2 دیدن، نگریستن |
ملحوظ شدن | 1 لحاظشدن، منظور شدن، ملاحظه شدن، درنظر گرفتن 2 دیدن، نگریستن |
ملحوظ | 1 لحاظ، مدنظر، منظور 2 ملاحظهشده، لحاظشده |
ملخ | 1 پروانه 2 جراد 3 میگو |
ملخص | 1 چکیده، خلاصه، فشرده، کوتاه، مجمل، مختصر & مطول 2 پاک، خالص، ناب 3 سره & ناخالص، ناسره |
ملزم | متعهد، متقبل، مجبور، ملتزم، وادار، واداشته |
ملس | میخوش، ترش شیرین |
ملعبه | 1 آلتدست، بازیچه، ملعب 2 مسخره، مضحکه |
ملعنت | 1 بدذاتی، شرارت، شیطنت، موذیگری 2 ملعنه 3 بیچارگی، بدبختی، شوربختی |
ملعون | 1 عاق، گجسته، لعنتی، لعنشده، نفرینشده 2 منفور |
ملغا | 1 ابطال، باطل، لغو 2 منتفی |
ملغا شدن | لغو شدن، باطل شدن، ابطال گردیدن، بیاثر شدن & 1 تایید شدن 2 باب شدن، متداول شدن |
ملغا کردن | لغو کردن، باطل کردن، ابطال کردن، بیاثر کردن & 1 تایید کردن 2 باب کردن، متداول کردن |
ملفوظ | 1 تلفظشده، اداشده 2 تلفظپذیر، قابل تلفظ |
ملک | پری، جبرئیل، سروش، فرشته |
ملکت | 1 اقلیم، خطه، قلمرو 2 کشور، مملکت 3 امارت، پادشاهی، سلطنت |
ملک | 1 ثروت، دارایی، مال 2 ارض، باغ، تیول، زمین، ضیاع |
ملک | 1 خداوند 2 امپراطور، امیر، پادشاه، خدیو، خسرو، خلیفه، سلطان، شاهنشاه، شاه، شهریار 3 صاحب & رعیت |
ملک | 1 خطه، سرزمین، شهر، قلمرو، کشور، ولایت 2 استیلا، پادشاهی، سلطه، فرمانروایی 3 احتشام، بزرگی، عظمت 4 جهانظاهر، عالم سفلی |
ملکدار | زمیندار، فئودال، مالک، ملاک، صاحب ملک |
ملکزاده، ملکزاده | امیرزاده، شاهزاده & گدازاده |
ملکوت | 1 عالمعلوی، عالمغیب، عالممجردات، لاهوت & ناسوت 2 عالم فرشتگان 3 بزرگی، عظمت |
ملکوتی | 1 آسمانی، روحانی، صمدانی، غیبی، قدسی، لاهوتی 2 الهی، الوهی، ایزدی، ربانی، یزدانی & ناسوتی |
ملکوک شدن | 1 لکهدار شدن، آلوده شدن 2 بدنام شدن 3 رسواگشتن، مفتضح شدن |
ملکوک کردن | 1 لکهدار کردن، آلوده کردن 2 بدنام کردن 3 رسوا کردن، مفتضح کردن |
ملکوک | 1 لکهدار 2 آلوده 3 بدنام، رسوا، مفتضح |
ملکول | کوچکترین جزء جسم، ذره |
ملکه | شهبانو، شهربانو & پادشاه |
ملکه | 1 ملک، قدرت 2 صفت، سجیه & حال |
ملکی | پایپوش، کفش، گیوه، پاپوش |
ملکیت | تصاحب، تملک، مالکیت |
ملل | 1 ملتها، اقوام، قبایل، قبیلهها، خلقها، قومها & نحل، نحلهها 2 ادیان، مذاهب |
ملمع | الوان، رنگارنگ |
ملموس | بسوده، قابللمس، لمسکردنی & غیرملموس |
ملموس شدن | 1 قابللمس شدن 2 قابلدرک شدن، ادراکپذیرشدن |
ملموس کردن | 1 قابللمس کردن 2 قابلدرک کردن، ادراکپذیر کردن |
ملنگ | 1 تردماغ، سرخوش، شاداب، سرمست، شنگول، لول، مست، مخمور 2 سرحال، بانشاط 3 درویش، قلندر (هند، افغانستان) 4 کمخرد، نادان |
ملوان | 1 جاشو، دریانورد، کشتیبان، ملاح، ناوبان، ناوکار 2 شبوروز |
ملوث | آغشته، آلوده، پلید، کثیف & پاک |
ملوث شدن | پلیدگشتن، آلوده شدن & منزه شدن |
ملوث کردن | آلودن، آلوده کردن & منزه ساختن |
ملودی | نغمه، نوا، آهنگ |
ملوس | خوشگل، دلپذیر، دوستداشتنی، ظریف، قشنگ، جذاب، ملیح، ملوسک |
ملوط | امرد، خنیث، لواطه، مخنث |
ملوکالطوایفی | خانخانی، خانسالاری، اربابسالاری، مالکسالاری، فئودالی، قبیلهسالاری، عشیرهسالاری |
ملوکانه | پادشاهانه، خسروانه، شاهانه، شاهوار |
ملوک | پادشاهان، شاهان، ملکها & رعایا، رعیتها |
ملول | 1 آزرده، اندوهگین، بیزار، تنگدل، دلتنگ، دلمرده، غمگین، غمناک، متاثر، مکدر، نژند، نفور 2 ولرم & 1 شاد 2 داغ، سرد |
ملول ساختن | 1 بهستوهآوردن، بیزار کردن 2 افسرده کردن، اندوهگین کردن، غمگین کردن & شادمان کردن |
ملول شدن | 1 بهستوهآمدن، بیزار شدن، نفور شدن 2 افسرده شدن، ملالزده شدن، دلتنگ شدن، غمگین شدن & شادشدن |
ملول کردن | 1 بهستوهآوردن، بیزار کردن 2 افسرده کردن، اندوهگین کردن، غمگین کردن & شادمان کردن |
ملول گشتن | 1 بهستوهآمدن، بیزار شدن، نفور شدن 2 افسرده شدن، ملالزده شدن، دلتنگ شدن، غمگین شدن & شادشدن |
ملون | 1 الوان، رنگارنگ 2 ذوبحرین |
ملو | هیز |
ملهم | الهامبخش، الهامکننده |
ملهوف | 1 دادخواه، ستمدیده، مضطر، مظلوم 2 غمگین، اندوهگین، غمزده، غمین |
ملیپوش | ورزشکار عضوتیمملی |
ملیت | 1 قومیت 2 تابعیت 3 هویت ملی |
ملیح | 1 باملاحت، بانمک، ملیحه، نمکین 2 گندمگون، گیرا 3 خوشگل، دلربا، زیبا، قشنگ & زشت، بدگل 4 خوشآیند، دلنشین، دوستداشتنی |
ملی | 1 مربوط به ملت، عمومی 2 ملتگرا، ملتخواه 3 مردمی & دولتی 4 خصوصی، غیردولتی & دولتی |
ملین | 1 یبوستزدا 2 نرمکننده، آرامکننده |
ممات | 1 فوت، مرگ، وفات 2 لحظهمرگ، واقعه & حیات |
ممارست | 1 تکرار، تمرین، ورزش، ورزیدگی 2 تمرین کردن، ورزش کردن، ورزیدن |
ممارست کردن | تکرار کردن، تمرین کردن |
مماس | دارای تماس |
مماس شدن | 1 تماسیافتن 2 تلاقی یافتن 3 ساییده شدن |
مماشات | اهمال، تسامح، سازگاری، سازش، مدارا، مسامحه، معاطله، مماطله، نرمی، همراهی |
مماشات کردن | مدارا کردن، سازش کردن، نرمی به خرج دادن، سازگاری کردن، مدارا کردن، همراهی کردن & لجاجت ورزیدن |
مماطله | 1 اهمال، تسویف، درنگ، تاخیر، مسامحه، مماطلت، مماشات، سهلانگاری، دفعالوقت 2 منع کردن، جلوگیری کردن 3 دفع الوقت کردن |
مماطله کردن | 1 درنگ کردن، تاخیر کردن، معطل کردن، دفعالوقت کردن 2 اهمال ورزیدن، سهلانگاری کردن، مسامحه کردن |
ممالک | 1 مملکتها، کشورها 2 ایالات، ایالتها 3 ولایات، ولایتها |
ممالیک | 1 بندگان، غلامان 2 کنیزان |
ممانعت | 1 بازداشتن 2 جلوگیری، خودداری، دفع، قدغن، منع & ترغیب |
ممانعت شدن | منعشدن، بازداشته شدن، جلوگیری شدن |
ممانعت کردن | باز داشتن، جلوگیری کردن، منع کردن |
ممتاز | 1 برگزیده، زبده، منتخب، نخبه 2 سرآمد، برجسته 3 متمایز، چشمگیر، مشخص 4 عالی، برتر، خوب 5 اعلا 6 نفیس، مرغوب 7 متشخص، مشهور، مهم 8 شاخص |
ممتاز شدن | برترشدن، برجسته شدن، سرآمد گشتن، متمایز شدن |
ممتحن | صفت آزما، آزمایشگر، آزماینده، امتحانکننده |
ممتد | 1 امتداددار، دراز 2 طولانی، طویل 3 کشیده 4 وسیع 5 پیوسته، مدام & منقطع |
ممتع | 1 پر، وافی 2 پربهره، سودمند، نافع |
ممتع شدن | بهرهمندشدن، برخوردار شدن |
ممتلی | آکنده، انباشته، پر، سرشار، مشحون، مملو & تهی، خالی |
ممتلی شدن | پر شدن، لبالب شدن، لبریز گشتن، آکنده شدن، مملو شدن |
ممتلی کردن | پر کردن، لبالب کردن، لبریز کردن، مملو کردن، آکندن |
ممتنع | 1 محال، ناشدنی، ناممکن 2 امتناعکننده، خودداریکننده & ممکن |
ممد | اسم 1 معاون، یاریدهنده، یاریگر، یاور 2 کشنده |
ممدوح | 1 ستوده، محمود & مقدوح، ناممدوح 2 ستایششده، تحسینشده & ستایشگر |
ممدود | 1 کشیده 2 طولانی، دراز 3 گسترده، وسیع |
ممر | 1 راه، طریق 2 گذرگاه، معبر، عبورگاه 3 پل، جسر |
ممزوج | آمیخته، درهم، قاطی، مخلوط، مرکب |
ممزوج شدن | آمیختهشدن، مخلوط شدن، درهم رفتن، قاطی شدن، ترکیب شدن |
ممزوج کردن | آمیختن، مخلوط کردن، درهم کردن، قاطی کردن، ترکیب کردن |
ممسک | بخیل، تنگچشم، تنگنظر، خسیس، زفت، گرسنهچشم، لئیم، ناننخور، نظرتنگ & سخی، کریم |
ممسکی | بخل، خست، لئامت & سخاوت |
ممکن | امکانپذیر، شدنی، صورتپذیر، محتمل، مقدور، میسر، میسور & 1 غیرممکن 2 واجب |
ممکن شدن | 1 میسر شدن، امکان یافتن، مقدور شدن 2 عملیشدن، به حقیقت پیوستن، محقق شدن |
ممل | خستهکننده، کسالتبار، کسالتزا، ملالآور، ملالانگیز، ملالتبار & نشاطآور |
مملکت | اقلیم، سرزمین، قلمرو، کشور، ولایت |
مملو | آکنده، انباشته، پر، سرشار، لبالب، لبریز، مشبع، مشحون، ممتلی & تهی، خالی |
مملو شدن | پرشدن، لبریز شدن، لبالب شدن، سرشار شدن، آکنده شدن، ممتلی شدن |
مملوک | برده، بنده، زرخرید، عبد، غلام & ارباب، مالک |
مملو کردن | پر کردن، لبریز کردن، لبالب کردن، سرشار کردن، آکندن، ممتلی کردن |
ممنوعالورود | 1 قاچاق 2 قرق |
ممنوع | غیرمجاز، غیرقانونی، قدغن، ممنوعه، منعشده، ناروا، نهی & مجاز |
ممنون | سپاسگزار، قدردان، متشکر، منتپذیر، نمکشناس & کفور |
ممنون شدن | سپاسگزار شدن، قدردان بودن، متشکر شدن، سپاس داشتن |
مموش | 1 فکلی 2 قرتی، بچهقرتی 3 ژیگولو |
ممه | 1 پستان 2 پستانک |
ممهور شدن | مهرشدن |
ممهور | اسم مهر، مهرشده |
ممیت | میراننده & محیی |
ممیز | اسم 1 ارزیاب، شناسا، مفتش، مقوم 2 شاخص، مشخص 3 آگاه، دانا |
ممیزی | ارزیابی، بررسی، تحقیق، تفتیش، رسیدگی، سانسور، وارسی |
منابر | منبرها |
منابع | 1 منبعها، سرچشمهها 2 ماخذ، مرجعها |
مناجات | 1 دعا، رازگویی، نیایش 2 رازونیاز کردن (باخدا) 3 نجوا کردن 4 سحر، سحرگاه (در ماه رمضان) |
مناجات کردن | 1 رازونیاز کردن، نجوا کردن، دعا خواندن، نیایش کردن 2 سحرخوانی کردن، مناجاتخوانی کردن، مناجاتگری کردن |
مناجاتی | مناجاتگر، مناجاتخوان |
منادی | جارچی، منادیگر، ندادهنده، نداگر، هاتف |
منار | گلدسته، ماذنه، مناره |
مناره | گلدسته، ماذنه، منار |
منازع | صفت پیکارجو، دشمن، ستیزهجو، ستیزهگر، عدو، مبارز، محارب، مدعی، معاند |
منازعه | تنازع، جدال، جنگ، دعوا، کشمکش، مرافعه، مناقشه، نزاع، منازعت، درگیری، ستیز، ستیزه |
منازل | 1 خانهها، سراها، منزلها 2 مراحل 3 اتراقگاهها |
مناسبات | روابط، ارتباطات، وابستگیها، پیوندها |
مناسبت | 1 ارتباط، بستگی، تناسب، ربط، سنخیت، موافقت، موقعیت 2 دلیل، جهت، سبب، انگیزه |
مناسب | 1 درخور، زیبنده، شایسته، قابل، نیکو 2 بموقع، جور، سازگار، مساعد، موافق 3 فراخور، معقول 4 مشابه، همانند 5 ارزان، رخیص & نامناسب |
مناسک | آداب، آیینها، سنن، عبادات، عبادتها، منسکها، مراسم، نیایشها |
مناصب | رتبهها، درجهها، منصبها، مقامات |
مناصحت | اندرز دادن، پنددادن، نصح، نصیحت کردن |
مناصفه | دونیمه کردن، دوبخش کردن، دوقسمت کردن، نصف کردن |
مناط | 1 اساس، بنیان، حجت، سند، ملاک 2 معیار، مبنا 3 آویختگی، آویزش، تعلیق |
مناطق | منطقهها، نواحی، ناحیهها |
مناظر | پرسپکتیو، چشماندازها، منظرهها |
مناظره | 1 بحث، جدل، مباحثه، مجادله، مذاکره، مطارحت 2 مباحثه کردن، مجادله کردن، ستیهیدن |
مناظره کردن | مباحثه کردن، مجادله کردن، بحث کردن |
مناع | بازدارنده، منعکننده |
مناعت | 1 بزرگمنشی، بلندنظری، بزرگواری، بلندهمتی، عزتنفس، والاهمتی 2 بلندنظر بودن 3 طبع عالیداشتن |
منافات | اختلاف، تفاوت، تنافر، تضاد، ناهمخوانی، تناقض، مغایرت، ناسازگاری |
منافات داشتن | 1 فرق داشتن، اختلاف داشتن، تفاوت داشتن 2 نقیض بودن، تضاد داشتن، ناهمخوانی داشتن، ناسازگار بودن، ناسازگاری داشتن، تضاد داشتن، ناهمخوان بودن |
منافذ | 1 منفذها، سوراخها 2 محلهای نفوذ |
منافع | فواید، مزایا، مصالح، سودها، منفعتها، فایدهها & مضار |
منافقانه | ریاکارانه، مزورانه |
منافقت | تزویر، دورویی، سالوس، ظاهرنمایی، نفاق |
منافق | صفت 1 دورو، ریاکار، مزور & صادق 2 غماز 3 کافر |
منافی | اسم تناقض، ضد، مخالف، مغایر، انکارکننده، ناسازگار، ناساز، نافی، نفیکننده |
مناقب | خصایل، فضایل، محاسن، محامد، محمدتها، منقبتها، نیکیها |
مناقشات | مناقشهها، جدالها، مجادلهها، ستیزهها، منازعهها |
مناقشه | بحث، جدال، جدل، ستیز، ستیزه، ستیزهجویی، سختگیری، کشمکش، مجادله، منازعه، نقار |
مناقشه کردن | 1 نزاع کردن، بحث کردن، جدل کردن 2 ستیز کردن، ستیزهجویی کردن، خصومت ورزیدن |
مناقصه | 1 ارزانخری 2 کم کردن، رقابت کردن (درقیمت و فروش)، مناقصت |
مناکحت | زناشویی، عروسی، مناکحه، مزاوجت، نکاح، وصلت & بیزاری، جدایی، طلاق |
مناکحه | زناشویی، عروسی، مزاوجت، مناکحت، نکاح، وصلت & طلاق |
منال | 1 درآمد، ملک 2 تمکن، تمول، ثروت، دارایی |
منام | 1 خواب، رویا 2 خوابگاه |
منان | بخشایشگر، بخشنده، منتگزار |
مناهج | 1 منهجها، راهها، طریقها، طرق 2 شیوهها، روشها |
مناهی | نهیشدهها، منکرات |
منبر | 1 تریبون، کرسی 2 جلسه سخنیرانی، مجلس وعظ |
منبری | واعظ، خطیب، روضهخوان، موعظهگر |
منبسط | 1 باز، گسترده، گشاده، گشوده 2 بشاش، خوشحال، شادان، گشادهرو & بسته، منقبض |
منبع | اصل، چشمه، سبب، سرچشمه، علت، ماخذ، مبداء، مرجع، منشا |
منبعث | 1 برانگیخته 2 نشات گرفته، ناشی |
منبعث شدن | نشاتگرفتن، ناشی شدن(از ) |
منت | احسان، برتری، سپاس، شکر، فضل، نیکی، لطف |
منتج | 1 برآیند، منتجه 2 منتهی، منجر |
منتج شدن | 1 نتیجهدادن 2 منجر شدن، منتهی شدن |
منتخب | انتخابشده، برگزیده، زبده، صفوت، گزیده، مندوب، نخبه، نقاوه & انتصابی |
منت داشتن | سپاسگزار بودن، متشکر بودن، ممنون بودن، منتپذیر بودن |
منتزع | 1 جدا، سوا، کنده، منفک 2 مجرد |
منتزع شدن | جداشدن، جدا گشتن |
منتسب | 1 خویشاوند، قوم، منسوب، وابسته & منتزع 2 نسبتدادهشده |
منتسب کردن | 1 نسبت دادن، انتساب دادن 2 وابسته کردن |
منتشا | عصای قلندر، چوبدستی درویشان |
منتشر | صفت 1 پراکنده، متفرق 2 انتشار، پخش، چاپ |
منتشر شدن | 1 انتشار یافتن 2 پخش شدن، توزیع شدن 3 پراکنده شدن 4 چاپ شدن، به چاپ رسیدن 6 سرایت کردن 7 گسترده شدن |
منتشر کردن | 1 انتشار دادن 2 پخش کردن، توزیع کردن 3 پراکندن 4 چاپ کردن، به چاپ رساندن 5 سرایت دادن 6 گستردن 7 ترویج کردن، رواجدادن |
منتصر | پیروز، غالب، فاتح، ناصر & مغلوب، مقهور |
منتظر | 1 امیدوار، انتظارکش، چشمبهراه، گوشبهزنگ 2 مترصد، مترقب 3 متوقع، مراقب، نگران |
منتظر خدمت | معلق، برکناری (موقت) |
منتظر شدن | صبر کردن، انتظار کشیدن، منتظر ماندن، چشم به راهبودن |
منتظم | آراسته، بسامان، مرتب، منظم & نامنتظم، غیرمنتظم |
منتفع | سودبرنده، نفعبرنده، بهرهور، بهرهمند & متضرر، خسراندیده، زیانرسیده |
منتفی | برطرف، رد، رفع، نفی، نفیشده، انجامنشدنی |
منتفی شدن | 1 برطرف شدن، از بین رفتن، از میان رفتن 2 مسکوت ماندن، رها شدن |
منتقد | صفت 1 انتقادکننده، ایرادگیر، ناقد، خردهگیر، عیبجو، معترض، نکتهگیر، انتقادگر، انتقادجو 2 ناقد، نقدنویس |
منتقل | صفت 1 جابهجایی، نقلمکان 2 انتقالیافته 3 نقلشده، بردهشده |
منتقل کردن | 1 جابهجا کردن، انتقال دادن، نقلمکان دادن 2 بردن 3 رساندن، ابلاغ کردن & منتقل شدن |
منتقم | صفت انتقامجو، کینهتوز، کینهخواه، کینهجو، کینهکش، کینهورز، کینهور & عفو |
منت گذاشتن | 1 منت نهادن، به رخ کشیدن 2 لطف کردن، محبت کردن، نیکی کردن، احسان کردن & منتپذیرفتن |
منت نهادن | 1 منتگذاشتن 2 لطف کردن، محبت کردن 3 احسان کردن، نیکی کردن |
منتهاالیه | آخر، انتها، پایان، ته & آغا |
منتها | 1 اما، لیکن، ولی 2 آخر، انتها، پایان 3 درنهایت |
منتهی | مختوم، منجر |
منثور | اسم 1 پراکنده، متفرق 2 نثر 3 شببو & منظوم |
منجح | 1 کامروا، کامیاب 2 پیروز، پیروزمند 3 نجاتبخش، ناجی، رهاییبخش، رهاننده |
منجر | کشیده، منتج، منتهی، کشیدهشده |
منجلاب | 1 باتلاق، لجنزار 2 گرداب، ورده 3 پارگین، گنداب، وحل 3 دامگاه، دامگه 4 گودال |
منجلی | آشکار، جلوهگر، جلی، عیان & مختفی |
منجلی شدن | آشکارشدن، جلوهگر شدن، عیان گشتن، منجلی گشتن، متجلی شدن |
منجلی کردن | آشکار کردن، جلوهگری کردن، آشکار ساختن، عیان کردن، تجلی کردن، ظاهر شدن |
منجم | اخترشناس، ستارهشناس، گردونشناس، نجومدان، اختربین |
منجمد شدن | 1 یخ زدن، یخ بستن 2 فسردن |
منجمد | 1 یخبسته، یخزده 2 بسته، جامد، دلمه & مایع 3 بیحرکت |
منجمله | ازآنجمله، ازآنمیان، ازجمله |
منجنیق | فلاخن، قلابسنگ، قلماسنگ |
منجی | اسم رهاننده، رهاییبخش، ناجی، نجاتبخش، نجاتدهنده |
منحرف | 1 بیراههرو، فاسد، خراب، آنکاره، پالانکج، سستقدم، کجرو، گمراه، منحط 2 انحرافدار، قیقاج، متمایل، ناراست 3 ملحد & مهتدی |
منحرف شدن | 1 فاسد شدن، خراب شدن، منحط شدن، آنکارهشدن 2 بیراهه رفتن، گمراه شدن 3 انحرافداشتن 4 دور شدن (از راه راست) |
منحرف کردن | بهبیراهه کشاندن، گمراه کردن، از راه به در بردن |
منحصرمنحصر شدن | انحصار یافتن، محدود شدن |
منحصر کردن | منحصر ساختن، محدود کردن |
منحصر | 1 مختص، مخصوص، ویژه 2 انحصاریافته 3 محدود، محصور |
منحط | 1 انحطاطیافته، پست، غاوی، فرومایه 2 فاسد، گمراه، منحرف |
منحل | 1 برچیده، تعطیل، متلاشی، منحله & برپا، دایر 2 بازشده، حلشده |
منحل شدن | 1 انحلالیافتن، برچیده شدن 2 گسسته شدن، گسیختهشدن 3 از هم پاشیدن، متلاشی شدن 4 حلشدن، وا شدن |
منحنی | 1 انحنادار، خمیده، قوسدار، کج، مقوس 2 هلال، خمیده & مستقیم |
منحوس | بداختر، بدبخت، شوم، مشئوم، نامبارک، نامیمون، نحس، نکبتی & مبارک، همایون |
منحول | اسم سخنبربسته، شعربربسته، منتسب، انتحالی |
منحیثالمجموع | ازهرنظر، بهطورکلی، جمعاً، رویهمرفته، کلاً |
منخر | سوراخ بینی |
من | 1 خود، خویشتن، خویش 2 ضمیر 3 نفس 4 ضمیر اولشخص مفرد 5 سهکیلو، واحد وزن |
مندرآوردی | 1 بیپایه، بیسروته، جعلی، ساختگی، مجعول، نامربوط، بیماخذ 2 مندرآری، من عندی |
مندرج | ثبتشده، درجشده، ضبط، نوشته |
مندرس | اسقاط، پارهپاره، پوسیده، خلق، خلقان، ژنده، فرسوده، کهنه، مرقع & نو |
مندرس شدن | فرسوده شدن، ژنده شدن، کهنه شدن، پارهپارهشدن |
مندوب | مستحب & 1 حرام 2 واجب 3 منتخب، برگزیده |
مندیل | 1 دستار، سربند، عصابه، عمامه 2 دستمال |
منزجر | بیزار، دلزده، متنفر، نفور |
منزجر شدن | بیزارشدن، دلزده شدن، متنفر شدن، نفور گشتن |
منزجر کردن | بیزار کردن، متنفر کردن، دلزده کردن |
منزلت داشتن | 1 ارج داشتن، قرب داشتن، قدر داشتن، حرمتداشتن 2 ارزش داشتن، اهمیت داشتن، اعتبارداشتن 3 شان داشتن، مرتبت داشتن 4 مکانتداشتن، درجه و پایه داشتن |
منزلت | 1 شان، درجه، رتبه، مقام، مرتبه، مرتبت 2 حد، محل، پایگاه، جایگاه، پایه 3 ارزش، اهمیت، اعتبار، ارج، بها 4 جاه، شان 5 قدر، قرب، حرمت، آبرو |
منزل | 1 جا، مکان 2 جایگاه، مقام 3 بیت، خانه، دار، دولتسرا، سامان، سرا، کاشانه، ماوا، مسکن، موطن، نشیمن، وثاق، یورت 4 مرحله 5 اهلبیت، زن و فرزندان 6 مقصد، هدف 7 اقامتگاه 8 مسافت بین دواتراق 9 منزلگاه، منزلگه |
منزل دادن | جا دادن، سکونت دادن |
منزل داشتن | اقامت کردن، سکونت داشتن، ساکن بودن |
منزل کردن | اقامت کردن، منزل گرفتن، خانه گرفتن، ماوا گرفتن، سکنا گزیدن |
منزوی | صفت خلوتنشین، خلوتی، عزلتگزین، گوشهگیر، گوشهنشین، معتزل، معتکف |
منزوی شدن | خلوتگزیدن، گوشهگیر شدن، عزلت گزیدن، تنها شدن، دوری گزیدن، گوشهنشین شدن |
منزوی کردن | 1 تنها گذاشتن، گوشهنشین کردن 2 به حاشیهراندن، حاشیهنشین کردن |
منزه | 1 پاک، پاکیزه، مقدس، مهذب، نظیف 2 بری، مبرا 3 پاکدامن 4 بیآلایش & ناپاک، نامنزه |
منسجم | انسجامیافته، باانسجام، ساختاریافته، پیوسته، سیستماتیک، مدون، نظاممند، یکپارچه & غیرمنسجم |
منسوبان | ارحام، اقربا، اقوام، خویشان، منسوبین & بیگانگان، غربا |
منسوب | 1 خویش، قوم، متعلق، منتسب، وابسته 2 مربوط، پیوسته & غریبه |
منسوجات | بافتهها، پارچهها، بافتهشدهها، بافتنیها |
منسوج | اسم بافته، پارچه، نسیج |
منسوخ شدن | 1 ازرواج افتادن، نامتداول گشتن، از بین رفتن & باب شدن، متداول گشتن 2 لغو شدن، ملغا شدن، باطل شدن 3 نامعتبر شدن، از اعتبار افتادن |
منسوخ کردن | 1 باطل کردن، ازبین بردن 2 لغو کردن، ملغا ساختن & باب کردن، متداول ساختن 3 ازرواج انداختن |
منسوخ گشتن | 1 باطل شدن، ازبین رفتن 2 لغو شدن، ملغا شدن & باب شدن، متداول شدن 3 ور افتادن |
منسوخ | 1 نسخ، نسخشده، باطلگردیده، فسخشده 2 ازبینرفته، ورافتاده، نامتداول، نارایج، دمده & رایج، مد |
منشات | تحریرات، مراسلات، مکتوبات، نامهها |
منشا | 1 اصل، سرچشمه، مبداء، محل پیدایش، منبع 2 سبب، باعث، موجب 3 جای نشوونما |
منش | خصلت، خلق، خو، خوی، داب، سجیه، سگال، شخصیت، طبع، طبیعت، عادت |
منشعباب | 1 شاخهها، متفرعات 2 شعبهها |
منشعب | شاخه، شاخهشاخه، متفرع |
منشعب شدن | 1 جدا شدن، کناره گرفتن 2 شاخه شاخه شدن، متفرع گشتن |
منشق | 1 پاره، شکافته 2 ترکیده، منفجر |
منشور | اسم 1 اجازه، حکم، خط، رقعه، رقیمه، طغرا، طومار، عرضحال، عریضه، فرمان، کاغذ، مراسله، مرقومه، مکتوب، نامه، نبشته، نوشته، ورقه 2 بلور 3 چندوجهی 4 پراکنده، منتشر 5 زندهشده، مبعوث 6 اصول، نظریات |
منشیانه | 1 به شیوهمنشیان، ادیبانه، دبیرانه 2 پرتکلف، متکلفانه |
منشی | دبیر، کاتب، کاغذنویس، مترسل، نویسنده |
منشیگری | دبیری، کتابت، نویسندگی |
منصب | 1 پایگاه، جاه، درجه، قدر، مرتبه، مقام 2 پیشه، سمت، شغل، کار |
منصبدار | صاحبمنصب، دارای مقام |
منصرف | پشیمان، برگشته، انصرافیافته، صرفنظرکرده |
منصرف شدن | 1 ترک کردن، چشمپوشی کردن، صرفنظر کردن(ازقصد و میل) 2 انصراف حاصل کردن، برگشتن، عدول کردن |
منصرم | بریده، جدا، گسسته، منقطع |
منصف | 1 انصافدار، باانصاف، بامروت 2 حقبین، دادگر، عادل & بیانصاف 3 بینظر 4 آزرمجو |
منصفانه | حقبینانه، دادگرانه، عادلانه |
منصفت | انصاف، دادگری، عدالت، عدل، قسط |
منصف | 1 نیمساز 2 منصفالزاویه 3 دونیمهکننده |
منصوب | 1 تعیین، برگماشته، نصبشده، نصب 2 برپا، قایم، مستقیم |
منصوب شدن | گماشتهشدن، نصب شدن، پست گرفتن |
منصوب کردن | برگماشتن، گماشتن، منصب دادن، منصببخشیدن |
منصور | پیروز، چیره، غالب، فاتح، فیروز، نصرتیافته، فیروزمند، مظفر & مغلوب، مقهور |
منصه | 1 کرسی، تخت 2 محلحضور، جایگاه 3 جلوهگاه |
منضبط | باانضباط، بانظم، مرتب، منظم |
منضج | کارکن، مسهل، منجز |
منضمات | لواحق، ضمایم، پیوستها |
منضم | پیوست، ضمیمه، ملحق |
منضم شدن | ضمیمه شدن، پیوستن، ملحق شدن، متصل شدن |
منضم کردن | ضمیمه کردن، متصل کردن |
منطبق | 1 برابر، تطبیقیافته، مطابق، موافق، یکسان 2 برهمنهاده، رویهمقرارگرفته |
منطفی | خاموش، فرونشانده & مشتعل |
منطفی شدن | خاموششدن، به خاموشی گراییدن |
منطق | 1 سخن، کلام 2 بینه، عقل 3 روششناسی، متدولوژی 4 دلیل، علت |
منطقه | بخش، حدود، خطه، محدوده، ناحیه |
منطقی | اسم 1 عقلایی، عقلانی، مدلل، درست، سنجیده، معقول 2 روششناس، منطقدان 3 جدلی & غیرمنطقی، نامعقول |
منطوق | ظاهر کلام، صورتسخن & مفهوم |
منطوی | 1 درهمپیچیده 2 درنوردیده 3 گردآمده |
منظر | 1 تماشاگاه، منظره، چشمانداز، دورنما 2 دید، دیدگاه، نظرگاه 3 لقا 4 مقبول، موردپسند |
منظره | تماشاگاه، چشمانداز، منظر، نظرانداز، نظرگاه، نما |
منظم | آراسته، بسامان، پرداخته، باترتیب، مرتب، منتظم & پراکنده، نابسامان، نامنظم |
منظور شدن | محسوبشدن، لحاظ شدن، درنظر گرفتن، قلمداد شدن، مورد توجه قرار گرفتن، لحاظ شدن، ملحوظگشتن |
منظور | 1 غرض، قصد، مراد، مقصود 2 غایت، هدف 3 قلمداد، ملحوظ 4 مقبول، مورد پسند |
منظور کردن | محسوب کردن، لحاظ کردن، درنظر گرفتن، قلمداد کردن، منظور داشتن، مورد توجه قراردادن |
منظوم | 1 آراسته، بسامان، مرتب 2 کلام موزون، شعر 3 بهرشتهکشیدهشده & منثور |
منظومه | 1 سیستم، مجموعه سیارات 2 حکایت منظوم |
منع | 1 بازداشت، تحریم، جلوگیری، قدغن، ممانعت، نفی، نهی 2 بازداشتن، جلوگیری کردن، ممانعت بهعملآوردن |
منع شدن | قدغن شدن، نهی شدن، ممانعت شدن، جلوگیری شدن |
منعطف شدن | متمایل شدن، برگرداندن |
منعطف کردن | 1 متوجه کردن، معطوف ساختن 2 تغییر جهتدادن، منعطف ساختن |
منعطف | 1 متوجه، متمایل 2 برگشته، انعطافیافته |
منعقد | 1 برپا، برقرار، دایر 2 بسته، مجری 3 دلمه، منجمد |
منعقد شدن | 1 بسته شدن 2 دلمه شدن 3 سفت شدن 4 برگزار شدن، برپا داشتن، تشکیل شدن، ترتیبیافتن |
منعقد کردن | 1 بستن 2 سفت کردن 3 تنظیم کردن 4 برپا کردن، برگزار کردن، تشکیل دادن، ترتیب دادن |
منع کردن | قدغن کردن، نهی کردن، ممانعت کردن، بازداشتن، جلوگیری کردن، ممنوع کردن |
منعکس | 1 بازتابیده، انعکاسیافته 2 نمایان، پدیدار، نمودار 3 تابشیافته 4 برگشته، واژگون 5 ثبتشده، درجشده |
منعکس شدن | انعکاس یافتن، پرتو افکندن، بازتابیدن & منعکس کردن |
منعکس کردن | 1 بازتاب دادن، انعکاس دادن 2 بازتاباندن |
منعم | بخشنده، توانگر، ثروتمند، دارا، غنی & مسکین |
منغص | تیره، کدر، مکدر، ناخوش، ناگوار |
منغض کردن | 1 تیره کردن، مکدر ساختن 2 ناخوش کردن، ناگوار ساختن |
منفجر | ترکیده، شکافته، گشوده |
منفجر شدن | 1 ترکیدن 2 از حال طبیعی خارج شدن (ناگهانی) 3 اوج گرفتن، شدت یافتن 4 از هم پاشیدن |
منفجر کردن | ترکاندن |
منفذ | 1 ترک، ثقبه، خللوفرج، رخنه، روزن، روزنه، سوراخ، شکاف، مجرا 2 پنجره |
منفرجه | صفت 1 باز، گشاده & حاده، بسته 2 جدا 3 دور |
منفردمنفرد | 1 تک، تنها، جدا، فرد، واحد، یکتا، یکه، یگانه 2 عزب، مجرد & متاهل 3 بیمانند، بینظیر، وحید، یگانه |
منفصل | صفت 1 جدا، دور، سوا، گسسته، گسیخته، منفک، منقطع & متصل، پیوسته 2 اخراج، برکنار، عزل |
منفصل شدن | برکنارشدن، معزول شدن & منصوب شدن |
منفصل کردن | ازکار برکنار کردن، معزول کردن & منصوب کردن |
منفعت بردن | سودبردن، نفع کردن، فایده بردن، سود کردن & ضرر کردن، زیان کردن |
منفعت | 1 بهره، سود، فایده، مداخل، نفع 2 ربا، ربح، کرایه 3 رجحان، مزیت & مضرت |
منفعتطلب | سودجو، نفعطلب، منفعتپرست |
منفعتطلبی | سودجویی، نفعطلبی، منفعتپرستی |
منفعل | 1 پشیمان، تائب 2 بیاراده 3 اثرپذیر، تاثیرپذیر، پذیرا 4 خجل، شرمسار، شرمنده |
منفعل شدن | 1 شرمنده شدن، شرمسار گشتن، خجل گشتن 2 تاثیر پذیرفتن |
منفق | 1 انفاقده، انفاقگر 2 نفقهدهنده |
منفک | 1 پراکنده، جدا، سوا، منتزع، کنده، منفصل، منقطع 2 دور، غافل |
منفک شدن | جداشدن، سوا شدن، منتزع شدن، منشعب گشتن |
منفور | رانده، مردود، مطرود، نفرتانگیز & محبوب |
منقا | پاک، سترده & ناسترده |
منقاد | 1 تسلیم، رام، رهوار، فرمانبردار، مطیع 2 تابع، وابسته & نافرمان، یاغی، سرکش |
منقاد شدن | تسلیمشدن، فرمانبردار شدن، مطیع شدن & سرکششدن، نافرمان شدن |
منقاد کردن | مطیع ساختن، فرمانبردار کردن، رام کردن، تسلیم کردن |
منقار | چنگ، تک، نول، نوک |
منقاش | موچین، موچینه |
منقبت | 1 ثنا، ستایش، فضل، مدح، مدیحه، نعت 2 تعریف، وصف 3 هنر، کمال، فضل، کار نیک |
منقبض | 1 انقباضیافته، گرفته 2 جمعشده، چروکیده، بههم کشیدهشده، ترنجیده & منبسط |
منقح | 1 اصلاحشده، تصحیحشده، تهذیب شده 2 پاک، تمیز، صافی، طاهر، طیب، نظیف |
منقرض | 1 برانداخته، سرنگون، مضمحل 2 نابود، نابودشده، ازمیانرفته |
منقرض شدن | ازبینرفتن، نابود شدن، انقراض یافتن، مضمحل شدن، برافتادن، برچیده شدن، پایان یافتن، اضمحلالیافتن |
منقرض کردن | ازبین بردن، برانداختن، نابود کردن، مضمحل کردن، برانداختن، برچیدن، از میان برداشتن |
منقسم | تقسیمشده، بخشبخش، حصهحصه |
منقسم شدن | تقسیمشدن، بخشبخش شدن، حصهحصه شدن، تکهتکه شدن |
منقش | پرنقش، مرتسم، منقوش، نقشدار، نگارین |
منقصت | 1 عیب، عیبناکی 2 کمی، کاستی، نقص، نقصان |
منقضی | سپری، سرآمده، گذشته |
منقضی شدن | سپریشدن، گذشتن، به سر رسیدن، پایان یافتن، سرآمدن، انقضا یافتن، خاتمه یافتن & شروعشدن |
منقطع | 1 جدا، قطع، گسسته، منفصل، منفک، ناپیوسته & پیوسته، ممتد 2 بریده، منصرم |
منقطع شدن | 1 گسستن، قطع شدن، گسسته شدن 2 از بینرفتن، پایان یافتن 3 جدا شدن، دور شدن |
منقطع کردن | گسستن، بریدن، قطع کردن |
منقل | آتشدان، مجمر، ناردان |
منقلب | 1 انگیخته، دگرگون، شوریده، متحول 2 واژگون، برگشته 3 ناراحت، مضطرب، پریشان، آشفته |
منقلب شدن | 1 دگرگون شدن، متحول شدن، حالیبهحالی شدن 2 واژگون شدن 3 ناراحت گشتن، آشفته شدن، پریشان شدن، مضطرب شدن |
منقلب کردن | 1 دگرگون کردن، متحول کردن، دگرگون ساختن، حالیبهحالی کردن 2 واژگون کردن 3 ناراحت کردن، آشفته کردن، پریشان کردن، مضطرب کردن |
منقوش | منقش، نقشپذیر، نقشدار، نگاشته، نقششده |
منقوط | نقطهدار، منقوطه & مهمله |
منقول | 1 جابهجاکردنی، انتقالپذیر، قابلحمل & غیرمنقول 2 بازگو، روایت، نقل 3 نقلشده، روایتشده، مروی 4 نقلی & عقلی، معقول |
منکرات | زشتیها، منهیات & حسنات |
منکر | اثم، خطا، سیئه، گناه، معصیت، منهی & معروف، زشت، ناپسند |
منکر | انکارکننده، تکذیبکننده، جاحد، ردکننده & معتقد، مومن |
منکر شدن | انکار کردن، رد کردن، تکذیب کردن & اقرار کردن، اعتراف کردن |
منکسر | شکسته، ناراست & مستقیم |
منکوب | 1 تارومار، تباه، سرکوب، قلعوقمع، کوبیده، مخذول، مضمحل، مغلوب 2 نکبتی 3 رنجرسیده، مصیبتدیده، مشقتدیده، سختیدیده |
منکوب شدن | تارومارشدن، سرکوب شدن، قلعوقمع شدن، مضمحلشدن، مغلوب شدن & فتح کردن، چیره شدن، فاتح شدن |
منکوب کردن | تارومار کردن، سرکوب کردن، قلعوقمع کردن، کوبیدن، مضمحل ساختن، مغلوب کردن & منکوب شدن، تارومار شدن |
منکوحه | زن، زوجه، عیال، همسر & مطلقه |
منکوس | واژگون، وارونه، سروته، معکوس، وارو |
منکوکه | آویزه، شرابه، طره |
منگ | اسم 1 بیحواس، بیهوش، پخمه، پریشان، حواسپرت، خرفت، کمهوش، سرگشته، گیج 2 قمار 3 خمیازه، دهندره |
منگ شدن | 1 گیجشدن 2 بیحواس شدن، کمحافظه شدن، حواسپرت شدن 3 پخمه شدن، کمهوش شدن |
منوال | 1 آیین، راه، روال، روش، روند، سیاق، شیوه، طرز، طریق، نهج، وجه 2 نورد، دستگاه بافندگی، جولاهه |
منورالفکر | روشنفکر، اندیشمند، فرهیخته & تاریکاندیش، متحجر |
منور | درخشان، رخشنده، روشن، نورانی، نیر & مکدر، بینور |
منوط | بسته، مربوط، مشروط، موقوف، موکول، وابسته |
منون | تنویندار |
منویات | نیات، اهداف، نیتها، مرادها، منویها & اعمال |
منوی | قصد، مراد، نقشه، نیت، هدف |
منها | 1 تفریق، کسر & جمع 2 بهجز |
منها کردن | 1 تفریق کردن & جمع کردن 2 کسر کردن، کاستن 3 به حساب نیاوردن |
منهج | راه، طریق، منهاج، نهج |
منهدم | 1 خراب، مخروب، ویران 2 محو، نابود، نیست & معمور |
منهدم شدن | 1 خراب شدن، ویران گشتن 2 نیست شدن، نابودشدن، از بین رفتن |
منهدم کردن | 1 خراب کردن، ویران کردن، تخریب کردن 2 نابود کردن، از بین بردن |
منهزم | تارومار، شکستخورده، گریزان، مغلوب، مقهور، منکوب |
منهزم شدن | 1 شکست خوردن، مغلوب شدن، منکوب شدن، تارومار شدن 2 گریزان شدن، فرار کردن |
منهزم کردن | 1 شکست دادن، مغلوب کردن، درهم کوفتن، درهمشکستن 2 منکوب کردن، تارومار کردن |
منهل | آبشخور، مشرب |
منهیات | کارهای بد، منکرات، ناشایستها & حسنات، معروفات |
منهی | صفت جاسوس، خبرچین، کارآگاه، مفتش |
منی | 1 اسپرم، نطفه 2 آبنشاط 3 تکبر، خودبینی، غرور 4 انانیت، خودستایی، لاف، منیت 5 منممنم زدن |
منیت | انانیت، خودبینی، خودخواهی، خودستایی، غرور، لاف |
منیر | تابناک، درخشان، منور، نورور، نیر 1 & مستنیر 2 کدر |
منیع | استوار، بلند، رفیع، شامخ، والا |
منیعالطبع | بلندهمت، کریم، بخشنده |
منیف | 1 برآمده، برافراخته 2 بلند، مرتفع 3 دراز |
موات | 1 بایر، بیکشت، لمیزرع 2 بیجان، مرده |
مواجب | ادرار، حقوق، شهریه، مستمری، مشاهره، مقرری، وظیفه |
مواجببگیر | اسم 1 حقوقبگیر، مستمریبگیر 2 کارمند 3 مزدور |
مواج | پرموج، زخار، متموج، موجدار، موجزن & آرام |
مواجه | برابر، روبرو، مصادف، مقابل |
مواجه شدن | 1 روبرو شدن، مقابل گردیدن، رویارو شدن 2 مواجهه کردن |
مواجه کردن | روبهرو کردن، مقابل کردن، رویارو کردن، مواجهه دادن |
مواجهه | تلاقی، رویارویی |
مواجید | وجدها، حالات، کیفیات روحانی |
مواخات | 1 اخوت، برابری، برادری، مواخات 2 برادری کردن، دوستی کردن |
مواد | 1 مادهها 2 مخدرها(هروئینو ) |
موارد | موردها، حالات، اوضاع، مناسبتها |
مواریث | میراثها، ارثها |
موازات | 1 محاذات، مقابل & تقاطع 2 روبهرو شدن، مقابل شدن |
موازنه | 1 تعادل، تعادل، توازن، همسنگی 2 سنجش، مقایسه & عدمتوازن |
موازی | 1 محاذی، همراستا & متقاطع 2 برابر، معادل، مساوی |
مواسات | 1 روبرو، مقابل 2 حمایت، کمک، مدد، یاری، یاریگری 3 یاری کردن |
مواشی | چهارپایان، دامها، دواب، ستوران، ماشیهها |
مواصلت | 1 ازدواج، پیوستگی، پیوند، زناشویی، وصلت 2 ازدواج کردن، زناشویی کردن، وصلت کردن |
مواضع | 1 موضعها، جایگاهها، مکانها 2 موارد |
مواضعه | 1 قرارداد، نهاد، وضع 2 قرارومدار، تبانی 3 سازواری، موافقت 4 قرارگذاشتن، وضع کردن |
مواضعه کردن | قراردادن، نهادن، وضع کردن |
مواضیع | موضوعها، موضوعات |
مواطات | 1 توافق، سازش، موافقت 2 توافق کردن، بهتوافق رسیدن، موافقت کردن |
مواطن | موطنها، وطنها، میهنها |
مواظبت | 1 پاسداری، توجه، حراست، محارست، محافظت، مراعات، مراقبت، نگهبانی، نگهداری 2 پاییدن، نگهبانی کردن، مراقبت کردن |
مواظبت کردن | حراست کردن، مراقبت کردن، نگهبانی کردن، پاسداری کردن، پاییدن، حفاظت کردن |
مواظب | مترصد، متوجه، محافظ، مراقب، نگهبان |
مواعظ | 1 پندها، اندرزها، نصایح 2 وعظها، موعظهها |
مواعید | 1 میعادها 2 وعدهگاهها 3 وعدهها، قولها |
موافقت | 1 ائتلاف، توافق، رضا، سازش، سازگاری، سازواری، مطابقت، وفاق، وفق، همراهی 2 همرای شدن، سازوارگشتن & مخالفت |
موافقت شدن | 1 تایید شدن، مورد تایید قرار گرفتن، قبول شدن 2 تصویب شدن، مصوب شدن، به تصویبرسیدن |
موافقت کردن | 1 پذیرفتن، رضا دادن، قبول کردن 2 همرای شدن، همفکر شدن، همراه شدن، سازگار شدن، سازش کردن |
موافقتنامه | سازشنامه، توافقنامه |
موافق | قید 1 جور، سازگار، مساعد، هماهنگ 2 دلپسند، مطلوب، مقبول، دلخواه 3 مناسب، درخور، شایسته، متناسب & نامناسب 4 دمساز، متفق، متفقالرای، همدل، همرای، همعقیده، همساز، همفکر & مخالف 4 همسو، یکجهت 5 برابر، مطابق، معادل & خلاف |
مواقعه | 1 پیکار، جنگ، حرب، ستیز، غزوه، کارزار 2 جنگ کردن، پیکار کردن 3 آمیزش، جماع 4 جماع کردن، مخالطت کردن، آمیزش کردن |
مواقف | موقفها، ایستگاهها، مقامها |
مواقیت | میقاتها |
موالات | 1 دوستی، پیوستگی، یاری 2 یاری کردن |
موالی | 1 آقایان، سروران، بزرگان، مولایان 2 بندگان، تابعان 3 یاران، دوستان، رفقا |
موالید | زادگان، فرزندان، نتایج، مولودها & اموات |
موانع | عایقها، مانعها، جلوگیرها، سدها، عوایق، بازدارندهها |
مواهب | بخششها، دهشها، عطایا، موهبتها & مکاسب |
موبایل | تلفن همراه |
موبد | روحانی، کاتوزی، موبد |
مو برداشتن | 1 ترکخوردن، ترک برداشتن 2 ایجاد شکستگیظریف کردن |
موبور | بلوند & موسیاه، گندمگون |
موبهمو | 1 دقیق4 ذرهذره |
موت | اجل، درگذشت، رحلت، فنا، فوت، مردن، مرگ، ممات، میر، وفات، هلاک، هلاکت & حیات |
مو | تاک، رز، درخت انگور |
موتوربان | راننده، شوفر |
موتور | 1 خودرو، ماشین 2 موتورسیکلت 3 انجین، مکینه، نیروی محرکه |
موثق | 1 امین، بااعتبار، درست، موتمن، محرم، مطمئن، معتبر، معتمد 2 استوار، محکم & ناموثق |
موثوق | مطمئن، معتمد، موثق |
موجب | 1 سبب، علت 2 طبق 3 باعث، مسبب |
موجب شدن | سبب شدن، انگیزه شدن، باعث شدن، محرکگردیدن، ایجاب کردن |
موجخیز | آبکوهه |
موج | 1 خیزاب، کوههآب، موجه، چینخوردگی سطح آب، تلاطم آب 2 فرکانس رادیویی |
موجد | صفت آفریدگار، پدیدآورنده، خالق، هستیبخش، آفریننده |
موجدار، موجدار | پرموج، متموج، مواج & آرام، صاف |
موجر | صاحب، صاحبخانه، مالک & مستاجر، اجارهدهنده، کرایهدهنده |
موجز | خلاصه، کوتاه، مجمل، مختصر & مشروح، مفصل |
موج زدن | 1 مواجشدن، پرموج شدن، موجدار شدن 2 به تلاطمدرآمدن 3 سرشار شدن 4 حرکت پرخروش وانبوه جمعیت |
موجشکن | سد ساحلی، دیواره ساحلی، دیواره شکننده موج، موجگیر |
موجع | دردناک |
مو | جعد، زلف، شعر، کاکل، گیس، گیسو |
موجود | 1 حاضر، حی، زنده 2 هست & غایب |
موجودی | 1 پول، اعتبار 2 موجودیت |
موجه | 1 پذیرفتنی، توجیهپذیر، معقول، منطقی & توجیهناپذیر، ناموجه 2 معتبر، بااعتبار، صاحب مقام 3 فهیم، شایسته |
موچین | منقاش، موچینه |
موحد | اسم توحیدگرا، حنیف، خداشناس، یکتاپرست یکگرا، یکتاگرا & بتپرست |
موحش | ترسناک، سهمناک، مهیب، مهیل، وحشتانگیز، وحشتناک، وهمناک، هولناک |
مودتآمیز | عطوفتبار، محبتآمیز، مهرآمیز، مهربانانه |
مودت | 1 تولا، دوستی، رفاقت، صمیمیت، عشق، عطوفت، محبت، مهر، مهربانی، ود، وداد، ولا 2 دوستی کردن |
مودع | ودیعهگذار & مستودع |
موذی | 1 اذیتکننده، عذابدهنده 2 مضر 3 آزارنده، بدجنس، حیلهگر شریر، مردمآزار، ناقلا، بدذات، بدطینت، بدسرشت |
موذیانه | حیلهگرانه، محیلانه، بدجنسانه، مزورانه & سادهلوحانه |
موذیگری | 1 حیلهگری، مکاری 2 ناقلابازی، بدطینتی، بدجنسی 3 مردمآزاری، شرارت & سادهلوحی |
مورب | اریب، خم، کج، مایل، معوج & راست |
مورث | 1 ارثگذار & ارثبر، وارث |
مورث | 1 باعث، سبب، موجب، موجد 2 ارثگذار & ارثبر، وارث |
مورخ | 1 تاریخنگار، تاریخنویس، تاریخدان، ناقل 2 تاریخ، مورخه |
مورد | 1 مناسبت، موقع، موقعیت، وضع 2 مرحله، وهله 3 زمینه، باب 4 موضوع، مطلب 5 محل ورود، مدخل & مخرج، محل خروج |
موردنظر | فراچشم، مراد، مطمح، مقصود، منظور، هدف |
مور | مورچه نمل، نمله |
مورمور | لرز، لرزه، لرزش(خفیف)، رنجموره |
موروث | ارثی، موروثی، بهارثگذاشتهشده |
موروثی | ارثی، بهارثرسیده |
موریانه | 1 چوبخوار، چوبخوارک، چوبخواره، ریشمیز، زمینسنب، مورچه سفید 2 زنگار (آهن و پولاد) |
موزع | توزیعکننده، پخشکننده، تقسیمکننده، توزیعگر |
موزون | 1 آهنگین، خوشآهنگ، خوشنوا، همآهنگ، متناسب 2 سجع 3 سنجیده، وزنشده & ناموزون، ناسنجیده، نسنجیده |
موزه | 1 پایافزار، پایپوش، کفش، چکمه 2 نمایشگاه آثار (تاریخی، هنریو ) |
موزهدوز | پوتیندوز، کفشدوز، لاخهدوز |
موزیسین | موسیقیدان، نوازنده |
موزیک | آهنگ، مارش، مزغان، مزقان، موسیقی، نوا |
موستان | تاکستان، موزار، انگورزار، رزستان، باغ انگوری |
موسع | اسم 1 وسیع، فراخ، جادار، گسترده 2 جای فراخ |
موسم | دور، دوره، زمان، عهد، فصل، گاه، موعد، نوبت، هنگام |
موسموس کردن | چاپلوسی کردن، تملق گفتن، خوشباش گفتن |
موسموس | 1 مجیزگویی، تملق، خوشباش 2 خوشخدمتی، خوشرقصی |
موسمی | فصلی، ادواری |
موسوم کردن | نامیدن، اسم گذاشتن |
موسوم | 1 نامگذاریشده، اسمگذاریشده، نامنهادهشده، نامیدهشده 2 نشانکردهشده، داغگذاریشده |
موسوی | جهودی، کلیمی، یهودی & عیسوی |
موسیر | سیرکوهی |
موسیقی | خنیا، مزغان، مزقان، موزیک، نوا، نواشناسی |
موسیقیدان، موسیقیدان | خنیاگر، رامشگر، مطرب، موزیسین، موسیقیشناس، نوازنده |
موسیقینواز | مزقانچی، مطرب، نوازنده |
موشح | 1 توشیحشده 2 امضاشده، تاییدشده 3 آراسته، مزین |
موشح شدن | امضاءشدن، تایید شدن، توشیح شدن |
موشکاف | باریکبین، دقیق، نازکبین |
موشکافی | باریکبینی، تدقیق، دقت، نازکبینی |
موشک | پرتابه |
موصوف | 1 وصفشده، توصیفشده 2 ستودهشده |
موصول | متصل، پیوسته، چسبیده، وصل |
موصی | وصیتکننده |
موضع | 1 جا، جایگاه، ماوا، محل، مقام، مقر، مکان، موقعیت، موقف 2 جبهه 3 رای، عقیده، نظر |
موضوعات | 1 مباحث، مطالب، مقولات، موضوعها 2 قضایا 3 محمولات |
موضوع | 1 سوژه، مبحث 2 مساله، مشکل، مطلب 3 محمول 4 باب، خصوص، فقره 5 قضیه 6 نهاده، گذارده 7 وضعشده، قراردادهشده 8 ساختگی، مصنوع، مجعول، مکذوب 9 مبتدا & محمول |
موطن گرفتن | وطن اختیار کردن |
موطن | 1 مولد، زادگاه 2 اقامتگاه، مقام، منزل 3 میهن، وطن |
موظف شدن | 1 ملزم شدن، مکلف شدن، وظیفهدار شدن، مسئولیتی بهعهده گرفتن 2 وظیفهبگیر شدن، مواجبدار شدن، کارمند شدن |
موظف | 1 مسئول، مقید، مکلف، وظیفهدار 2 مواجببگیر |
موعد | 1 مهلت، وعده 2 فصل، موسم، موقع، وقت، هنگام 3 اجل |
موعدی | وعدهدار، مهلتدار |
موعظهآمیز | پندآمیز |
موعظه | اندرز، پند، تذکیر، خطابه، نصیحت، وعظ، موعظت |
موعظه کردن | 1 وعظ کردن، منبر رفتن 2 نصیحت کردن، اندرزدادن |
موعود | وعدهدادهشده، وعدهشده |
موفق | پیروز، کامروا، کامکار، کامیاب & ناکام |
موفق شدن | توفیقیافتن، پیروز شدن، کامیاب شدن |
موفقیت | توفیق، بهرهمندی، پیروزی، توفیق، فیروزمندی، کامروایی، کامیابی، کامکاری & ناکامی |
موفور | بابرکت، بسیار، بیشمار، فراوان |
موقتموقت | زودگذر، غیردائم، گذرا، موقتی، ناپایدار & دایم، دایمی، دیرپا |
موقتی | زودگذر، غیردایمی، موقت، ناپایدار & مانا |
موقر | آرام، آزموده، باوقار، رزین، سنگین، متین، محترم، وزین & سبک |
موقعشناس | وقتشناس، موقعیتشناس، فرصتشناس & موقعنشناس |
موقع | 1 مدت، موعد، وقت، هنگام 2 فرصت، موقعیت 3 محل وقوع |
موقعیت | 1 جایگاه، محل 2 مناسبت 3 زمان مناسب، موقع، وضع، وضعیت، وضعیت مناسب |
موقف | 1 ایستگاه، توقفگاه 2 جایگاه، محل، مسکن، مقام، مکان، موضع 3 محل وقوف، محل توقف حاجیان در عرفات |
موقن | باورمند، مومن، معتقد |
موقوف شدن | 1 متوقف شدن، تعطیل شدن 2 ممنوع شدن 3 ترک شدن |
موقوف کردن | 1 متوقف کردن، ممنوع کردن 2 معلق کردن 3 وابسته کردن، منوط کردن |
موقوف | 1 مشروط، مقید، منوط، موکول، وابسته 2 بازداشته، گرفتار، زندانی 3 تعطیلشده، متوقفشده 4 بس، کافی 5 وقفشده، موقوفه |
موقوفه | اسم وقف، وقفی |
موکب | حشم، سواران، ملتزمین، همراهان، گروه سواران |
موکت | کفپوش، فرشینه، زیلوی ماشینی |
موکل | 1 کفیل، گماشته، مامور 2 محافظ، نگهبان |
موکول | اسم 1 تعویق، معوق، منوط، وابسته، مشروط، موقوف 2 محول، واگذار، سپردهشده |
موکول شدن | 1 منوط شدن، وابسته شدن 2 واگذار شدن، محولشدن |
موکول کردن | 1 منوط کردن، وابسته کردن، مشروط کردن 2 واگذاشتن، واگذاری کردن، محول کردن |
مولا | 1 آقا، ارباب، خواجه، سرور، صاحب، ولی 2 دوستدار 3 بنده & عبد |
مولد | صفت 1 تولیدگر، خالق، زایا، زاینده، سازنده 2 دینام، ژنراتور |
مولد | زادگاه، مسقطالراس، موطن، میهن |
مولع | 1 آزمند، آزور، حریص 2 مشتاق، شایق |
مول | 1 فاسق، معشوق 2 حرامزاده 3 تاخیر، درنگ، کندی، مولش |
مولود | اسم 1 حاصل، زاده، زاییده، محصول، نتیجه، ولید 2 تولد، ولادت |
مولیدن | درنگ کردن، تاخیر کردن & شتافتن |
موم | شمع، مومیا |
مومیا | حنوط، مومیایی |
مونتاژ | 1 سوار کردن 2 نصب کردن قطعات مختلف یک دستگاه (رادیو، تلویزیون، کامپیوتر) 3 کنار هم چسباندن (فیلم) |
مونتاژکار | سوارکننده، قطعهبند |
موند | وضع، حال، وضعیت، موقعیت |
مونس | اسم آشنا، انیس، جلیس، دمخور، دمساز، مصاحب، مقترن، همدم، همراز، همنشین، یار |
مونوپل | انحصار، امتیاز |
مونوگرافی | تکنگاری |
مونولوگ | 1 تکگویی 2 گفتگوی با خود، حدیثنفس |
موهبت | بخشش، دهش، عطا، عطیه |
موهم | 1 وهمزا، گمانآفرین 2 ایهامدار |
موهن | اهانتبار، اهانتآمیز، توهینآمیز، بیادبانه، زننده، وهنآمیز |
موهوب | خداداده، عطاشده، هبه، هبهشده & مکسوب |
موهومپرست | صفت خرافاتی، خیالپرست |
موهوم | 1 مجعول، تصوری، جعلی، خرافه، خیالی، ساختگی 2 وهمی، وهمآلود 3 افسانهای، اساطیری |
مویان | قید نالان، گریان، نوحهگر، مویهگر، مویهکنان |
مویرگ، مویرگ | رگ بسیارنازک، رگ مویین |
مویز | 1 انگور سیاه خشکیده & 2 کشمش 2 انگور خشکیده |
مویه | تضرع، زاری، گریه، ناله، ندبه، نوحه |
مویهگر | نوحهگر، نالنده، زاریکننده |
موییدن | 1 زاری کردن، مویه کردن، نالیدن، ندبه کردن 2 عزاداری کردن، سوگواری کردن 3 گریستن |
مهآلود | پر از مه، پوشیده ازمه، مهگرفته |
مهابت | 1 سطوت، شکوه، صلابت، صولت، عظمت، وقار، هیبت 2 ترس، بیم |
مهاجات | 1 قدح، هجا، هجوگویی، هزل، هزلگویی 2 هجو یکدیگر کردن |
مهاجرت | جلایوطن، رحلت، کوچ، هجرت & اقامت |
مهاجرت کردن | 1 کوچیدن، کوچ کردن 2 جلای وطن کردن |
مهاجر | رحیل، کوچنده، کوچکننده، کوچگر، هجرتکننده، مسافر & مقیمصفت 1 اشغالگر، حملهور، متهاجم، یورشگر 2 خشونتطلب & مدافع |
مهاجمه | تاخت، هجوم، یورش & مدافعه |
مهاد | 1 گاهواره، گهواره، مهد 2 بستر 3 زمین پست 4 درس اصلی، درستخصصی |
مهار | 1 افسار، پالاهنگ، پلاهنگ، خطام، بقه، دهنه، زمام، عنان، لجام، لگام، مقود 2 کنترل، خطام |
مهارت | احاطه، استادی، تبحر، تردستی، ترفند، تسلط، چالاکی، چربدستی، چستی، حذاقت، خبرگی، زبردستی، سررشته، فراست، ماهری، چیرهدستی، کاردانی |
مهار کردن | 1 مطیع کردن، منقاد ساختن 2 کنترل کردن، رام ساختن، زیر یوغ خود درآوردن، تحت سلطه خوددرآوردن، در اختیار گرفتن 3 گرفتار ساختن، بازداشت کردن 4 بستن 5 زدن، نصب کردن |
مهالک | 1 مهلکهها، خطرزارها، ورطهها 2 بیابانها 3 میدانهایجنگ، مصافگاهها |
مهام | کارهای سخت، اموردشوار، امور خطیر |
مهان | بزرگان، رجال، سران |
مهبل | زهدان، بچهدان، دهانهزهدان، رحم |
مهپاره | بسیارزیبا، دلربا، ماهرخ، زیباروی، مهسا |
مهپیکر | خوشاندام، خوشقدوقامت، زیبا |
مهتاب | ماهتاب، مهشید، روشناییماه، قمراء |
مهتر | 1 بزرگ، پیشوا، رئیس، سرور، کلانتر، محتشم، نقیب 2 تیمارگر اسب، نگهبان اسب & کهتر |
مهتری | 1 آقایی، ریاست، سروری، نقابت 2 تیمارگری & کهتری |
مهجبین | پریرخسار، پریرو، خوبرو، زهرهجبین، مهرخسار، مهلقا، مهوش & بدمنظر |
مهجور | جدا، جداافتاده، دور، دورافتاده، متروک، هجرانکشیده |
مهجوری | جدایی، دوری، فراق، مفارقت، هجران & وصال |
مهد | 1 گاهواره، گهواره، مهاد 2 کجاوه، محمل 3 چوبک |
مهدوم | خراب، ویران، منهدم |
مهذب | 1 پاک، پاکیزه، پاکیزهخو، طاهر، طیب، منزه، نزه، نظیف، نمازی 2 پیراسته، تربیتیافته & ناپاک، نامهذب 3 بیعیب، منسجم |
مهرآسا | 1 خورشیدوار 2 پرتلالو، تابناک، رخشان |
مهرآمیز | دلسوزانه، عطوفتآمیز، محبتآمیز، مودتآمیز، مهرآگین، مهربانانه & قهرآمیز |
مهر باختن | عاشق شدن، مهر ورزیدن، دوست داشتن، عشق ورزیدن، مهربستن |
مهربان | باعاطفه، آزرمجو، بامهر، بامحبت، پرعاطفه، حفی، حمیم، خوشخو، دلسوز، رحیم، رقیقالقلب، شفیق، عاطفیمزاج، نرمدل، عطوف، غمخوار، مشفق، مهرور، مهرپرور، مهرورز، نازکدل & جفاپیشه، نامهربان، جور، جفا |
مهربانی | تولا، حفاوت، آزرم، خوشخلقی، دوستی، شفقت، عاطفه، عطوفت، عنایت، گرمسری، لطف، محبت، مرحمت، نوازش، نیکویی & نامهربانی |
مهر بریدن | دل کندن، دل برکندن، بیعلاقه شدن، رشته الفت گسستن |
مهرب | 1 گریزگاه، مفر 2 پناهگاه |
مهرپرور | بامحبت، حفی، مهرانگیز، مشفق، مهرورز، مهربان & جورپیشه |
مهر | 1 تعشق، عاطفه، عشق، عطوفت، لطف، محبت، مودت، مهربانی & جور، قهر، کین 2 آفتاب، خور، خورشید، شمس، شید، میترا & ماه 3 مهرماه، میزان |
مهر | 1 توقیع 2 خاتم 3 داغ 4 پرده بکارت 5 قالب 6 کیسه زر مهمور 7 ضبط |
مهرساز | خاتمساز، کلیشهساز، گراورساز |
مهر | صداق، طابع، طباع، کابین، کاوین، مهریه |
مهرگان | 1 برگریزان، پاییز، خزان 2 عیدمهر، میترا، جشن مهرماه & بهار، ربیع |
مهرماه | مهر، میزان |
مهرورزی | 1 تجمش، عشقبازی، عشقورزی، معاشقه 2 شفقت، مهربانی & جفاپیشگی، جفا |
مهر ورزیدن | دلبستن، دوست داشتن، علاقهمند شدن، دلبستهشدن، عاشق شدن |
مهرو، مهرو | خوبرو، زهرهجبین، ماهرخ، مهجبین، مهرخ، مهسا، مهسیما، مهلقا، مهوش & زشترو |
مهرهباز | 1 شطرنجباز، نراد 2 حقهباز، کلک، مکار |
مهره | 1 نگین 2 بازیگر، عامل، عضو |
مهریه | صداق، کابین، مهر |
مهزوم | مغلوب، شکستخورده، هزیمتیافته & غالب، پیروز، چیره |
مهشید | ماهتاب، مهتاب & آفتاب |
مه | قمر، ماه & خور، خورشید |
مهلت | اجل، استمهال، امان، تاخیر، اجل، درنگ، ضربالاجل، فرجه، فرصت، مدت، موعد، وعده، وقت |
مهلک | حاد، خطرناک، خطیر، قتال، کشنده، وخیم، هالک |
مهلکه | 1 خطر، مخاطره، ورطه 2 پرتگاه، لغزشگاه |
مهمات | 1 اسلحه، جنگافزار 2 ملزومات 3 مهام، امور مهم، کارهای خطیر |
مه | 1 ماغ، مزوا، میغ، نزم 2 بزرگتر & که، کوچکتر |
مهمانپذیر | 1 مسافرخانه 2 متل |
مهمانخانه | کاروانسرا، مسافرخانه، مهمانپذیر، مهمانسرا، مهمانکده، هتل |
مهماندار، مهماندار | صاحبخانه، میزبان، میهماندار & مهمان |
مهمانسرا، مهمانسرا | مسافرخانه، مهمانپذیر، مهمانخانه، مهمانکده، هتل |
مهمان | ضیف، مجلسی، مدعو، میهمان & میزبان |
مهمانکده | مسافرخانه، مهمانپذیر |
مهمان کردن | 1 دعوت کردن، میهمانی دادن، پذیرایی کردن 2 پرداخت کردن (هزینه شخص دیگر) |
مهماننواز | غریبنواز، مهمانپرور، مهماندوست، مهمانپرست |
مهمانی | جشن، سور، ضیافت، میهمانی، ولیمه & میزبانی |
مهم | 1 بااهمیت، بسزا، خطیر، پراهمیت، اصلی، حیاتی، اساسی، جدی، عظیم، عمده، گرانبها & کماهمیت، غیرمهم 2 برجسته، گرانمایه، معتبر، ممتاز |
مهمل | 1 اراجیف، بیاساس، بیسروته، بیفایده، بیکاره، بیمعنی، بیهوده، جفنگ، چرت، چرند، حرف پوچ، حرفمفت، ژاژ، کشکی، لاطائل، لغو، لیچار، مزخرف، ول، هجو، هرز، هرزه، یاوه 2 خوار، آسانگرفته، فروگذشته |
مهملباف | بیهودهگو، هرزهدرا، یاوهسرا، ژاژخا |
مهملی | 1 عطلت، لاقیدی 2 اهمال |
مهموز | همزهدار |
مهموم | اندوهناک، اندوهگین، اوقاتتلخ، حزین، غمناک، غمگین، غمین، محزون، مغموم & مشعوف، نشیط، پرنشاط |
مهنا | خوشگوار، گوارا & ناگوار |
مهندس | 1 فارغالتحصیلرشتههای مهندسی 2 متخصص ماشینآلات ودستگاههای الکترونیکی 3 طراح ماشینآلات ودستگاهها و ابزار الکترونیکی 4 آرشیتکت، معمار |
مهوش، مهوش | زهرهجبین، زیبا، ماهرخ، ماهرو، مهپیکر، مهجبین، مهرخ، مهرو، مهسا، مهسیما، مهلقا |
مهوع | 1 تهوعآور، قیآور، قیزا 2 نفرتانگیز |
مهیا | آماده، تهیه، حاضر، سازمند، فراهم، مستعد، معد، بسیجیده & نامهیا |
مهیا شدن | 1 آمادهشدن، حاضر شدن، کمر بستن 2 تهیه شدن |
مهیا کردن | 1 اماده کردن، حاضر کردن، تهیه کردن، ساز کردن |
مهیب | بامهابت، باهیبت، ترسآور، ترساننده، ترسناک، خوفناک، دهشتناک، رعبآور، رعبانگیز، زشت، سهمگین، سهمناک، عظیم، مخوف، مکروه، نازیبا، وحشتناک، وهمناک، هایل، هولناک |
مهیج | برانگیزاننده، پرشور، شورانگیز، هیجانآور، هیجانانگیز |
مهیل | ترسناک، خوفانگیز، سهمناک، هولانگیز، مخوف، هولناک |
مهیمن | حارس، حافظ، محافظ، مراقب، مستحفظ |
مهین | 1 خوار، زبون 2 سست، ضعیف 3 بزرگتر، بزرگ، بزرگترین & کهین |
میآشام | شرابخوار، بادهنوش، دردیآشام، میخوار |
میان بستن | 1 کمربستن 2 آماده شدن، مهیا شدن |
میانبند | شال، کمربند |
میان | 1 بین، مرکز، میانه، وسط 2 کمر 3 تو، داخل 4 مابین |
میانتهی | اجوف، بیمغز، پوچ، کاواک |
میانجی | 1 پایمرد، داور، شفیع، میانگیر، واسطه 2 رابط |
میانجی شدن | 1 واسطه شدن 2 شفیع شدن |
میانجیگری | پایمردی، تعهد، توسط، شفاعت، وساطت، میانگیری، میانهگیری |
میانجیگری کردن | وساطت کردن، میانجی شدن، میانگیری کردن، میانهگیری کردن |
میانخالی | اجوف، پوک، کاواک، میانتهی |
میانگیر، میانگیر | صفت شفیع، میانجیگر، میانجی، واسطه |
میانگین | حدوسط، متوسط، معدل، میانه |
میانهبالا | 1 متوسطالقامه 2 کوتاهقامت & بلندبالا |
میانهرو | معتدل & تندرو، افراطی، دستراستی |
میانهروی | اعتدال، مدارا & تندروی، افراطیگری |
میانه | 1 صمیم، مرکز، میان، وسط 2 میانگین |
می | باده، ساغر، شراب، صهبا، مل، نبیذ، سلاف |
میپرست | بادهپیما، بادهگسار، بادهنوش، قدحنوش، میخواره، میگسار، دردنوش، دردیکش، میخوار |
میت | صفت 1 جسد، میته، نعش & جاندار، حی، زنده 2 متوفا، مرده، درگذشته |
میترائیسم | مهرگرایی، آیینمهرپرستی |
میترا | خورشید، خور، شمس، مهر & ماه، قمر |
میتولوژی | اسطورهشناسی |
میتینگ | 1 اجلاس، جلسه، گردهمایی 4 تظاهرات 3 ملاقات 4 تجمع |
میثاق | 1 پیمان، عهد 2 قول، وعده 3 قرار، قرارداد |
میخانه، میخانه | خرابات، خمخانه، شرابخانه، شرابکده، میکده & مسجد |
میخکوب، میخکوب | بیحرکت، ثابت |
میخ | مسمار، وتد |
میخوار | صفت بادهپیما، بادهخوار، بادهگسار، بادهنوش، خراباتی، دردیکش، شرابخوار، عرقخور، میخواره، میگسار |
میخوارگی | بادهپرستی، بادهگساری، شرابخواری، میخواری، میگساری |
میخواره | صفت بادهخوار، بادهگسار، دردیکش، شرابخوار، شرابخور، عرقخور، میپرست، میخوار |
میخواری | بادهگساری، شرابخواری، میپرستی، میخوارگی |
میخوش | ملس |
میداندار، میداندار | 1 میاندار 2 بارفروش |
میدان | 1 زمین مسابقه، زمینبازی 2 ساحت، عرصه 3 فضا 4 گستره، محوطه 5 جولانگاه 6 صحنه، معرکه 7 رزمگاه، مصافگاه 8 زمینه فعالیت |
میرآخور | رئیس اصطبل، مهتراصطبل، نگهبان اصطبل |
میراب | آبپا، آبیار، مقسم آب، نگهبان آب |
میراث | ارث، ترکه، پسافت، پسافکند، ماترک، متروکات، مردهریگ |
میراثبر | میراثخوار، وارث |
میراثخوار | میراثبر، وارث |
میرا | فانی، میرنده، هالک & پایا |
میربازار | پاسبان، شبگرد، عسس، میرشب |
میرغضب | جلاد، دژخیم |
میر | 1 مرگ، موت 2 امیر 3 ژنرال، سردار، صاحبمنصب 4 پیشوا، رئیس |
میرنده | فانی، میرا، هالک & حی، زنده |
میزانالحراره | ترمومتر، حرارتسنج، دماسنج، گرماسنج، هواسنج |
میزان | 1 اندازه، تعداد، حد، قدر، مبلغ، معیار، ملاک، هنجار 2 ترازو، قپان، مقیاس 3 مهرماه 4 کوک، همنوا، همنواسازی |
میزبان | صاحبخانه، صاحبمجلس، مهماندار، میهماندار & مدعو، میهمان |
میزدگی | خماری، خمارآلودگی، مستی |
میزده | صفت خمار، سرمست، لول، مخمور، مست، ملنگ، نشئه |
میز | 1 کرسی 2 ادرار، بول، پیشاب |
میسر | 1 امکانپذیر، شدنی، مقدور، ممکن، میسور 2 آسان، ساده، سهل & غیرممکن، نامیسر |
میسر شدن | ممکنشدن، امکانپذیر شدن، فراهم گشتن |
میسر کردن | ممکن ساختن، امکانپذیر ساختن، فراهم کردن |
میسره | چپ، یسار & میمنه |
میسور | مقدور، ممکن، میسر & نامیسور |
میسیونر | مبلغ مذهبی، عضوهیئت مذهبی |
میشوم | بدقدم، بدیمن، شوم، مشئوم، نامبارک & مسعود |
میشی | قهوهای روشن |
میعادگاه | پاتوق، میعاد، میقاتگاه، وعدهگاه |
میعاد | 1 نوید، وعده 2 راندهوو، میعادگاه، وعدهگاه 3 میقات، میقاتگاه، میقاتگه 4 زمان وعده |
میعان | 1 گداختگی، گداز 2 مذاب 3 روانی |
میغ | 1 ابر، رباب، سحاب، غمام، غمامه، غیم، مزن 2 مزوا، مه |
میفروش | خراباتی، خمار، شراب فروش، میخانهدار، میخانهچی |
میقات | 1 وعدهگاه 2 وقت، هنگام |
میکده | خرابات، خمخانه، رسومات، شرابخانه، میخانه |
میکرب | انگل، جرم، طفیلی، ویروس |
میکروسکپ | ذرهبین، ریزبین & تلسکوپ |
میگسار، میگسار | صفت بادهپیما، بادهگسار، خراباتی، دردیکش، شرابخوار، قدحپیما، قدحنوش، مشروبخوار، میپرست |
میگساری، میگساری | بادهپیمایی، بادهگساری، بادهنوشی، مشروبخواری، شرابخواری، قدحخواری، نبیدخواری |
میگون | بادهگلگون، سرخرنگ، شرابرنگ، شرابی، گلرنگ |
میل | آرزو، آهنگ، اشتیاق، التفات، انحراف، تلنگ، تمایل، توجه، حب، خواست، کام، خواست، خواهش، داعیه، رغبت، شهوت، علاقه، عنایت، قصد، گرایش، محبت، مشیت، نیت، هوس، هوی & بیزاری، نفرت |
میلاد | 1 تولد، زایش، ولادت 2 روز تولد، هنگام ولادت، سالروز ولادت & رحلت، ممات، وفات |
میل داشتن | 1 تمایلداشتن، علاقه داشتن 2 گرایش داشتن 3 اشتهاداشتن |
میل کردن | 1 تناول کردن، خوردن، آشامیدن، صرف کردن 2 متمایلشدن، گرایش یافتن 3 تمایل پیدا کردن، علاقهمند شدن 4 رو کردن، روی آوردن |
میله | مفتول |
میلیاردر | بسیارثروتمند، دارنده یکمیلیارد |
میلیارد | هزارمیلیون |
میلیتاریسم | 1 نظامیگرایی، گرایش سلطه نظامیان، سیاستسلطه نظامیان، نظامیگری 2 ارتشسالاری 3 جنگطلبی |
میلیشیا | چریک، هوادار |
میلیگرم | یکهزارم گرم |
میلیمتر | یکهزارم متر |
میلیونر | ثروتمند، دارندهیکمیلیون |
میلیون | هزارهزار |
میمنت | خجستگی، فرخندگی، مبارکی، یمن & نحوست |
میمنه | جناحراست، قلب، مقدمه & میسره |
میمون | اسم 1 باشگون، خجسته، خجستهپی، خوششگون، خوشقدم، سعد، فرخ، فرخنده، مبارک، مبارکپی، مسعود، نیکپی، همایون & بدشگون، بدیمن 2 بوزینه، حمدونه، چز |
مینا | 1 آبگینه، شیشه، جام 2 جام می 3 لایه خارجی دندان 4 ترکیبی ازلاجورد و طلا 5 آبگینه 6 لعاب مخصوص 7 لعاب شیشهای 8 شیشه شراب |
میناکار | میناساز، میناگر |
مینایی | 1 سبز مایل به آبی 2 از جنس مینا |
مین | خمپاره، ماده منفجره (کاشتهشده درزمین) |
مینو | ارم، بهشت، پردیس، جنت، خلد، دارالسلام، رضوان، فردوس، نعیم & جحیم، دوزخ |
مینوت | پیشنویس، چرکنویس & پاکنویس |
مینیاتور | نقاشی سنتیمشرقزمین |
مینیاتوری | بسیارظریفو کوچک |
مینیاتوریست | نگارگر، مینیاتورکار |
مینیمم | حداقل & ماکزیمم، حداکثر |
میوپ | نزدیکبین & دوربین، آستیگمات |
میوه | 1 بار، بر، ثمر، فاکهه، محصول 2 ثمره، حاصل، نتیجه |
میوهدار | باثمر، بارآور، بارور، مثمر & بیثمر |
میهماندار، میهماندار | مهماندار، میزبان & مدعو، میهمان |
میهمان | ضیف، مهمان & میزبان |
میهمانی | سور، ضیافت، مهمانی & عزا |
میهنپرست | صفت وطنپرست، وطنخواه، وطندوست & میهنفروش |
میهنپرستی | وطنپرستی & وطنفروشی |
میهن | زادبوم، زادگاه، مسقطالراس، موطن، مولد، وطن |
مواخات | 1 برادری، دوستی 2 عقد اخوت و دوستی داشتن |
مواخذه | 1 بازپرسی، بازجویی، بازخواست، پرسش 2 اعتراض، ایراد 3 تادیب، تنبیه، توبیخ، عقاب، عقوبت 4 بازخواست کردن 5 تنبیه کردن، سیاست کردن |
موالف | الفتگیرنده، انسگیرنده |
موالفت | 1 الفت، انس، خوگیری، سازش، سازگاری، همدلی، موانست 2 دوستی، همدمی 3 الفت گرفتن، انس گرفتن، خوگرفتن & ناسازگاری |
موانست | 1 آشنایی، الفت، انس، دمسازی 2 مانوس شدن، انس گرفتن، دمساز شدن |
موبد | ابدی، جاوید، زوالناپذیر، فناناپذیر & زوالپذیر |
موبد | کاتوزی، مغ، روحانیزرتشتی |
موتلف | سازوار، متحد، متفق، همپیمان، همراه، همعهد & متخاصم |
موتمر | شورا، لجنه، کنفرانس، مجمع |
موتمن | امین، درستکار، مورد اطمینان، مورد وثوق، مطمئن، معتمد، موثق & غیرامین، ناموثق |
موثر | 1 اثربخش، اثرگذار، تاثیرگذار، ثمربخش، جایگیر، سودبخش، کارآ، کارگر، گیرا، مثمر، مفید، نافذ، نافع، نتیجهبخش 2 عامل، کاری 3 دخیل نقشپرداز & بیاثر |
موخر | پسین، تازه، جدید & اقدم، سابق، قبلی، قدیم، مقدم، نخستین |
موخره | پایان (کتاب، رساله)، عقب انداخته & مقدمه |
مودب | آدابدان، باادب، بافرهنگ، خلیق، تربیتیافته، فرهیخته، مبادیآداب، آدابآموخته، متادب & بیادب |
مودبانه | فرهیختهوار، باادب & غیر مودبانه |
مودی | پرداختکننده، تادیهکننده |
موذن | اذانگو & اقامهگو |
موسس | بانی، بنیانگزار، پایهگذار، واضع |
موسسه | اداره، بنگاه، بنیاد، دایره، سازمان، نهاد |
موکد | اکید، تاکیدشده، شدید |
موکدمولف | گردآوردنده، تالیفکننده & مصنف، نویسنده |
مولم | المبار، دردآگین، دردناک، رنجآور، غمبار، غمانگیز |
مومن | باایمان، بادیانت، پارسا، پرهیزگار، دیندار، گرونده، متدین، متقی، متورع، مذهبی، مسلمان، معتقد & کافر |
مونث | انثی، ماده، مادینه & مذکر، نرینه |
موید | استوارکننده، پشتیبان، تاییدگر |
موید | تاییدشده، پیروز، یاریشده |