خائف | بیمناک، ترسان، ترسنده، ترسو، جبون، خوفناک، متوحش، وحشتزده، هراسان، هراسناک & بیباک |
خائنانه | صفت خیانتآمیز، خیانتبار، غدرآمیز & وفادارانه، خادمانه |
خائن | 1 خیانتپیشه، خیانتگر، خیانتکار & خادم، خدمتگزار 2 نمکبهحرام، وطنفروش، میهنفروش & ، وطنپرست، میهنپرست، خادم 3 بیوفا، عهدشکن، غدار & باوفا، وفادار، وفامند 4 متقلب، نادرست & درستکار |
خاتم | صفت 1 انگشتری، انگشتر 2 مهر، نگین 4 آخرین، بازپسین، نهایی & اولین، نخستین 3 خاتمکاری 5 ختمکننده |
خاتم بند | خاتمساز، خاتمکار |
خاتم بندی | خاتمسازی، خاتمکاری |
خاتم | اسم 1 پایان، سرانجام، فرجام، عاقبت 2 ختمکننده، مهرکننده |
خاتمکار | خاتمبند، خاتمساز |
خاتمکاری | خاتمبندی، خاتمسازی |
خاتمه | آخر، انجام، انقضا، پایان، فرجام، نهایت & آغاز |
خاتمه بخشیدن | پایاندادن، تمام کردن، مختومه کردن & آغازیدن، آغاز کردن |
خاتمه پذیرفتن | خاتمه یافتن، به انجام رسیدن، انقضا یافتن، پایانیافتن، منقضی شدن & آغاز شدن |
خاتمه دادن | 1 پایاندادن، به انتها رساندن، به آخر رساندن، به پایانرساندن، 2 ختم کردن، تمام کردن، خاتمهبخشیدن، مختومه کردن، مختومه اعلام کردن & آغازیدن 3 متوقف ساختن، متوقف کردن |
خاتمه یافتن | تمام شدن، به پایان آمدن، به پایان رسیدن & شروع شدن |
خاتون | 1 بانو، کدبانو 2 بیبی، بیگم، خانم، مخدره & آقا 3 همسر، زناصیل، شریفه 4 کنیز، کلفت، خادمه |
خاجپرست | صفت ترسا، عیسوی، مسیحی، ارمنی |
خاج | 1 چلیپا، صلیب 2 نرمهگوش 3 گشنیز |
خاخام | ملا، روحانی، ربانی، (درمذهب یهود) & کشیش، اسقف، پیشوایمذهبی مسیحی |
خادر | 1 بیحال، سست، کسل 2 متحیر، حیران، حیرتزده، سرگشته 3 پردهنشین |
خادم | آغا، برده، بنده، پرستار، پیشکار، چاکر، خدمتکار، خدمت کننده، خدمتگر، خدمتگزار، غلام، مددکار، مستخدم، نوکر & مخدوم، آقا، ارباب |
خادمه | پرستار، کلفت، کنیز، مستخدمه & بیبی، خاتون، مخدومه |
خارا | 1 خار، خاره، سنگ آذرین، سنگ سخت، گرانیت 2 بافته ابریشمین، پارچهخوابدار، پارچه موجدار، عتابی، موئر |
خاربست | خارچین، پرچین، دیوارهای از خاربن، حصارخاری، خارخیز |
خارج | 1 برون، بیرون & درون 2 بیگانه 3 خارجه & داخل، داخله 4 تحصیلاتعالیحوزوی، سطح عالی فقه |
خارج شدن | 1 بیرونرفتن 2 درآمدن 3 دررفتن، رانده شدن 4 اوت شدن 5 ترک کردن 6 فراتر رفتن، تجاوز کردن 7 نشت کردن 8 بیرون زدن |
خارج قسمت | بهر & مقسوم، مقسومعلیه، بخش، بخشیاب |
خارج کردن | 1 بیرونبردن 2 بیرون فرستادن، منتقل کردن، جابهجا کردن |
خارجه | 1 برونمرز & درونمرز 2 بیگانه، خارجی 3 کشور بیگانه & داخله |
خارجی | 1 برونی، بیرونی، ظاهری & داخلی، درونی 2 اجنبی، بیگانه، غریب، غریبه & آشنا، خودی، هموطن 3 برونمرزی 4 پیرو فرقه خوارج |
خارچین | 1 پرچین، حصارخاری، خاربست، خاربند 2 خارکش & گلچین |
خار | 1 خاربن، خلنگ & گل، گلبن 2 خاشاک، خس، خسک 3 شوک، غاز 4 تیغ 5 سنگ خارا، خارا 6 گیر |
خارخار | 1 دغدغه، تشویش، اضطراب 2 خلجان، تعلق خاطر، میل، خواهش 3 وسوسه |
خارراه | مانع، مزاحم، سد راه |
خارزار | خلنگزار، خارستان، خاربیشه، خارستان & گلزار، لالهزار |
خارشتر | گیاه ترنجبین |
خارش | 1 حک 2 خناق 3 گر، جرب 4 آبنه |
خارقالعاده | شاهکار، شگرف، عجیب، غریب، محیر، محیرالعقول & عادی، پیشپاافتاده |
خارک | خرک، خرمای نرسیده، خرمای خام |
خاریدن | 1 خارش داشتن، بهخارش افتادن، 2 خارش کردن |
خازن | 1 خزانهدار، خزینهدار، گنجینهدار 2 انباردار، انباره 3 نگهبانی 4 اندوزه، کندانسر، کندانساتور |
خاست | 1 بیداری، برخاستن 2 خیزش |
خاستگاه | 1 خاستنگاه، مبدا & مقصد 2 سرچشمه، منشا، منبع 3 تجلی گاه، تجلیگه |
خاستن | 1 برخاستن، بلند شدن، اوج گرفتن & نشستن 2 پدید آمدن، پیدا شدن، حاصل شدن، ظاهر شدن 3 نشات گرفتن 4 بهپا خاستن 5 بلند شدن، 6 قیام کردن، برخاستن 7 ازبین رفتن، زایل شدن، ناپدیدگشتن 8 رستن، روییدن 9 بار آمدن، پرورشیافتن 01 ت |
خاسر | صفت متضرر، زیاندیده، زیانکار، زیانمند، ضررکرده & منتفع |
خاشاک | 1 آخال، آشغال، خار، خاکروبه، خس، زباله، گل 2 علف، کاه، چوبریزه |
خاشع | 1 افتاده، خاضع، خاکسار، فروتن، متواضع & مغرور، متکبر 2 خداترس، متقی، پرهیزگار |
خاشعانه | خاضعانه، فروتنانه، متواضعانه & متکبرانه |
خاص | 1 اختصاصی، مختص، مخصوص، ویژه & عام 2 یگانه، برجسته، اعلا، برگزیده، ممتاز، 3 ناب، خالص، پاک، پاکیزه، سره & ناسره 4 اصیل، پاکنژاد، نژاده |
خاصره | تهیگاه |
خاصگان | محرمان، نزدیکان، مقربان، ندیمان & اغیار، بیگانگان، نامحرمان |
خاصگی | کنیز، سریه 2 ندیمه 3 محرم، مصاحب، ندیم 4 مقرب 5 معین، مشخص |
خاصهتراش | صفت آرایشگر مخصوص، سلمانی مخصوص (پادشاه) 2 دلاک مخصوص (شاه) |
خاصه | قید صفت 1 خاص، مخصوص، ویژه 2 مخصوصبیگانه، غریبه 4 خلق، خوی، داب، سجیه، طبیعت، عادت 5 شیعه & سنی، عامه 6 برگزیده |
خاصهخرجی | 1 اسراف، تبذیر، ولخرجی 2 تبعیض، مستثناسازی |
خاصه خرجی کردن | 1 تبعیض قائل شدن، خاصهبخشی کردن، استثناءگذاشتن، مرحج دانستن 2 ولخرجی کردن، خاصه و خرجی کردن |
خاصه | & عامه |
خاصیت | 1 اثر، خواص، فایده 2 خو، سجیه، صفت، طبیعت، خصال، خصلت، خصیصه 3 مختصه، ویژگی |
خاضع | افتاده، خاشع، خاکسار، خاکی، فروتن، متواضع & متکبر، مغرور |
خاضعانه | صفت خاشعانه، فروتنانه، متواضعانه & تکبرآمیز، متکبرانه |
خاطب | 1 خطبهخوان، خطیب، سخنران 2 خواستار، خواستگار، طالب، خواهان |
خاطرات | خاطرهها |
خاطرجمع | آسوده، آسودهخاطر، بیتشویش، بیدغدغه، فارغالبال، مطمئن & پریشانخاطر |
خاطرجمعی | آسودگی، اطمینان، بیتشویشی، اطمینانخاطر، اعتماد، راحتی، وثوق & پریشانخاطری |
خاطرجو | خاطرنواز، دلنواز & خاطرآزار |
خاطر | 1 حافظه، یاد 2 اندیشه، فکر 3 دل، ذهن، ضمیر، قلب 4 طبع، قریحه |
خاطرخواه | دلباخته، دلشده، دوستدار، عاشق، محب، مفتون & بیزار |
خاطرخواهی | تعشق، دلبستگی، دلدادگی، شیفتگی، عشق، علاقه، علاقهمندی، محبت، مهر & بیزاری |
خاطرداشت | 1 مراعات، التفات، عنایت، 2 طرفداری، جانبداری 3 میل، علاقه |
خاطرنشان | اعلام، تفهیم، حالی، گوشزد، متذکر، یادآور |
خاطرنشان کردن | تذکر دادن، متذکر شدن، یادآور شدن، یادآوری کردن |
خاطرهانگیز | بهیادماندنی، فراموشناشدنی، فراموشنشدنی & فراموششدنی |
خاطره | 1 حافظه، ذهن، یاد 2 یادبود، یادگار |
خاطف | خیرهکننده، پرتلالو، درخشان |
خاطی | بزهکار، خطاکار، خلافکار، گناهکار، گنهکار، متخلف، مجرم، مقصر & درستکار، صالح، مصیب |
خاکآلود | 1 غبارآلود، گردآلود، مغبر، خاکی 2 خاکسار |
خاک | 1 اقلیم، خطه، زمین، ارض، سرزمین، قلمرو 2 تراب، تربت، ثری، طین، غبرا، گل & آب، ماء 3 غبار، گرد 4 کشور، بلد، دیار، مملکت 5 خاکجا، قبر، گور، مزار، مشهد، مقبره 6 بر، خشکی 7 خاکه، پودر، نرمه 8 پست، حقیر، بیارزش |
خاکبرسر | 1 بینوا، درمانده، بدبخت، بیچاره 2 ذلیل، خوار 3 زبون، توسریخور، مصیبترسیده، آفتزده |
خاکبوس | آستانبوس |
خاکدان، خاکدان | 1 مزبله 2 دنیا، عالمسفلی، 3 زمین، ارض، کرهخاکی، جهان & عالمعلوی، ملکوت |
خاکروبه | آشغال، خاشاک، خاکدان، رشت، زباله، مزبله |
خاکریز، خاکریز | 1 حریم(رودخانه، نهر، جویآب) 2 سیلبند، بند 3 پشته، سنگرخاکی، پناهگاه(سربازاندرجبهه) |
خاکسارانه | قید خاشعانه، درویشانه، فروتنانه، متواضعانه & مغرورانه |
خاکسار، خاکسار | 1 افتاده، خاشع، خاکی، درویش، فروتن، متواضع & مغرور 2 بیقدر، پست، خوار، ذلیل 3 خاکسان، خاکنهاد 4 خاکنشین، خاکسترنشین 5 فانی |
خاکساری | 1 افتادگی، تواضع، خشوع، فروتنی & غرور 2 خواری، ذلت |
خاکسپاری | تدفین، دفن، کفنودفن، بهخاک سپردن |
خاکستان | قبرستان، گورستان |
خاکستر | 1 بقایای اجسامسوخته، رماد |
خاکستر شدن | سوختن، تبدیل به خاکستر شدن، نابود شدن |
خاکستر کردن | سوزاندن، تبدیل به خاکستر کردن، نابود کردن |
خاکسترنشین | 1 بیخانمان، آواره 2 پاکباخته 3 خاکنشین 4 بدبخت، بیچاره، بینوا |
خاکستری | 1 بهرنگخاکستر، سربیرنگ، طوسی، خاکستری رنگ، خاکسترگون 2 آلوده به خاکستر، آغشته بهخاکستر |
خاکشیر | خاکشی، خاکشو، خاکژی |
خاکشیرمزاج | سازگار، ملایمطبع |
خاک کردن | 1 دفن کردن، مدفون ساختن 2 بهزمین زدن |
خاکنشین | 1 بیچاره، بینوا، بدبخت 2 فروتن، خاکسار، خلیق، متواضع، خاکی 3 ساکن کره خاکی & افلاکی 4 مدفون، مرده |
خاکنهاد | افتاده، خاکی، متواضع، خاشع، درویش، خاکسار، فروتن & مغرور، متکبر، پرفیسوافاده |
خاکه | 1 پودر، نرمه 2 زغالریزه، پودر زغال، خاکهزغال |
خاکی | kmx[صفت 1 بری، زمینی 2 افتاده، خاضع، خاک نهاد، خاکسار، درویش، متواضع 3 به رنگ خاک، خاکیرنگ 4 خاکآلود، خاکآلوده 5 خاکزاد 6 خاکزی & آبی 7 خاکین 8 آسفالتنشده (جاده) |
خاگ | تخم، مرغانه، خاگینه، بیضه |
خاگینه | بیضه، تخم، مرغانه |
خالخالی | خالدار، خالمخالی |
خالد | 1 پایدار، پاینده، جاودان، جاوید، مخلد & فانی، ناپایا 2 بهشتی، خلدنشینی، خلدآشیان |
خالصانه | selmx[صفت قید 1 پاک، بیغش، ناب 2 اخلاصآمیز، مخلصانه، توام بااخلاص، بیریا، صادقانه |
خالص | 1 بیآمیغ، بیغش، پاک، رحیق، زبده، ساده، سارا، سره، صاف، صافی، غیرمخلوط، مروق، مصفی، مطلق، ناب، ناپالوده & ناخالص، ناسره 2 بیشائبه، بیریا 3 پاک، بیآلایش، ناآلوده 4 ویژه، خرجدررفته 5 وزنبیظرف |
خالق | صفت آفریدگار، آفرینشگر، آفریننده، جانآفرین، خدا، صانع، سازنده & مخلوق، مبدع، موجد |
خال | 1 نقطهسیاه، نقطه 2 لکه 3 نقش (ورقبازی) 4 خالو، دائی، دایی & 1 عم، عمو 2 خاله |
خالو | 1 خال، دایی & عمو، خاله 2 سورنا |
خاله | 1 خواهر مادر & خال، خالو، دایی، عم، عمو، عمه 2 لک، لکه 3 تکخال |
خالهزنک | 1 بیسروپا، فضول، خالهوارس، سخنچین، حرف (زن) 2 مرد غیرجدی |
خالی بستن | گزافه گفتن، لاف زدن، دروغ گفتن |
خالیبند | اسم گزافهگو، لافزن، دروغگو |
خالیبندی | گزافهگویی، لافزنی، دروغگویی |
خالی | 1 پوچ، پوک، تهی & پر، سرشار 2 تخلیه 3 آزاد، رها & اشغال 4 بیسکنه 5 بلاتصدی، بلامتصدی 6 بری، عاری، فارغ 7 صرف، محض 8 خلوت، خلوتگاه & شلوغ |
خالی شدن | 1 تهی شدن 2 تخلیه شدن & بارگیری شدن، بار زدن 3 خلوتشدن |
خالی کردن | 1 تهی کردن، تهی ساختن 2 تخلیه کردن & بارگیری کردن 3 خلوت کردن 4 زدن، سرقت کردن، بهسرقت بردن 5 شلیک کردن 6 بیرون ریختن 7 خانهتکانی کردن |
خاماندیش | خامپندار، سادهانگار، سطحینگر، سطحیگرا، سادهپندار |
خامپندار | خاماندیش، خاماندیشه |
خامد | 1 خمود & پرتحرک، انرژیک 2 آرمیده، خاموش، خموش، بیحرف، صامت ساکت 3 ایستا، بیجنبش، بیحرکت، بیتحرک، ساکن & پویا، پرتحرک |
خام شدن | فریب خوردن، گول خوردن، اغفال شدن، غافل شدن |
خامطبع | 1 بیتجربه، نامجرب، خامدست، ناآزموده، مبتدی & مجرب 2 ابله، احمق، جاهل، کودن، نادان & عاقل |
خام کردن | گول زدن، فریبدادن، رودست زدن، اغفال کردن، غفلتزده کردن |
خامگفتار | بیهودهگو، یاوهگو، یاوهسرا، خامدرا |
خامل | 1 گمنام، بینام، ناشناس، بینامونشان 2 پست، فرومایه & سرشناس |
خام | صفت 1 ناپخته، نپخته & پخته، مجرب 2 بیتجربه، تازهکار، مبتدی، ناآزموده، بیتجربه، نامجرب، نوپیشه 3 نارس، نارسا 4 کال & رسیده 5 بیربط، بیهوده، نسنجیده، باطل، یاوه 6 خامه، قلم، کلک 7 ناآراسته، ناپیراسته 8 ناتراشیده، صیقل نیافته 9 خا |
خاموشانه | بیسروصدا، آرام، خموشانه |
خاموش | 1 بیفروغ، بینور 2 خموش، ساکت، صامت، هش & شلوغ 2 آرام، کمحرف، بیصدا 3 اصم، بیزبان، گنگ & گویا 4 منطفی، کشته & روشن 5 قطع، ناروشن |
خاموش شدن | 1 ساکتشدن، دم فرو بستن، خاموشی گزیدن 2 ازجوش و خروش افتادن 3 فرو نشستن، از بینرفتن 4 منطفی شدن 5 تاریک شدن 6 قطعشدن جریان برق |
خاموش کردن | 1 ساکت کردن، بیسروصدا کردن 2 کشتن، فروکشتن، منطفی کردن 3 قطع کردن (جریانبرق) 4 خفه کردن، سرکوب کردن 5 فرونشاندن، آرام کردن |
خاموش ماندن | ساکتشدن، دمفرو بستن، سکوت کردن، خاموش شدن |
خاموشی | 1 خموشی، سکوت، صمت & 1 شلوغی 2 گویایی 2 اطفا 3 تاریکی & روشنایی، روشنی |
خامه | 1 سرشیر، چربی شیر، قیماق، نمشک 2 قلم، کلک 3 نخ نتابیده 4 ابریشمنتابیده، ابریشم خام 5 توده، تل(ریگ) |
خامی | 1 ناپختگی، ناآزمودگی، خامدستی، بیتجربگی 2 سادهدلی 3 کالی |
خان | 1 خانه، سرا، منزل 2 کاروانسرا 3 مرحله، منزلگاه 4 امیر، میر، فئودال، رئیس، رئیس ایل، بزرگزاده، ایلبیگ 5 لقبیاحترام آمیز، رئیس ایل 6 کندو 7 شیارهای درون لوله تفنگ، شیار |
خانخانی، خانخانی | 1 ملوکالطوایفی، خانسالاری، فئودالیسم 2 هرجومرج |
خاندان | آل، اهلبیت، تبار، تیره، خانواده، دودمان، دوده، سبط، سلسله، طایفه، فامیل، عترت، عشیره، قبیله، نژاد |
خانقاه | 1 خانقه، خانگاه، عبادتگاه صوفیان 2 رباط، تکیه، لنگر 3 عبادتگاه، بتخانه، دیر، صومعه، عبادتخانه، کلیسا، کنشت، کنیسه، معبد |
خانقاهی | 1 مربوط به خانقاه، منسوب به خانقاه 2 صوفی، درویش |
خانگی | 1 منسوب ومربوط بهخانه، خانوادگی 2 اهل خانه 3 شوهردار 4 خانهپرورد & بازاری 5 خانهزاد 6 اهلی، دستپرورد & وحشی 7 درونی، داخلی & بیگانه 8 خودی، خودمانی & غریبه |
خانمانبرانداز | ویرانساز، ویرانگر، خانمانسوز، بنیانکن |
خانمان | 1 خانومان، خانه، سامان، سرا، ماوا، مسکن 2 اهلبیت، اهل وعیال، زن و فرزند 3 اسباب زندگی |
خانمانسوز | بنیانکن، خانمانبرانداز، خانهبرانداز، خانهسوز |
خانمانه | 1 به شیوهخانمها، خانموار 2 زنانه & مردانه |
خانمباز | جندهباز، روسپیباز، فاحشهباز، زانی & 1 دخترباز 2 بچهباز |
خانمبازی | جندهبازی، فاحشهبازی، زنا، فحشا |
خانم | 1 بانو، بیبی، بیگم، خاتون، سیده، کدبانو، مادام، مخدره 2 زن، زوجه، همسر 3 روسپی، هرجایی |
خانممدیر | رئیسه، مدیره & مدیر، رئیس |
خانوادگی | فامیلی، مربوط به خانواده |
خانواده | اعقاب، اهل بیت، تبار، تیره، خاندان، دودمان، سلاله، طایفه، فامیل |
خانوادهدار | شریف، محترم، اصیل |
خانوار | 1 اهلبیت، اهلخانه 2 خانه، خانواده 3 واحد شمارش خانواده |
خانهبرانداز | 1 ویرانگر، خانهکن، نابودکننده 2 مسرف، اسرافگر، ولخرج، مبذر، متلف، بادبدست 3 محبوب، معشوق |
خانهبهدوش | صفت 1 آواره، بیخانمان، بیخانه، خانهبردوش، دربدر، ویلان & سروساماندار، کاخنشین 2 مستاجر & موجر، خانهدار 3 مسافر، سیاح 4 کولی، لولی |
خانهبهدوشی | آوارگی، بیخانمانی، دربدری، ویلانی & کاخنشینی |
خانهپا | سرایدار |
خانهپرور | خانهپرورد، خانهپرورده |
خانهتکانی | رفتوروب، گردگیری، پاکسازی خانه، خانهروبی |
خانهخانه | شطرنجی |
خانهخراب | 1 تهیدست، مایهسوخته، مفلس، ورشکست، ورشکسته 2 خاکسترنشین، ویرانهنشین |
خانهخرابی | 1 تهیدستی، افلاس، ورشکستگی 2 ویرانهنشینی |
خانهدار | 1 متاهل & عزب، مجرد 2 شوهردار & بیشوهر، مطلقه، مجرد 3 خانم، کدبانو |
خانهزاد | صفت 1 خانهپرور، غلامزاده، بندهزاده، خانهزاده 2 محرم، خودی & غریبه 3 بنده، غلام، خدمتکار (دیرین) |
خانه | 1 سرا، منزل، مسکن، دار، بیت 2 آپارتمان، کاشانه 3 اتاق، وثاق، حجره 4 چاردیواری، سرپناه 5 اقامتگاه، ساختمانمسکونی، ماوا 6 کلبه، سراچه 7 آلونک، کوخ 8 دولتسرا، قصر، کاخ 9 لانه، آشیانه 01 غار، سوراخ، کنام 11 بوم 21 میهن، |
خانهسوز | زندگیسوز، زندگیبربادده |
خانه کردن | 1 مقیم شدن، اقامت گزیدن، ساکن شدن 2 لانه کردن، آشیانه ساختن |
خانه گرفتن | 1 اقامت کردن، جا کردن، منزل کردن، مقیم شدن، اقامتگزیدن 2 اجاره کردن، خریدن (خانه) 3 لانه ساختن، آشیانه درست کردن |
خانهمانده | 1 شوهرنکرده، عزب 2 ترشیده |
خانهنشین | صفت 1 بازنشسته، بازنشست، متقاعد 2 زمینگیر & سرپا، قبراق 3 بیکار، بیکاره 4 خلوتی، گوشهنشین، گوشهگیر، منزوی 5 خانهبند |
خانی | 1 امارت، امیری، پادشاهی 2 مربوط ومنسوب به خان 3 چشمه، قنات 4 برکه، حوض 5 تالاب، باتلاق، مرداب 6 زرخالص، طلایناب، زر ناب |
خاو | پرز، کرک |
خاوران | 1 مشرق، مشرقزمین 2 شرق 3 مشرق و مغرب & باختران |
خاورزمین | 1 مشرقزمین 2 آسیا |
خاورشناس | اسم شرقشناس، مستشرق & غربشناس، مستغرب |
خاورشناسی | شرقشناسی & غربشناسی |
خاور | 1 مطلع 2 خاوران، شرق، خراسان، مشرق & باختر 3 خار، خاشاک |
خاوند | 1 خداوند، 3 صاحب، مالک 4 ولینعمت 4 خواجه |
خاویار | 1 نوعی ماهی استروژن، نوعی سگ ماهی، اوزونبرون، داراکویی 2 تخمنمک سود، ماهی استروژن |
خایب، خائب | ناامید، مایوس، نومید، وازده |
خایف، خائف | بیمناک، ترسان، ترسنده، ترسو، جبون، متوحش، وحشتزده، هراسان، هراسناک & ایمن، درامان |
خایه | 1 بیضه، تخم، خصیه، گند 2 تخممرغ، خاگینه |
خایهدار | دلیر، جسور، مرد، نترس، باشهامت، شجاع |
خایهمال | صفت 1 چاپلوس، زبانبهمزد، متملق 2 پست، لئیم |
خایهمالی | چاپلوسی، تملق |
خایهمالی کردن | |
خاییدن | جویدن، دندانگرفتن، گاز گرفتن، گزیدن |
خباثت | 1 بدجنسی، بدسرشتی، بدنهادی، پستفطرتی، پلیدی، شرارت، 2 بدجنس شدن، بدطینت گشتن، پلیدشدن، 3 پلیدی، ناپاکی |
خباز | نانپز، نانوا |
خبازی | نانوایی، خبازخانه |
خبایا | پوشیدهها، نهفتهها، نهانها، نهفتنیها |
خبث | 1 بدی، بدسرشتی، بدذاتی، پلیدی، خباثت، بدطینتی، پستفطرتی، پلیدی، سوء، ناپاکی 2 کینتوزی، کینخواهی، کینهورزی 3 بدخواهی، پلیدخویی 4 دشمنی، عداوت 5 بدنفسی، بدنهادی |
خبر | 1 آگاهی، اطلاع، نبا 2 اخبار، شایعه، گزارش 3 قضیه، روایت 4 مسند & مبتدا 5 نقل، حدیث، گفتار 6 محمول 6 دستنبشته، 7 اتفاق، حادثه، رویداد، ماجرا 8 نشان، اثر، رد |
خبرآور | صفت 1 جاسوس، خبرگیر، راید، منهی، نوند 2 پیک، قاصد 3 گل قاصد |
خبربری | 1 رسالت 2 خبرآور، پیک، قاصد 3 خبرچینی، خبرکشی، جاسوسی، نمامی |
خبرپراکنی | 1 شایعهسازی، شایعهپردازی 2 خبرگزاری 3 خبررسانی |
خبر پیچیدن | شایعشدن، پخش شدن (خبر) |
خبرت | 1 آگاهی، بصیرت، بینایی، دانایی، وقوف، 2 آزمودگی، کاردانی |
خبرچین | صفت جاسوس، خبرکش، راید، غماز، منهی، نمام |
خبرچینی | جاسوسی، غمازی، نمامی، خبرکشی |
خبرخوان | نمونهخوان |
خبرخوش | بشارت، مژده، نوید |
خبر دادن | آگاه کردن، آگهی دادن، اطلاع دادن، اعلام کردن، مطلع ساختن & بیخبر گذاشتن |
خبردار | صفت قید 1 آگاه، مستحضر، مطلع، واقف 2 هشدار 3 ایستاده 4 فرمان ادای احترام |
خبردار شدن | آگاهشدن، باخبر شدن، مطلع شدن، مستحضر شدن، واقف شدن، بااطلاع شدن |
خبردار کردن | آگاهانیدن، مطلع ساختن، مطلع کردن، اطلاعدادن، مستحضر ساختن، آگاه کردن |
خبر داشتن | آگاه بودن، مطلع بودن، مستحضر بودن، در جریان بودن، واقف بودن، با اطلاع بودن |
خبر شدن | مطلع شدن، آگاه شدن، واقف گشتن، در جریان قرار گرفتن، مستحضر شدن |
خبرکش | صفت 1 خبرآور، سخنچین، نمام 2 جاسوس، خبرگیر، راید |
خبر گرفتن | کسب اطلاع کردن، جویا شدن، خبر پرسیدن، سراغ گرفتن & خبر یافتن |
خبرگزار | 1 گزارشگر، خبرنگار، مخبر 2 اطلاعرسان 3 منهی |
خبرگزاری | آژانس خبری |
خبرگی | استادی، اهلیت، بصیرت، تجربه، تسلط، حذاقت، زبردستی، کارشناسی، مهارت & ناآزمودگی |
خبرگیر | جاسوس، خبرآور، خبرچین، راید، خبرجو، خبرکش |
خبرگیری | 1 کسب خبر 2 جاسوسی، خبرکشی |
خبرنامه | 1 بولتن 2 نشریه خبری سازمانی |
خبرنگار | گزارشگر، مخبر |
خبره | آزموده، آگاه، استاد، بصیر، خبیر، زبردست، کارآمد، کاردان، کارکشته، کارشناس، ماهر، متخصص، مطلع & تازهکار، ناآزموده |
خبر یافتن | باخبر شدن، مطلع شدن، آگاه شدن، آگاهی یافتن & خبرگرفتن |
خبری | 1 مربوط به خبر 2 اخباری 3 اخباری |
خبز | 1 نان 2 رزق، روزی، معاش، معیشت & ماء، آب |
خبط | 1 اشتباه، تقصیر، خطا، خطیئه، سهو، شبهه، غلط، قصور، کژروی، ، گناه، لغزش 2 آشفتگی، پریشانی، شوریدگی، اختلال |
خبیث | 1 بدخواه، بدذات، بدطینت، بدسرشت، بدکار، بدمنش، بدنیت، ناکس، پستفطرت، بدنهاد & خوشطینت 2 شرور، شریر 3 قبیح، مستهجن 4 پلید، ناپاک، نجس & پاک 5 پست، سفله، فرومایه 6 بدکار، زشتکار |
خبیر | آگاه، بصیر، خبره، سیاستمدار، کاردان، مطلع، واقف & ناآگاه |
خپل | 1 کوتوله، کوتاهقد، قدکوتاه (چاق) & بلندقامت 2 چاق، خپله 3 ابله، پخمه، کودن، نادان |
خپله | 1 فربه، تاپو، چاق، کوتوله، خپل، کوتاهقد & بلندقامت |
ختام | آخر، آخرکار، انتها، انجام، پایان، ختم، نهایت & آغاز، ابتدا |
ختلان | خدعه کردن، فریب دادن، گول زدن، نیرنگ زدن |
ختم | 1 اختتام، انتها، پایان، تکمیل، تمام، فرجام & بدو 2 مختوم 3 ترحیم، مراسم یابود، مراسم سوگواری 4 مهر کردن، مهر نهادن |
ختم کردن | 1 به پایانرساندن، تمام کردن، به آخر رساندن 2 تلاوت کردن (کل قرآن) |
ختم گرفتن | مجلسترحیم برپا کردن، مجلستعزیت برپا کردن، جلسهترحیم گرفتن، ختم گذاشتن |
ختنه | ختان، ختنهسوران، ختنهسوری، سنت |
خجالت | آزرم، انفعال، حیا، خجلت، شرم، شرمزدگی، شرمساری، شرمندگی، حجب، کمرویی & پررویی، گستاخی |
خجالتآلود | شرمناک، شرمگین، آزرمناک، آزرمگین، خجالتزده، شرمسار، خجلتآلود، شرمآلود |
خجالتآور | شرمآور، خجلتآور |
خجالت دادن | 1 شرمسار کردن، شرمنده کردن 2 از رو بردن |
خجالتزدگی | شرمساری، شرمندگی |
خجالتزده | خجالتآلود، شرمآلود، شرمسار، شرمنده، شرمزده، شرمگین، خجل، شرمناک، آزرمناک & گستاخ، پررو 2 منفعل، سرافکنده |
خجالت کشیدن | خجلشدن، شرمگین شدن، شرمسار شدن، شرمندهشدن، خجل گشتن، خجالت بردن |
خجالتی | آزرمگین، سربهزیر، شرمرو، شرمزده، شرمگین، شرمناک، کمرو، محجوب & پررو |
خجستگی | خوشی، سعد، شگون، فرخندگی، میمنت، یمن & بدشگونی، شومی، گجستگی |
خجسته | 1 باشگون، شگوندار & بداختر، شوم، نامبارک، نحس، گجسته 2 سعد، فرخ، فرخنده، مبارک، متبرک، مسعود، میمون، همایون & نامبارک، گجسته 3 خوش، نیک & بد، نکوهیده، 4 خوشایند، مطلوب & ناخوشایند، نامطلوب 5 بختیار، کامروا، نیکبخت & ب |
خجستهپی | خجستهفال، خوشطالع، خوشقدم، مبارکقدم، فرخپی، نیکپی، مبارکپی، میمون، همایونفال، همایون & بدشگون |
خجستهرو | خجستهطلعت، خجستهلقا، خوشرو، خوشمنظر، خوشسیما |
خجل | 1 آزرمگین، سرافکنده، سربهزیر، شرمسار، شرمگین، شرمناک، شرمنده، منفعل 2 دماغسوخته، هچل، بور & مفتخر |
خجلت | آزرم، انفعال، حیا، خجالت، شرم، شرمزدگی، شرمساری، شرمندگی & فخر، مباهات |
خجلتزده | سرافکنده، شرمسار، شرمگین، شرمنده & مباهی، مفتخر |
خجول | خجالتی، شرمرو، کمرو، محجوب & پررو، گستاخ |
خدا | 1 آفریدگار، الله، اهورامزدا، ایزد، پروردگار، خالق، خداوند، دادار، رب، کردگار، یزدان & بنده، عبد، مخلوق 2 سلطان، پادشاه، امیر، خدیو 3 مالک، صاحب 4 استاد |
خدابیامرز | مرحوم، مغفور، شادروان & خدانیامرز |
خداپرست | صفت ایزدپرست، موحد، یزدانپرست، خداباور، یکتاپرست & ناخداباور، ملحد، خداستیز |
خداترس | پارسا، پرهیزگار، تقواپیشه، دیندار، متقی & ناپارسا، ناخداترس، خداناترس |
خداحافظ | بدرود، خدانگهدار، درپناهحق(خدا)، فیاماناله، الوداع & سلام |
خداحافظی | بدرود، تودیع، خدانگهداری، وداع & درود، استقبال |
خداداده | 1 خداداد، موهوب & خدازده 2 ذاتی، فطری & اکتسابی |
خدازده | بدبخت، بیچاره، تیرهروز، بینوا، نگونبخت & خداداده |
خداشناس | صفت 1 پارسا، باایمان، متدین 2 موحد 3 عارف & خدانشناس |
خدام | خادمان، خدمتگزاران، خدمتکاران، خدم، خدمه & اربابان، سروران |
خدانشناس | اسم 1 بیدین، کافر، ملحد 2 هرهری مسلک 3 ناپارسا، ناپرهیزگار، نامطمئن & خداشناس |
خداوند | 1 خدا، دادار، خالق، کردگار 2 صاحب، مالک 3 بزرگ، ذیحق، سرور، صاحباختیار، مولا، ولی & بنده 4 پروردگار، رب، یزدان |
خداوندگار | 1 آقا، ارباب، خواجه، سرور، مخدوم، مولا 2 صاجب، مالک 3 پادشاه، خدایگان، سلطان & بنده |
خداوندی | 2 الهی 3 پادشاهی |
خدایگان | 1 صاحب، مالک 2 امیر، پادشاه & بنده |
خدایی | اسمصفت 1 الوهیت، ربانیت 2 الوهی، الهی، ایزدی، ربانی، یزدانی & بندگی 3 |
درحقیقت، واقعخد | 1 چهره، چهر، رخ، رخسار، رخساره، روی، سیما، صورت، عذرا 2 گونه، لپ |
خدشهبردار | 1 معیوب، ناقص & درست، سالم 2 لطمهبردار، صدمهپذیر & صدمهناپذیر 3 مشکوک، شبههناک |
خدشه | 1 خراش، ساییدگی 2 آسیب، صدمه، فساد، گزند 3 تردید، شبهه، شک 4 عیب 5 سوسه |
خدشهدار شدن | 1 لطمه دیدن، آسیب دیدن، صدمه دیدن 2 معیوب شدن، ناقص گشتن 3 لکهدار شدن 4 شبههناک شدن |
خدشهدار کردن | 1 لطمه زدن، صدمه زدن 2 معیوب کردن، ناقص کردن، شبههناک کردن |
خدشهناپذیر | 1 آسیبناپذیر، صدمهناپذیر 2 بیعیب، بینقص، سالم 3 استوار، مسلم، قطعی، حتمی |
خدعهآمیز | فریبآمیز، محیلانه، مکارانه، مکرآمیز، نیرنگآمیز، نیرنگبار |
خدعهبار | فریبآمیز، مکرآمیز، نیرنگآلود، نیرنگآمیز، نیرنگبار |
خدعه | تزویر، تعابن، حقه، حیله، خدعت، دستان، دوال، ریو، سوسه، شایبه، غش، فریب، فسون، گول، مکر، نیرنگ، کید |
خدعهگر | صفت حیلهباز، خداع، دوالباز، فریبکار، گولزن، محیل، مکار، نیرنگباز |
خدک | پل، جسر، قنطره، معبر |
خدمات | 1 خدمتها، فعالیتها، کارها 2 خدمتگزاریها |
خدمتانه | 1 هدیه، پیشکش، ارمغان 2 نعلبها 3 رشوت، رشوه |
خدمت | 1 پرستش 2 طاعت & خیانت 3 پرستاری، تیمار 4 اطاعت، فرمانبری 5 بندگی، چاکری، خدمتکاری، نوکری 6 پست، شغل، کار، ماموریت 7 حضور، محضر، پیشگاه، ملازمت، نزد 8 تعظیم، کرنش 9 جناب، حضرت، سرکار 01 نظاموظیفه، سربازی |
خدمت رسیدن | 1 بهحضور رسیدن، مشرف شدن، شرفیاب شدن، تشرف حاصل کردن 2 تنبیه کردن، ادب کردن، گوشمالی دادن، مجازات کردن 3 تلافی کردن، جبران کردن |
خدمتکار، خدمتکار | صفت بنده، پرستار، پیشخدمت، پیشکار، چاکر، خادم، خدمتگزار، غلام، فراش، فرمانبر، کنیز، گماشته، مستخدم، نوکر & مخدوم |
خدمتکاری، خدمتکاری | اطاعت، بندگی، چاکری، غلامی، نوکری & آقایی، اربابی |
خدمت کردن | 1 بندگی کردن، چاکری کردن 2 انجام وظیفه کردن، کار کردن & خیانت کردن 3 خدمتگزاربودن 4 تعظیم کردن، کرنش کردن 5 سربازی کردن 6 مراقبت کردن، پرستاری کردن، تیمار کردن |
خدمتگزار، خدمتگزار | صفت 1 بنده، پیشکار، خادم، خدمتکار، نوکر & ارباب، مخدوم 2 کارمند، مستخدم دولت 3 چاکر 4 پرستار، تیمارگر 5 کسی که خدمت میکند |
خدموحشم | 1 حواشی 2 ملازمان 3 اهل و اعیال، خویشان، کسان، اقوام، نزدیکان، چاکران، نوکران، خدمتگزاران |
خدمه | خادمان، خدام، خدمتکاران |
خدنگ | صفت 1 پیکان، تیر، سهم، ناوک 2 راست، مستقیم، صاف 3 محکم، سفت |
خدو | آبدهن، بزاق، تف، خیو، کفدهان، کفک |
خدو انداختن | تفانداختن، تف کردن، تف زدن |
خدوک | اسم 1 آزرده، اندوهناک، پریشان، غمگین، مغموم 2 اندوه، غصه، غم، ملال 3 حسادت، حسد، رشک 4 خشم، غضب، قهر |
خدوم | خدمتگزار، خدمتکننده (صادق) |
خدیعت | حیله، خدعه، دستان، فریب، کید، مکر، نیرنگ |
خدیو | امیر، پادشاه، خدیور، خلیفه، سلطان، شهریار |
خدیور | 1 کدیور، 2 شاه سلطان، پادشاه، 3 شاهزاده 4 وزیر، امیر 5 بزرگ قوم |
خذلان | 1 خواری، مذلت، پستی 2 درماندگی، ضعف، سستی 3 یاری نرساندن، مدد ن کردن 4 پست نگاه داشتن، خوار داشتن |
خرابآباد | جهان، دنیا، گیتی، عالمسفلی & عالمعلوی |
خرابات | 1 شرابخانه، میخانه، میکده 2 عشرتکده 3 خرابهها، ویرانهها |
خراباتنشین | صفت 1 خراباتی، ساکن میخانه 2 اهل خرابات 3 میپرست |
خراباتی | صفت 1 بادهپرست، بادهفروش، خمار، میخوار، میفروش، میگسار 2 خراباتی 3 عیاش 4 لوطی |
خراب شدن | 1 ویرانشدن، مخروبه شدن، منهدم شدن 2 از کارافتادن 3 مست شدن، لایعقل شدن 4 گندیدن، فاسد شدن، متعفن شدن 5 بد شدن، نامطلوبشدن 6 منحرف شدن، بدکاره شدن 7 رسواشدن، بدنام شدن، بیآبرو شدن 8 نابود شدن، ازبین رفتن، تباه |
خرابکار، خرابکار | اسم 1 اخلالگر 2 تروریست 3 مخرب، مخل، ویرانساز، ویرانگر |
خرابکاری، خرابکاری | 1 اخلال، تخریب، ویرانگری 2 نظمستیزی، هرجومرجطلبی 3 افساد 4 فساد، کارشکنی |
خراب کردن | 1 تخریب کردن، ویران ساختن & آباد کردن، ساختن، تعمیر کردن، مرمت کردن 2 از حیز انتقاع انداختن، ازکارانداختن، اسقاط کردن & بهکار انداختن، روبهراه کردن 3 تباه ساختن، ضایع کردن، تباه کردن 4 بهفحشا کشانیدن، فاسد کردن 5 بیآبرو ک |
خراب | صفت 1 مخروب، منهدم، ناآباد، ویرانه، ویران & آباد، 2 نابسامان، اوراق، اسقاط & سالم 3 خرست، طافح، لایعقل، مست & هشیار 4 تباه، ضایع، فاسد، معیوب 5 بایر، لمیزرع & سالم 6 آوار & آباد 7 بدکاره، جنده، فاحشه، & نجیب 8 بدنام، بیآبرو، رسوا |
خرابه | اسم 1 بیغوله، مخروبه، ویرانها، ویرانه & معمور، آباد 2 آثار، نشانه |
خرابی | 1 نابسامانی، تباهی، تخریب، ویرانی & آبادی 2 اضمحلال، انهدام، هدم & آباد 3 فساد & صلاح 4 عیب، نقص & حسن، کمال 5 بیخودی، ، سیاهمستی، مستی & هشیاری 6 بیخودی، سیاهمستی & هشیاری 7 زیان، ضرر، آسیب & سود 8 رسوایی، بدنامی 9 ضعف |
خراج | صفت باج، جزیه، عوارض، مالیات |
خراجگزار، خراجگزار | باجگزار، باجده، جزیهدهنده، مالیاتپرداز، مالیاتدهنده، مالیاتده، خراجپرداز، مودیمالیاتی & خراجستان، باجستان، عوارضگیر، خراجگیر |
خراج | مبذر، متلف، مسرف، ولخرج & 1 مقتصد 2 خسیس |
خراز | اسم 1 بوتیکدار، خرازیفروش، لوکسفروش 2 گردنبندفروش، مهرهفروش 3 مشکدوز |
خراسان | مشرق، خاور |
خراشاندن | خراش دادن |
خراش برداشتن | 1 زخمی شدن، مجروح شدن 2 خراشیدن، خراشخوردن |
خراش | تراش، خدشه، زخم، سایش، اثر زخم، خراشیدگی |
خراشیدگی | 1 زخمسطحی، جراحت سطحی 2 اثر خراش |
خراشیدن | 1 خراش دادن، زخم کردن، مجروح ساختن، مجروح کردن 2 تراشیدن، زدودن، ستردن، محو کردن 3 خاریدن 4 خدشهدار کردن، مخدوش کردن |
خراشیده | صفت 1 خدشهدار، مخدوش & سالم، بیعیب 2 زخم 3 تراشیده |
خراط | چوبتراش |
خراطی | 1 چوبتراشی، خراطت 2 کارگاه، خراط، دکان خراط |
خرافات | اباطیل، افسانهها، اوهام، موهومات & حقایق |
خرافاتی | صفت خرافهپسند، خرافی، موهومپرست |
خرافه | 1 افسانه & واقعیت 2 غیر واقعی، موهوم & واقعی |
خرافهپرست | خرافاتی، خرافهپسند، موهومپرست |
خرافی | افسانهای، خیالی، داستانی، موهوم & واقعی |
خر | صفت 1 الاغ، حمار، درازگوش 2 احمق، نادان، کودن 3 بزرگ، درشت، زمخت(پیشوندواره) |
خرامان | چمان، خرامنده، شتابان، عشوهکنان، نازروان |
خرامش | 1 ادا، قر، گراز، لنجه 2 خرامیدن، راهرفتنباناز |
خرامیدن | باناز(یاتکبر)راهرفتن، چمیدن، راهرفتن، شتافتن، موقرانه قدمزدن |
خربازار | شلوغ، بینظم، پرازدحام |
خربازی | 1 حماقت، بلاهت 2 خشونتگری، وحشیگری |
خربط | غاز، قاز، خرچال |
خربندگی | الاغداری، چارواداری، خربانی، قاطرچیگری |
خربنده | صفت 1 چاروادار، خربان، الاغی، خرکچی، الاغدار، قاطرچی 2 مهترالاغ 3 مکاری |
خرپشته | 1 پشتهبزرگ، تپه، تل بزرگ، فلات، نجد 2 خیمه، چادر 3 ایوان 4 طاق 5 نوعی جوشن، زره |
خرپول | توانگر، ثروتمند، بسیار ثروتمند، صاحب مکنت، پولدار، متمول & آسوپاس، بیپول |
خرتوپرت | آتوآشغال، اسباب، اثاثیه کمبها و متروک، هنرزوپنرز، خردهریز، اشیاء کمبها |
خرتوخر | آشفته، هرکیهرکی، بلبشو، هرجومرج، بینظم، شلوغپلوغ، درهمبرهم، مغشوش |
خرج | 1 امرار، صرف، مخارج، مصرف، نفقه، هزینه & دخل، برج، درآمد 2 باج، خراج 3 باروت، مواد منفجره |
خرج شدن | هزینه شدن، صرف شدن & عایدی داشتن، درآمد داشتن، دخل داشتن |
خرج کردن | هزینه کردن، صرف کردن، پول پرداختن & پسانداز کردن |
خرجل | زاغ، زغن، کلاغ |
خرجین | باردان، حرج، توبره، جوال، خرخینه، کیسه |
خرجی | 1 نفقه، هزینه، خرجکرد 2 انعام، بخشش 3 اطعام & خاصه |
خرجینه | باردان، خرجین، کولهبار |
خرچنگ | 1 چنگار، کلنجار 2 سرطان |
خر | 1 حلقوم، گلو، خرخره 2 گردن 3 یخه، یقه |
خرحمالی | 1 بیگاری، کاربیمزد 2 خرکاری 3 زحمت بیهوده ومفت، تلاش بیپاداش، زحمت بیاجر، کارپرمشقت |
خرخر | خرناس، خروپف، خرناسه |
خرخره | حلق، حلقوم، گلو |
خرخشه | 1 نزاع، دعوا، جر، جدال، کشمکش 2 اضطراب، تشویش، نگرانی |
خردباختگی | دیوانگی، جنون، خبطدماغ & عقل، تعقل |
خردباخته | دیوانه، مجنون، مخبط & عاقل |
خردپسند | عقلانی، عقلایی |
خردپیشه | خردمند، خردورز، خردور، عاقل، حکیم، بخرد، فرزانه، دانا & جهالتپیشه، سفیه، کانا |
خرد | 1 حقیر، صغیر، کوچک & کبیر، بالغ، بزرگ 2 اندک، کم، ناجیز 3 شکسته، له & سالم، نشکسته 4 ریز، ریزه & بزرگ، حجیم، عظیم |
خردخردک | اندکاندک، بهتدریج، کمکم، کمکمک، نمنمک |
خرد | درک، آگاهی، ادراک، بینش، دانایی، حکمت، دانش، عقل، علم، فراست، لب، فهم، نقیبت، هوش & جهالت، سفاهت |
خردسال | اسم 1 اندکسال، بچه، بچهسال، صغیر، طفل، کمسال، کمسن، کوچک 2 کودک، نابالغ، نارسیده، نوباوه & کهنسال |
خردسالی | بچگی، خردی، صباوت، صغر، طفولیت، کودکی & کهولت |
خردکخردک | اندکاندک، بتدریج، خردخردک، کمکم |
خرد کردن | 1 ریزریز کردن، شکستن، له کردن 2 درهمشکستن، نابود کردن 3 تبدیل کردن |
خردل | 1 سپندان، اسپندان 2 یکذره، مقداریناچیز |
خردلی | 1 قهوهایمتمایلبهزرد 2 ازجنس خردل |
خردمندانه | قید بخردانه، حکیمانه، حکمتآمیز، عقلایی، عاقلانه، عالمانه & سفیهانه |
خردمند | باخرد، باشعور، بخرد، حکیم، خردور، دانا، دانشمند، دانشور، زیرک، صائبنظر، عاقل، عالم، فاضل، فرزانه، فهمیده، فهیم، لبیب، متیقظ، هوشمند، هوشیار & بیعقل، کودن، گول، نابخرد |
خردمندی | دانایی، فرزانگی، فضل، هوشمندی، هوشیاری & حماقت، سفاهت |
خردورز | 1 خردمند، فرزانه، عاقل 2 خردگرا، خردباور، خردور & خردگریز، خردستیز |
خردورزی | 1 خردوری، فرزانگی، خردمندی، عقلورزی، تعقل & خردستیزی 2 خردگرایی، خردباوری & خردگریزی |
خرده | اسم 1 اعتراض، ایراد 2 عیب، نقص 3 تکه، قطعه 4 اندک، کم 5 دقیقه، نکته |
خردهبین | 1 باریکبین، دقیق، خردهپژوه، موشکاف، تیزبین، کنجکاو 2 ایرادگیر، خردهگیر، معترض، عیبجو، نکتهسنج، نکتهگیر، نکتهبین، نکتهدان 3 کوتهبین، کوتهنظر & کلاننگر |
خردهبینی | 1 ایرادگیری، عیبجویی، خردهدانی، موشکافی، تیزبینی، خردهپژوهی، تیزفهمی، دقت، کنجکاوی، نقادی 2 کوتهبینی، کوتهنظری & کلاننگر 3 نکتهسنجی، نکتهبینی، نکتهدانی |
خردهپا | صفت 1 کمدرآمد، کمسرمایه 2 قشر آسیبپذیر |
خردهحساب | دشمنی، کینه، عداوت |
خردهریز | خرتوپرت، خنزرپنزر |
خردهشیشه داشتن | 1 بدجنس، بدذات بودن 2 اندیشه بد در سرپروراندن، نیت بد داشتن |
خردهفرمایش | دستورپیاپی، امر بیمورد، حکم ناروا |
خرده گرفتن | 1 عیبجویی کردن، نکتهگیری کردن 2 ایرادگرفتن، انتقاد کردن 3 خردهبینی گرفتن |
خردهگیر | ایرادگیر، عیبجو، منتقد، نکتهگیر، نکتهسنج، ایرادی |
خردهگیری | 1 عیبجویی، عیبگیری، 2 اعتراض، انتقاد، ایراد & تحسین، تعریف، تمجید 3 مذمت 4 نقادی، نقد، نکتهگیری، نکتهسنجی، نکتهبینی |
خردی | 1 طفولیت، کودکی، بچگی، خردسالی 2 کوچکی، ریزی، ریزنقشی 3 حقارت 4 کمی |
خررنگکن | ابلهفریب |
خرس | دب |
خرسک | 1 بچهخرس 2 قالیدرشتباف، قالی بدنقش 3 نوعی بازی کودکانه |
خرس | لالی، گنگی، بیزبانی |
خرسند | 1 بشاش، خشنود، خوش، شاد، راضی، شاکر، شادمان، محظوظ، مشعوف & ناخرسند 2 قانع & ناخشنود |
خرسندی | 1 بینیازی & نیازمندی 2 خشنودی، رضایت & نارضایی 3 بشاست، شادمانی & گرفتگی 4 قناعت & ناخرسندی |
خر شدن | احمق شدن، نادانشدن، حماقت کردن |
خرطوم | 1 بینی، بینی دراز 2 خرطوم (فیل)، بینی فیل |
خرف | 1 پیر، کهنسال & برنا، جوان 2 بیهوش، حواسپرت، خرفت، کمهوش & هوشمند، باهوش 3 خنگ، کودن، گول، کندذهن، ابله |
خرفت | 1 پیر، سالخورده، کهنسال & خردسال، برنا، جوان 2 پخمه، حواسپرت، خرف، بیهوشوحواس، کمحواس، کندذهن، کمهوش، کودن، منگ، ابله |
خرفتی | 1 کمهوشی، کمحواسی، فراموشکاری 2 کودنی، ابلهی، کندذهنی، خنگی، حماقت |
خرقه | پاره، جامه، جبه، دلق، شولا، ردا، کهنه، مرتع، خستوانه |
خرقهپوش | اسم 1 درویش، صوفی، خرقهدار، فقیر 2 پشمینهپوش، دلقپوش |
خرقهتهی کردن | مردن، درگذشتن، فوت کردن، از دنیا رفتن |
خرکار | پرکار، بسیارفعال، پرتحرک & کمکار، کند، کمتحرک |
خرکچی | الاغی، خربان، خربنده، خرران |
خر کردن | 1 فریفتن، گولزدن 2 خام کردن 3 شیرینزبانی کردن، مداهنه کردن، چاپلوسی کردن، تملق گفتن (بهمنظور سوءاستفاده یا فریفتن) |
خرگاه | 1 چادر، خیمه، سراپرده، خرگه 2 اردوگاه، لشکرگاه |
خرگوش | ارنب، دوشان |
خرمابن | فسیل، نخل، درختخرما |
خرما | رطب، میوه نخل، تمر |
خرماستان | نخلزار، نخلستان |
خرمایی | صفت به رنگ خرما، قهوهای مایل به سیاه، خرماگون |
خرم | 1 باصفا، باطراوت، نزه، سرسبز 2 بشاش، خشنود، خوش، خوشحال، خوشدل، زندهدل، سرسبز، شاد، شادان، شادمان، مبتهج، مسرور، مشعوف، مصفا & 1 بیصفا 2 ناشاد |
خرمست | سیاهمست، مستمست، طافح، مست لایعقل |
خرمن | 1 توده 2 حاصل، حصاد، درو، محصول، محصولبرداری 3 هاله |
خرمنزار | خرمنجار، خرمنگاه |
خرمنسوز | 1 خرمنسوخته 2 نابودشده، خانهسوز، بربادرفته |
خرمن کردن | انباشتن، توده کردن |
خرمنگاه | جاخرمن |
خرمی | تازگی، شادابی، شادی، نزهت، نشاط، نضارت & بیطراوتی، پژمردگی |
خرناس | خرخر، خرناسه، خروپف |
خرنبار | 1 ازدحام، اجتماع، جمعیت 2 فتنه، آشوب 3 مجرمگردانی |
خروار | 1 سیصد کیلو، یکسومتن 2 یک بار خر 3 یکعالم، مقدارزیاد 4 مانند خر |
خروج | 1 برون شد، بیرونرفت، برونرفت 2 سرکشی، قیام، طغیان، عصیان 3 بیرون آمدن، بیرون شدن، خارج شدن، در آمدن 4 طغیان کردن، عصیان ورزیدن & دخول |
خروج کردن | شوریدن، طغیان کردن، یاغی شدن، سرکشی کردن، بهدشمنی برخاستن، عصیان ورزیدن، عصیان کردن، شورش کردن |
خروجی | 1 برونداد & درونداد، ورودی 2 بازده، حاصل 3 عوارض(سفر به خارج) 4 محل خروج & ورودی |
خروسخوان | سحرگاه، بامداد، پگاه، سحر، سپیدهدم، فجر، فلق |
خروشان | 1 زاریکنان، غلغلهکنان، خروشنده، غوغاکنان، فریادکنان، نالان 2 پرخروش، پرتلاطم، متلاطم & آرام |
خروش | 1 بانگ، ندا 2 دادوبیداد، غریو، غلغله، غوغا، فریاد، نعره، نفیر، هیاهو & سکوت 3 افغان، زاری، ضجه |
خروش برآوردن | خروشیدن، نعره زدن، فریاد کردن، بانگبرآوردن & سکوت کردن |
خروشیدن | 1 بانگبرآوردن، خروش برآوردن، فریاد کردن، بانگزدن، فریاد زدن، داد زدن، داد کشیدن، نعره زدن، 2 زاری کردن، ضجه کشیدن، بهفغانآمدن 3 خروشان شدن 4 بهتلاطمآمدن، متلاطم شدن |
خره | 1 موهبتالهی 2 نور، فروغ، شعشعه 3 بخش، حصه، قسمت 4 ده، دهکده، روستا، قریه |
خرید | ابتیاع، بیع، خریداری، معامله & شرا، فروش |
خریدار | اسم 1 بایع، مشتری & فروشنده 2 طالب، مشتاق، خواهان، علاقهمند، مشتاق & بیعلاقه، بیزار |
خریداری | ابتیاع، خرید، سودا، معامله & فروش |
خریداری کردن | خرید کردن، خریدن، ابتیاع کردن، معامله کردن & فروختن |
خریدن | 1 خریداری کردن، خرید کردن 2 معامله کردن، ابتیاع کردن & فروختن |
خرید و فروش | بیع و شرا، داد و ستد، سوداگری، معامله |
خریطه | 1 جیب، کیسه 2 نقشه |
خریف | برگریزان، پاییز، خزان & شتا، بهار، ربیع |
خریفی | 1 خزانی، پاییزی 2 مربوط به پاییز 1 & بهاره، ربیعی 2 شتوی 3 صیفی |
خزان | صفت 1 برگریزان، پاییز، خریف، مهرگان & بهار، ربیع 2 خزنده 3 زوال |
خزاندیده | 1 خزانرسیده، خزانزده 2 پژمرده، خشکیده، زرد شده |
خزانه | 1 انبار، گنج، گنجینه، مخزن 2 خزینه، حوض 3 نهالدان، گلخانه 4 بیتالمال 5 فشنگدان |
خزانهدار | خازن، صندوقدار، کلیددار، گنجور، مستوفی |
خزاین | خزینهها، گنجها، گنجینهها، خزانهها، مخزنها |
خزعبلات | سخنهای بیهوده، سخنان پوچ، لاطائلات، مضحکهها، اراجیف، یاوهها، یاوهسراییها |
خزف | 1 سفال، سفالینه، ظرفگلی 2 سبو، کوزه 3 خرمهره |
خزه | جل، جلبک، وزغ |
خزیدن | 1 سینهمال رفتن، سینهخیز رفتن 2 آرام آرام حرکت کردن 3 بهگوشهای پناه بردن |
خزیدهخزیده | سینهخیز، سینهمال |
خزینه | 1 انبار، گنجینه 2 خزانه 3 گلخانه، نهالدان |
خسارت | 1 آسیب، اضرار 2 تاوان، جریمه، غرامت، زیانکاری، زیانمندی، خسران، زیان، ضرر، غبن، غرامتی، لطمه & نفع |
خسارت دیدن | 1 متضرر شدن، زیان کردن، ضرر کردن، خسارتکشیدن، خسارت خوردن & خسارت گرفتن 2 لطمه خوردن، آسیب دیدن، صدمه دیدن & لطمهزدن، آسیب رساندن |
خسارت گرفتن | غرامت گرفتن، تاوان گرفتن & خسارات دادن، غرامت دادن |
خسبیدن | خفتن، خوابیدن، بهخواب رفتن، غنودن & بیدار شدن |
خسبیده | خفته، خوابیده، غنوده & نشسته |
خست | امساک، بخل، پستی، خساست، زفتی، فرومایگی، لئامت & کرم، بخشش |
خستگیآور | توانفرسا، خستگیزا، خستهکننده، طاقتسوز، ملالتآور، ملالتبار & خستگیزا |
خستگی | 1 جراحت، ریش، زخم 2 کوفتگی، درماندگی، فرسودگی 3 ملالت |
خستگیناپذیر | نستوه، مقاوم، سرسخت، مبارز، پرتوان & خستگیپذیر |
خستن | 1 آزردن، جریحهدار کردن، زخم زدن 2 قرح، مجروح کردن 3 مجروح شدن، زخمی شدن |
خستو | 1 اعترافکننده، اقرارکننده، معترف، مقر & ناخستو 2 هسته |
خسته | 1 ازپاافتاده، کمتوان، فرسوده، کوفته 2 فگار، مجروح 3 درمانده، زله، عاجز، کسل، مانده، بیطاقت، وامانده & سرحال، قبراق |
خستهدل | 1 آزردهخاطر، آزردهدل، دلآزرده 2 غمدیده، ماتمدار، مصیبترسیده 3 رنجدیده، رنجکشیده، محنتدیده 4 عاشق، شیفته، شیدا |
خستهکننده | توانفرسا، توانسوز، کسالتآور، کسالتزا، خستگیآور، خستگیزا، طاقتسوز، ملالتآور، ممل، ملالآور، ملالانگیز & خستگیزدا |
خس | صفت 1 خار، خاشاک، علفخشک، کاه 2 پست، فرومایه 3 کاهو، کوک |
خسران | آسیب، اضرار، خسارت، زیان، زیانمندی، ضرر، لطمه & نفع |
خسروانه | صفت پادشاهانه، خسروی، شاهانه، ملوکانه، خدیوانه |
خسروانی | خسروی، سلطنتی، پادشاهی، شاهی، شاهنشاهی |
خسرو | پادشاه، شاه، شهریار، ملک، شاهنشاه |
خسک | خار، خس |
خسوف | 1 ماهگرفتگی 2 پنهانشدن، ناپدید شدن، فرو رفتن & کسوف |
خسیس | 1 بخیل، تنگنظر، کنس، لئیم، ممسک 2 پستفطرت، دون، رذل، فرومایه & خراج، بذال 3 پست، بیارزش |
خشاب | شانه، گلولهدان، مخزنفلزی گلوله |
خشت | 1 آجر خام 2 نیزهکوچک |
خشتزن | صفت 1 خشتساز، خشتمال 2 خودستا، رجزخوان، لافپیما |
خشتمالی | 1 خشتزنی 2 خودستایی، دعوی باطل، رجز، رجزخوانی، لافپیمائی، لافزنی |
خشتی | 1 ساخته شده از خشت 2 مربع، چهارگوشه 3 قطع کتاب ( 12 نوعی یقه |
خشخاش | نارخیرا، کوکنار، نارخوک، نارکوک |
خشخش | پارازیت، نوفه |
خشکاندن | 1 خشک کردن، خشکانیدن 2 پژمرده کردن 3 از بین بردن، نابود کردن |
خشکاندیش | متعصب، متحجر، قشری، خشکمغز |
خشک | 1 پژمرده، زرد، بیطراوت & تر، باطراوت، خرم، شاداب، مرطوب، نوشکفته 2 بیآب، بینم، کویر، برهوت & مرطوب 3 یبس، یابس & آبدار 4 بیروح، بیعاطفه، سرد 5 متعصب 6 مقرراتی 7 غیرقابلانعطاف، انعطافناپذیر، نرمشناپذیر & انعطافپذیر 8 |
خشکدامن | عفیف، پاکدامن، نجیب، باعصمت & تردامن |
خشکزار | 1 استپ، بیابان، کویر & واحه 2 خشکسار، بیآبوعلف، خشک، برهوت، بیسبزهوگیاه & سبزهزار |
خشکسالی | تنگسالی، جدب، غلا، قحط، قحطسالی، قحطی & ترسالی |
خشک شدن | 1 بیآبشدن 2 خشکیدن، بیطراوت شدن 3 رطوبتاز دست دادن، بینم شدن 4 قطع شدن (ترشحو ) 5 بیسبزه و گیاه شدن، برهوت شدن 6 کرخت شدن، بیحس شدن 7 بیحرکت شدن، بیتحرک شدن 8 منجمد شدن، یخ زدن 9 سخت شدن، سفت شدن |
خشک کردن | 1 خشکاندن، خشکانیدن 2 رطوبتزدایی کردن، نمزدایی کردن & مرطوب کردن 3 کرخت کردن، بیحس کردن 4 پژمرده کردن 5 بیسبزه و گیاه کردن |
خشکمغز | 1 احمق، بیعقل، خشکسر، دیوانهوش، کلهخشک 2 تندخو، سودایی، عصبی |
خشکنای | حلقوم، حنجره، قصبهالریه، نای، گلو |
خشکوتر | همهچیز، همهکس |
خشکی | 1 بر، زمین، فلات، قاره & بحر، دریا 2 یبوست 3 تعصب |
خشکیدن | 1 پژمردن، پژمردهشدن 2 خشک شدن، خوشیدن، بیطراوتشدن، بیآب شدن، خشکیده شدن، تفتیده شدن & سبز شدن 3 بیآب شدن 4 منجمد شدن، یخ زدن 5 مات بردن، مبهوت شدن، متحیرشدن، تعجب کردن |
خشکیده | 1 پژمرده، خشکشده، بیطراوت 2 تفتیده، خشک & باطراوت 3 لاغر، استخوانی 4 متحیر، مبهوت، مات |
خشمآلود | خشمگین، خشمناک، خشمآمیز، خشمآگین، عصبانی، عصبی، غضبناک، غضبآلود، قهرآلود & مهرآلود |
خشمبار | خشمآمیز، قهرآلود، قهرآمیز & مهرآمیز |
خشم | برآشفتگی، برافروختگی، تاو، تغیر، تندخویی، سخط، طیره، عصبانیت، عصبیت، غضب، غیظ، قهر & مهر |
خشمگین | بدخلق، تندخو، خشمناک، دمان، ژیان، سودایی، عصبانی، عصبی، غضبآلود، غضبان، غضبناک |
خشمگین شدن | از کورهدر رفتن، برآشفتن، خشمناک شدن، عصبانیشدن، غضبناک شدن، متغیر شدن |
خشمگینی | تغیر، خشم، عصبانیت، غضب، غضبناکی، غیظ |
خشمناک | تندخو، خشمآلود، خشمگین، خشمناک، عصبانی، غضبآلود، غضبناک، قهرآلود، نژند |
خشن | 1 درشت، زبر، ضخیم، ناهموار، نخاله 2 بیادب، پرخاشگر، تند، تندخو، ستیزهخو، عصبانی، عنیف، ناملایم & نرم، لطیف، ملایم 3 جدی، سختگیر 4 ناهنجار، ناخوشآیند 5 زمخت، خشک 6 نافرهیخته، بیفرهنگ |
خشنود | بشاش، خرسند، خرم، خوش، خوشحال، خوشدل، راضی، سیر، شاد، قانع، مسرور & غمگین، ناخرسند، ناخشنود |
خشنود شدن | خوشحالشدن، راضی شدن، قانع شدن، خرسند شدن |
خشنود کردن | خوشحال کردن، راضی کردن، قانع کردن، خرسند کردن |
خشنودی | ارضا، تراضی، خرسندی، خوشحالی، رضامندی، رضایت، شادمانی، شادی & ناخشنودی، ناخرسندی |
خشوع | 1 افتادگی، تواضع، خضوع، فروتنی 2 اطاعت، فرمانبرداری & تکبر |
خشوک | حرامزاده، غیرزاده، ولدالزنا & حلالزاده |
خشونت | 1 تشدد، تندخویی، تندی، ستیزهجویی، ستیزهگری 2 درشتی، زبری 3 سختی، عنف، ناخواری & نرمی |
خشونتگرا | خشونتورز |
خشونتگرایی | خشونتورزی |
خشیت | 1 بیم، ترس، خوف، هراس & رجا 2 ترسیدن، بیم داشتن |
خصال | خویها، عادتها، خصلتها، سجایا |
خصایل | خصلتها، صفات، محامد، مناقب، فضایل & ذمائم |
خصلت | 1 جبلت، سجیه، طینت، صفت، منش، نعت & ذمه 2 خلق، خو، داب |
خصمافکن | دشمنشکن، عدوسوز |
خصمانه | قید خصومتآمیز، دشمنانه، عداوتآمیز، عدوانی & دوستانه |
خصم | صفت پیکارجو، خصوم، منازع، دشمن، عدو، مخاصم، معاند & دوست |
خصمی | دشمنی، عداوت، خصومت، عناد & رفاقت |
خصوصخصوص | اسم 1 مورد، زمینه، موضوع 2 بهخصوص، بهویژه |
خصوصی | صفت 1 اختصاصی، شخصی، فردی & دولتی 2 مخصوص، ویژه 3 محرمانه، صمیمی، خودمانی & عمومی |
خصوصیت | 1 خصوصیات، ویژگی، مختصات 2 صمیمیت |
خصومتآمیز | قید خصمانه، عداوتآمیز، ستیزهجویانه، کینهتوزانه، عنادآمیز، دشمنوار، دشمنانه & دوستانه |
خصومت | جدال، جنگ، حقد، کینه، کینهتوزی، دشمنی، ستیز، ستیزه، عداوت، عناد، مخاصمه، مخالفت & دوستی |
خصی | آغا، اخته، بیخایه، خواجه |
خصیه | بیضه، تخم، خایه |
خضاب | حنا، رنگ، گلگونه، وسمه |
خضرا | 1 سبز، سبزه 2 آبی، کبود، نیلگون |
خضر | الیاس، پیر |
خضوع | افتادگی، تواضع، خشوع، خواری، شکستهنفسی، فروتنی & تکبر، غرور، تکبر کردن، غرور کردن |
خطا | اسم 1 اشتباه، سهو، غلط 2 خبط، لغزش، زلت 3 نادرست، ناصواب، سقیم & صحیح، درست، صواب 4 جرم، تقصیر، قصور & صواب 5 معصیت، خطیئه، ذنب، اثم، گناه 6 فول، خلاف |
خطابآمیز | سرزنشآلود، سرزنشآمیز، عتابگونه، مواخذهوار، سرزنشبار، عتابآلود، بازخواستگونه |
خطابخش | جرمبخش، خطاپوش، معفو، بخشاینده، بخشایشگر، گناهبخش & 1 منتقم، انتقامجو 2 خطاکار، خاطی |
خطاب شدن | مخاطب قرارگرفتن، خوانده شدن، نامیده شدن |
خطاب | 1 عتاب، بازخواست، سرزنش 2 عنوان، مخاطبه، گفتگو 3 حکم، دستور، فرمان، امر |
خطاب کردن | 1 صدازدن، مخاطب قرار دادن، نامیدن 2 سرزنش کردن، عتاب کردن، مورد عتاب قرار دادن |
خطابه | تذکیر، خطبه، ذکر، سخنرانی، موعظه، نطق، وعظ |
خطا رفتن | 1 به هدفنخوردن، به هدف نرسیدن 2 اشتباه شدن |
خطاط | خوشخط، خوشنویس، کاتب، خطنویس، نویسنده & خواننده، قاری |
خطاکار | صفت بزهکار، خاطی، گنهکار، گناهکار، تقصیرکار، خلافکار، مجرم، مخطی، مقصر & درستکار |
خطا کردن | 1 اشتباه کردن، سهو کردن، غلط گفتن، مرتکب خطا شدن 2 خبط کردن، قصور ورزیدن 3 خلاف کردن |
خط | 1 الفبا، حروف، نویسه 2 دستخط 3 خوشنویسی 4 کتابت 5 سطر 6 رقیمه، عریضه، مراسله، مرقومه، مکتوب، نامه، نوشته 7 ردیف، صف 8 حکم، فرمان، منشور 9 دستنبشته، دستنوشته 01 راه 11 مسیر 21 جرگه، حلقه، زمره، گروه، باند 31 مرام، |
خطایا | 1 خطاها، اشتباهات، خبطها، لغزشها 2 گناهها، بزهها، ذنوب |
خطبا | خطیبان، سخنرانان & مستمعین |
خطبه | 1 خطابه، سخنرانی، موعظه، وعظ 2 دیباچه، سرآغاز، مقدمه |
خطبهخوان | 1 خطیب، سخنران 2 عاقد |
خطرآفرین | خطرساز، خطرزا، مخاطرهآمیز & خطرزدا |
خطر | بیم، دشواری، ریسک، مخافت، مخاطره، مضرت، مهلکه، هول، تهدید، کار بزرگ & سلامت |
خطر کردن | ریسک کردن، مخاطرهجویی کردن، خطر پذیرفتن، به استقبالخطر رفتن & عافیت طلبیدن، سلامت جستن، سلامتجویی کردن |
خطرناک | بحرانی، پرخطر، مخاطرهآمیز، پرمخاطره، حاد، خطیر، سخت، مهلک، کشنده، وخیم، هولناک & بیخطر |
خط زدن | 1 قلم گرفتن 2 حذف کردن، محو کردن 3 خط کشیدن (برتکلیف دانشآموز) |
خط کشیدن | 1 قلم گرفتن، خط خوردن، خط زدن 2 حذف کردن، محو کردن، برطرف کردن 3 گذشتن، صرفنظر کردن 4 رسم کردن (خط) |
خطوخال | 1 سبلت نورسته 2 خال، نقشونگار |
خطور کردن | بردلگذشتن، بهخاطر آمدن، از ذهن گذشتن، به ذهنمتبادر شدن |
خطونشان | تهدید، سخنان تهدیدآمیز، وعید & وعده |
خطونشان کشیدن | تهدید کردن & وعده دادن |
خطوه | پا، قدم، گام |
خطه | خاک، سرزمین، قلمرو، کشور، مرزوبوم، ملک، مملکت، منطقه، ناحیه، ولایت |
خطیئه | اثم، اشتباه، تقصیر، خبط، خطا، سهو، گناه، لغزش & حسنه |
خطیب | خطبهخوان، سخنران، سخنگو، متکلم، ناطق، نطاق، واعظ & مستعمع |
خطی | 1 دستنوشته، دستنویس، غیرچاپی 2 خطدار & چاپی |
خطیر | 1 بزرگ، خطرخیز، خطرزا، مخاطرهآمیز، خطرناک، سخت، مهلک، وخیم 2 مهم، پراهمیت 3 دشوار، صعب، سخت 4 ارجمند، بزرگ، بلندمرتبه، شریف، مهم، صاحب منزلت 5 زیاد، بسیار، گزاف، عظیم |
خفا | اختفا، پنهان، پنهانی، پوشیدگی، خفیه، ناپیدایی، نهان، نهانی، نهفتگی & ظاهر، ظهور، پیدا |
خفاش | بیواز، شبپره، شبکور، وطواط |
خفایا | 1 پنهانها، پوشیدهها، نهفتهها، نهانها 2 خلوتها 3 مخفیگاهها |
خفتآمیز | خفتبار، خجالتآور، تحقیرآمیز، زبونساز |
خفت | استخفاف، افت، انفعال، سرافکندگی، تحقیر، خوارداشت، ذلت، خجالت، خواری، سبکی، سرشکستگی، بیاعتباری، شرمساری، طیره & ثقل |
خفتبار | اهانتآمیز، خفتآمیز، تحقیرآمیز، شرمآور، ننگین، خوارگونه، باخواری، وهنآمیز & افتخارآمیز، فخرآمیز |
خفت | خفتن، خوابیدن & بیداری، یقظه |
خفت دادن | شرمسار کردن، خوار داشتن، تحقیر کردن، سبک کردن، سرشکسته ساختن، خفیف کردن |
خفت کشیدن | تحملخواری کردن، تحقیر شدن، سرشکسته شدن، شرمسار شدن، خفیف شدن، سرافکنده شدن |
خفت | 1 گره 2 محکم |
خفتن | 1 خسبیدن، خواب رفتن، خوابیدن 2 آرمیدن، غنودن 3 هجوع & بیداری، بیدار شدن |
خفتوخیز | 1 جماع، مجامعت، همآغوشی، همبستری 2 خفتن و برخاستن |
خفته | 1 آرمیده، خسبیده، خوابیده، غنوده & بیدار 2 غافل، بیخبر، ناآگاه 3 نهفته، به ظاهر آرام |
خفضجناح | افتادگی، تواضع، خشوع، فروتنی |
خفقانآور | 1 خفقانزا & خفقانزدا |
خفقان | 1 اختناق، ترس ووحشت (حاکم بر جامعه) 2 خفگی 3 تپش، اضطراب 3 خفهخون |
خفقانزده | 1 خفقانگرفته، استبدادزده، سانسورزده، جوسانسور 2 وحشتزده، دلگیر |
خفگی | 1 احتقان، تنگینفس، نفستنگی 2 اختناق، خفقان |
خفهخون گرفتن | ساکت شدن، سکوت کردن، دم نزدن |
خفه | اسم 1 گلوفشرده، محتقن، مرده 2 تار، تاریک 3 دلگیر، گرفته & دلباز |
خفی | پنهان، پوشیده، خفیه، مخفی، نهان، ناآشکار & جلی، آشکار |
خفیف | 1 سبک & ثقیل 2 ضعیف، کم، ناچیز 3 بیمقدار، حقیر، خوار، ذلیل، زبون 4 آهسته، یواش 5 مبهم، غیرواضح 6 اهانتآمیز، توهینآمیز |
خفیه | پنهانی، خفا، خلوت، سری، پنهانی، مخفی، نهانی & جلوت |
خفیهگرا | باطنگرا، باطنی، باطنیه & ظاهرگرا، قشریگرا |
خفیهنویس | مامور مخفی، گزارشنویس، جاسوس |
خل | ابله، دیوانه، سبکعقل، سبکمغز، احمق، سفیه، کانا & عاقل |
خلا | دستشویی، مستراح، خلا |
خلاص | صفت 1 آزاد، آسوده، رها، فارغ، مرخص، مستخلص، ول & اسیر، گرفتار، درگیر 2 رهایی، نجات، استخلاص |
خلاص شدن | خلاصییافتن، نجات یافتن، رها شدن، آزاد شدن، فراغتیافتن، آسوده شدن |
خلاص کردن | 1 نجاتدادن، رهاندن، آزاد کردن، رهانیدن & گرفتار کردن 2 اعدام کردن، کشتن 3 آسوده کردن، خلاصی بخشیدن، خلاصی یافتن |
خلاصه | اجمال، اختصار، القصه، برگزیده، منتخب، باری، به هر حال، ایجاز، بالاجمال، چکیده، زبده، شمه، کوتاه، گزیده، ماحصل، مجمل، مختصر، ملخص، موجز & تفصیل |
خلاصه شدن | 1 کوتاهشدن، موجز شدن، مختصر شدن 2 انحصاریافتن، منحصر شدن، محدود شدن |
خلاصهنویسی | چکیدهنویسی، خلاصهسازی، تلخیص |
خلاصی | آزادی، آسودگی، رهایی، فراغت، رستگاری، نجات & اسارت |
خلاعت | 1 پریشانی، نابسامانی، نافرمانی 2 خودرایی، خودسری، خودکامی، خویشتنکامی 3 نافرمانی 4 افسارگسیختگی |
خلافآمد | تضاد، اختلاف، تناقض |
خلافانگیز | اختلافبرانگیز، اختلافزا |
خلافت | 1 جانشینی، خلیفگی 2 حکومت، حکومت اسلامی 3 پادشاهی، سلطنت |
خلافت کردن | حکومت کردن، خلیفه شدن |
خلاف | اسم 1 ضد، عکس، مباین، نقیض 2 مخالف، مغایر، ناسازگار، ناساز، & موافق، سازگار 3 تخطی، تخلف، سرپیچی 4 جرم، گناه 5 ناروا، ناحق & حق 6 خطا، لغزش & صواب 7 دروغ، نادرستناراست & راست 8 ناشایست & شایست 9 مخالفت، اختلا |
خلافآمد | 1 اختلاف، تضاد، تناقض 2 ناسازگاری |
خلافکار، خلافکار | بزهکار، خاطی، متخلف، تبهکار، مجرم & درستکار |
خلافکاری | 1 تخلف، ارتکاب جرم، قانونشکنی 2 بزهکاری، مجرمیت 3 بزه، جرم |
خلاف کردن | مرتکبخلاف شدن، جرم کردن، قانونشکنی کردن، تخلف کردن، تخطی کردن |
خلافگویی | 1 دروغگویی، ناحقگویی 2 نقیضهگویی |
خلاق | اسم 1 آفرینشگر، آفریننده، خلاقه، سازنده، مبتکر، مبدع 2 آفریدگار، باریتعالی |
خلاقانه | صفت ابتکارآمیز، مبتکرانه، ابداعی |
خلاقیت | 1 آفرینشگری، ابتکار، ابداع 2 سازندگی |
خلال | 1 اثنا، جریان، حین، ضمن، طی، میان، هنگام 2 تباهیها، فسادها 3 خصایل، خصلتها، خویها، منشها 4 تکهچوب نازک 5 بریده پوست نارنج و نارنگی، دندان پاککن |
خلاندن | فرو بردن، خلانیدن |
خلایق | آفریدگان، خلیقهها، مردم، موجودات، مخلوقات |
خلاء | 1 بیهوا، پوچ، تهی 2 خلوتگاه & ملا |
خلبان | هوانورد، طیارهچی، هدایتکننده (هواپیما، بالگرد) |
خلت | ارادت، دوستی، محبت، عشق & عداوت |
خلجان | 1 تپش، لرزش 2 اضطراب، دلهره، نگرانی، بیم 3 آرزو، رغبت، خارخار، خواهش، میل 4 محبت، عشق، مودت 5 پریدن چشم 6 به خاطر درآمدن، به خاطررسیدن، به ذهن خطور کردن |
خلدآشیان | بهشتی، جنتمکان |
خلد | 1 بهشت، پردیس، جنان، جنت، دارالسلام، رضوان، فردوس، مینو، نعیم & 1 دوزخ 2 بقا، پایایی، دوام & فنا |
خل | 1 سرکه 2 لاغر شدن 3 سوراخ کردن |
خلسه | جذبه، ربایش، ربودگی، فرصتمناسب |
خلسهزا | خلسهآفرین، جذبهزا، خلسهآمیز & خلسهزدا |
خلص | 1 خالص، ناب، سره & ناسره 2 انتیم، صمیمی |
خلط | 1 آمیزش، اختلاط 2 معاشرت، همدمی، همنشینی، یاری 3 آمیز، آمیزه 4 لنف 5 خلق، خو |
خلط شدن | 1 آمیخته شدن، قاطی شدن، درهم شدن 2 اشتباه شدن، مشتبهشدن |
خلط کردن | 1 آمیختن، درهم کردن، مخلوط کردن، قاطی کردن 2 اشتباه کردن، مشتبه ساختن |
خلع | 1 اخراج، انفصال، برکناری، عزل & نصب 2 معزول، برکنار، مخلوع & منصوب، برگماری 2 در آوردن، ریشهکن کردن، کندن |
خلعت | 1 انعام، تشریف، جامهبخششی، جایزه، هدیه 2 کفن 3 لباس |
خلع شدن | برکنار شدن، معزول شدن، منفصل از خدمت شدن، مخلوعشدن & منصوب شدن |
خلع کردن | 1 برکنار کردن، معزول کردن، منفصل کردن، عزل کردن & گماشتن، برگماشتن، منصوب کردن 2 کندن، برکندن، بیرون آوردن (لباس و ) |
خلف | صفت 1 بازمانده 2 بدل، جانشین، عوض 3 فرزند 4 صالح، نیکوکار 5 شایسته |
خلف | 1 بطلان، ضد 2 نقض 3 خلاف وعده کردن، به وعده وفا ن کردن 4 دروغ 5 دروغ گفتن |
خلف | 1 پس، پشت، ظهر، عقب، ورا & پیش 2 واپس 3 وارث & مورث |
خلق | 1 آفریدن، آفریده، آفرینش، ابداع، احداث، انشاد، ایجاد، تناسل، تولید، خلقت، کون، مخلوق 2 توده، عامه، عوام 3 امت، قوم، مردم، ملت 4 مخلوق 5 غیرسید & سید 6 آدمی، انسان 7 آدمیان، انسانها 8 هیکل، شمایل 9 عالم مادی 01 شهروند، ت |
خلق | اخلاق، اوقات، خاصه، خصلت، خو، داب، سجیه، شیمه، طبع، طبیعت، طینت، عادت، عریکه، مزاج، مشرب، منش |
خلق | پوسیده، ژنده، فرسوده، کهنه، مندرس & نو |
خلقت | 1 آفرینش، ابداع، ایجاد، تکوین، خلق 2 سرشت، صنع، نهاد، وضع 3 شمایل |
خلقتنگ | 1 بیحوصله، بیتاب 2 بدخلق، بداخلاق 3 عصبی، خشمگین |
خلق شدن | ایجاد شدن، پدیدآمدن، آفریده شدن، خلقت یافتن |
خلق کردن | پدید آوردن، آفریدن، ابداع کردن، به وجود آوردن |
خلقیات | خصایل، روحیات، سجایا، عادات |
خلقی | 1 تودهای، مردمی 2 قومی 3 آفریده |
خللپذیر | آسیبپذیر، تباهیپذیر، فسادپذیر، رخنهپذیر & خللناپذیر |
خلل | 1 رخنه، شکاف، خله، منفذ 2 نقص، نقصان، کاستی 3 آشفتگی، اختلال، تباهی، عیب، فساد، وهن 4 آسیب، گزند 5 تفرق، فاصله |
خلل | منفذها، منافذ، سوراخها |
خللناپذیر | آسیبناپذیر، استوار، تباهیناپذیر، محکم & خللپذیر |
خلنگ | 1 تیغ، خار، مغیلان 2 علفزار، خلنجزار 3 ابلق، دورنگ |
خلنگزار | تیغستان، خارستان، خارزار & گلزار |
خلوت | صفت 1 اعتزال، اعتکاف، انزوا، دوریگزینی، تنهایی، گوشهنشینی & جلوت 2 زاویه، گوشه 3 دنج، بیسروصدا 4 باطن & ظاهر 5 خالی از اغیار 6 فرصت مناسب، مجال 7 خالی |
خلوتخانه | 1 شبستان 2 حرم 3 خلوتگاه، خلوتکده، خلوتسرا 4 اطاقمخصوص 5 نمازخانه |
خلوتسرا | خلوتخانه، خلوتکده، خلوتگاه |
خلوت شدن | 1 خالیشدن، تهی شدن 2 کمجمعیت شدن & شلوغشدن |
خلوت کردن | 1 عزلتگزیدن، تنها نشستن 2 بهخلوت نشستن، دور ازاغیار ماندن 3 خالی کردن 4 مجامعت کردن |
خلوت گزیدن | 1 خلوتنشینی کردن، منزوی شدن، معتکف شدن 2 دوری گزیدن، تنهایی اختیار کردن |
خلوتنشین | صفت خلوتی، رهبان، زاویهنشین، گوشهنشین، معتزل، معتکف، منزوی & معاشرتی |
خلوتنشینی | اعتزال، اعتکاف، انزوا، رهبانیت، زاویهنشینی، عزلتگزینی، عزلتنشینی، گوشهنشینی |
خلوتی | گوشهنشین، منزوی، خلوتگزیده، خلوتنشین، معتزل، عزلتنشین، معتکف |
خلود | ابدیت، بقا، پایایی، جاودانگی، دوام، مخلد & ناپایایی |
خلوص | 1 اخلاص، بیآلایشی، پاکی، تزکیه، سادگی، صداقت، صفا، صمیمیت، یکدلی، قدس، & آمیزگی، اختلاط 2 بیآمیغی، بیغشی 3 ویژگی |
خلیج | خور، شاخاب، شاخابه، شاخاوه & شبهجزیره |
خلیدن | 1 فرورفتن(خار، سوزن)، شلال شدن 2 نفوذ کردن |
خلیع | اسم 1 خودرای، خودسر، خودکام، خودکامه، دیکتاتور، گستاخ، نافرمان & بفرمان، مطیع 2 نابسامان 3 کودک مطرود، فرزند طرد شده، عاق، نابفرمان، کودک شرور، 4 صیاد 5 غول 6 کهنهجامه |
خلیفه | 1 خدیو، سلطان، ملک 2 جانشین، قایممقام، نایب 3 ارشد 4 مبصر 5 رهبر مذهبی ارمنیان |
خلیق | 1 خوشاخلاق، خوشبرخورد، خوشخو، خوشخلق، مودب، متین، مردمدار، ملایم، نرم & بدخلق 2 سزاوار، شایسته، لایق 3 خوگیر، انسپذیر 4 مردمدار، مهربان، نرمخو، نیکخلق، نیکخو & بداخلاق، بدخو |
خلیلآسا | خلیلوار، خلیلگونه |
خلیل | صفت حبیب، دوست، رفیق، محب، ولی، یار & عدو |
خمارآلودگی | خمارزدگی، مخموری، میزدگی |
خمارآلوده | صفت خمار، خمارآلود، خمارزده، شرابزده، مخمور، میزده |
خمار | بادهفروش، شرابفروش، میفروش |
خمار | اسم 1 مخمور، میزده، نشئه، نیمهمست 2 ملالت هستی، خمارزده 3 ملول، رخوتزده، کسل، بیحال، رخوتناک |
خماری | مخموری، میزدگی |
خماسی | 1 پنجتائی، پنجپاره، پنججزئی 2 پنج حرفی 3 پنجگانه |
خم | 1 انحنا، خمیدگی، قوس 2 کج، کجی، اعوجاج، مقوسگونه، ناراستی & راستی 3 پیچ، تاب، شکن، شکنج 4 خن، خانه(زمستانی) |
خماندرخم | پرپیچوخم، پیچدرپیچ، خمناک، مجعد |
خمان | کمان |
خمپاره | گلوله بزرگ، گلولهتوپ |
خمخانه، خمخانه | 1 شرابخانه، میخانه، میکده 2 خمکده، خمستان، شرابکده 3 رسومات |
خم | خمره، خنب، دن، خمب |
خمر | باده، رحیق، شراب، صهبا، مسکر، عرق، عقار، مل، می نبید، نبیذ، |
خمره | خم، خنب، دن، خمچه |
خمس | پنجیک، یکپنجم |
خمش | تاب، چم |
خم شدن | 1 دولا شدن 2 خمیده شدن، انحنا یافتن، خمیدن 3 خماندن، کج کردن، خمیده کردن |
خمکده | خمخانه، خمستان، شرابخانه، شرابکده، رسومات |
خمل | 1 پرز، ریشه، کرک 2 خواب پارچه |
خمناک | پرپیچ، پیچدار، خمدار، قوسدار، مقوس، منحنی & راست، صاف |
خمود | 1 افسرده، بیتحرک، بیروح، خموش & پرنشاط 2 رکود & رونق 3 ساکت |
خموشانه | اسم 1 آرامآرام، بیسروصدا 2 حقالسکوت |
خموش | 1 خاموش، بیفروغ، ناروشن، منطفی 2 آرام، بیصدا، خمود، ساکت، صامت & شلوغ، گویا |
خموشی | سکوت، سکون، صمت، ناگویایی & گویایی |
خمول | 1 گمنامی، بینامی، بینشانی، ناشناختگی & اشتهار، معروفیت 2 گمنام شدن |
خمیازه | آسا، پاسک، دهاندره، دهندره، فاژ |
خمی | انحنا، خمیدگی & صافی |
خمیدگی | انحراف، انحنا، خمی، کجی & راستی |
خمیدن | 1 خم شدن، دولاشدن 2 کج شدن 3 لنگیدن |
خمیدهپشت | اسم خمیدهقامت، گوژ، گوژپشت & راستقامت |
خمیده | خم، کج، کمانی، گوژ، مایل، متمایل، معوج، منحنی، ناراست & راست، صاف |
خمیدهقامت | اسم قوز، گوژ، گوژپشت & راستقامت |
خمیر | 1 آرد خیسانده 2 نواله |
خمیرمایه | 1 خمیر ترش، مایه (خمیر)، مخمر 2 جوهر، جوهره، خمیره |
خمیره | 1 ذات، سرشت، طبیعت، طینت، نهاد 2 جوهر، جوهره 3 مایه 4 اساس، رکن 5 ترکیب |
خناس | صفت 1 اهریمن، دیو، شیطان 2 شیطانصفت 3 مکار، حیلهگر، نیرنگباز 4 فریبنده، فریبکار 5 شریر، بدکار |
خناق | خناک، دیفتری |
خنثا، خنثی | 1 بیاثر، بیخاصیت، غیرفعال 2 دوجنسی، نهمردونهزن، بیجنس 3 خواجه |
خنثاسازی | 1 عقیمسازی، بلااثرسازی 2 سترونسازی |
خنثا شدن | 1 عقیم شدن 2 بیاثر شدن، ناکارآ شدن & کارآ شدن |
خنثا کردن | 1 عقیم کردن، بلااثر کردن، بلااثر گذاشتن 2 سترون کردن |
خنجر | آهنخشک، تیغ، چاقو، شمشیر، دشنه، قمه، کارد، نیزه، سرنیزه |
خنج | صفت 1 غنج 2 عشوه، غمزه، کرشمه، ناز 3 سرور، شادی، طرب، عیش 4 بهره، سود، فایده، نفع 5 خوش، دلپذیر، نیکو |
خن | 1 خانه 2 جا، محل، مکان 3 انبار کشتی، طبقه پائین کشتی 4 کابین کشتی 5 گلخن 6 سوراخ، منفذ |
خندان | 1 بشاش، خندهرو، خوشرو، خندهناک، شاد، شادان، شادمان، گشادهرو، متبسم، مسرور، مشعوف & گریان، گرفته 2 شکفته، شکوفا & نشکفنه |
خندانلب | 1 متبسم، خندهناک 2 شاد، شادمان، شنگول |
خندق | حفره، گودال (عریض وعمیق) |
خنده | تبسم، لبخند & گریه |
خندهدار | صفت طنز، طنزآمیز، فکاهی، کمدی، مسخره، مسخرهآمیز، مضحک & گریهآور |
خندهرو | بسیم، خندان، خوشحال، خوشرو، متبسم & گرفته |
خندیدن | 1 خنده زدن، خنده کردن، ضحک، قهقهه زدن & گریستن 2 ابتسام، تبسم کردن، لبخند زدن 3 شکفتن، شکوفا شدن، وا شدن، باز شدن & پژمردن، خشکیدن 4 سبزشدن & خشک شدن 5 درخشیدن، روشنشدن & غروب کردن |
خنزیر | خوک، گراز |
خنصر | انگشت، انگشت کوچک، انگشتکهین، کلیک، کهینانگشت & بنصر |
خنکا | 1 حبذا، خوشا، نیکا & بدا، وای 2 خنکی، خوشی |
خنک | 1 بارد، سرد، یخ (ملایم، مطبوع) & حار، گرم 2 بیمزه، لوس، ناخوشایند 3 خجسته 4 خوب، خوش، نیک 5 تازه، تر 6 خوشا 7 ملایم، مطبوع، خوشآیند |
خنک کردن | 1 سرد کردن 2 از شور و نوا انداختن، کمشور و شوق کردن |
خنکی | 1 برودت، سردی، سرما 2 خوشی، سعادت، نیکبختی & گرمی 3 لوسی، بیمزگی 4 التهابزدا، گرمیزدا |
خنگ | اسم 1 بیشعور، دیرفهم، کمعقل، کودن، سفیه، کانا، کندذهن، منگ & زیرک 2 اسبسفید |
خنیا | آواز، ترانه، نغمه، سرود، موسیقی & نوحه، مرثیه، سوگ سرود |
خنیاگر | رامشگر، ساززن، سرودگوی، سرودخوان، مطرب، مغنی، موسیقیدان، نغمهسرا، نوازنده، آوازخوان، قوال، خواننده & نوحیهگر |
خنیاگری | تغنی، رامشگری، سرودخوانی، قوالی، مطربی، نوازندگی |
خوابآلود | 1 خوابآلوده، خوابناک، فراش 2 نیمهبیدار |
خوابآور | خوابزا، منوم & خوابزدا |
خواب | اسم 1 احلام، چرت، خفتن، رویا، قیلوله، نوم، هجوع & بیداری 2 پرز 3 غفلت & هشیاری 4 بیخبر، غافل |
خواباندن | 1 خواب کردن 2 خوابانیدن & بیدار کردن 3 از کار انداختن، تعطیل کردن، راکد کردن 4 باز داشتن، واداشتن 5 آرام کردن، فرو نشاندن 6 از کارانداختن، راکد کردن 7 بستری کردن 8 ذخیره کردن، انباشتن، انبار کردن 9 ویران کردن، خراب |
خوابدار، خوابدار | 1 پرزدار 2 خوابآلود، خوابزده، خوابناک |
خواب رفتن | 1 به خوابرفتن، خوابیدن 2 کرخ شدن، بیحس شدن(دست، پا و ) |
خوابزده | خوابآلود، خوابآلوده، خوابناک |
خوابگاه | بستر، رختخواب، شبستان، مرقد، منام، منامه، وساده، استراحتگاه، خوابگه |
خوابگزار، خوابگزار | تعبیرگر، معبر |
خوابناک | خوابآلود، خوابآلوده |
خوابیدن | 1 خسبیدن، خفتن، غنودن به خواب فرو رفتن، لالا کردن، لالائی کردن، & بیدار شدن 2 دراز کشیدن 3 تعطیلشدن، راکد شدن، متوقف گشتن(کار، فعالیت) 4 کاهش یافتن، فرونشستن 5 آرمیدن 6 همبسترشدن، همخوابی کردن، 7 بستری شدن 8 انبارشدن، ذخیره ش |
خوابیده | خسبیده، خفته، غنوده & بیدار 2 درازکشیده & ایستاده، نشسته |
خواجگان | 1 دولتمردان 2 بزرگان، سروران، اربابان 3 محتمشان، دولتمندان |
خواجگی | 1 آقایی، بزرگی، ریاست، سروری، سیادت 2 دولتمندی 3 اخته، مقطوعالنسل & بندگی |
خواجه | 1 آغا، اخته، خصی، خواجهسرا، مقطوعالنسل 2 آقا، ارباب، بزرگ، سرور، صاحب، سید، مخدوم 3 بازرگان، تاجر، دولتمند، سوداگر، متمول & خادم |
خواجه شدن | خصی شدن، اخته شدن، ناتوان شدن، عنین شدن |
خواجه کردن | خصی کردن، اخته کردن، عقیم کردن |
خو | 1 اخلاق، جبلت، خاصه، خصلت، خلق، داب، سجیه، سرشت، سگال، سیرت، شمال، شیمه، ضریبه، طبع، طبیعت، طینت، عادت، عرق، عریکه، قلق، لبلاب، مشرب، منش، نهاد 2 الفت، انس |
خواربار | آذوقه، ارزاق، توشه، خوراک، خوراکی، طعام، قوت، ماکول |
خواربارفروش | بقال، سقطفروش، سوپرمارکتی |
خوار | 1 پست، توسریخور، حقیر، خفیف، دنی، ذلیل، زبون، سرافکنده، سقط، فرومایه، متذلل، محقر & عزیز 2 بیمقدار، بیارزش، بیقدر 3 بیمصرف، مهمل |
خوارداشت | اهانت، تحقیر، توهین & بزرگداشت، تعظیم |
خوار داشتن | تحقیر کردن، توهین کردن، حقیرشمردن، کوچک شمردن & بزرگ شمردن، تعظیم کردن |
خوار شدن | 1 ذلیل شدن، بهذلت افتادن، پست شدن، حقیر شدن، احساسحقارت کردن، زبون گشتن & عزیز گشتن، عزیزشدن 2 بیارزش شدن، بیقدر شدن 3 بیاهمیت شدن & مهم شدن |
خوارق | 1 امورشگفتانگیز، کارهای شگفتآمیز، امور نامعمول، عجایب 2 کرامات، معجزات |
خوار کردن | 1 تحقیر کردن، اهانت کردن 2 به ذلت کشاندن، ذلیل کردن 3 بیقدر کردن، بیارزش کردن |
خواری | پستی، تحقیر، حقارت، خضوع، خزیه، خزی، خفت، دونی، ذلت، زبونی، ضرع، فرومایگی، فلاکت، مذلت، مهانت، هوان & عز |
خوازه | 1 حجله، طاق، نصرت، قبله 2 چوببست، چوببند 3 تمایل، میل، رغبت 4 آرزو، تمنا، خواهش |
خوازهگری | خواهشگری |
خواست | آرزو، آهنگ، اراده، خواهش، تقاضا، رغبت، طلب، عزم، قصد، مشیت، میل |
خواستار | 1 خواهان، خواهنده، راغب، طالب، متقاضی 2 مسئلت، مستدعی 3 خواستگار & گریزان، نفور |
خواستار شدن | 1 خواهانشدن، خواستن، طلب کردن 2 خواستگاری کردن |
خواستگاری | زنخواهی، طلب وصلت، طلب زناشویی، وصلتخواهی |
خواستن | 1 آرزو کردن، اراده کردن، طلبیدن، میل کردن 2 آرزومند بودن، اشتیاق داشتن، مشتاق بودن، راغب بودن 3 خواهش کردن، طلب کردن 4 احضار کردن، فراخواندن 5 امر کردن، فرمان دادن 6 تمایلداشتن، میل داشتن 7 تصمیم داشتن، قصدداشتن، مصمم ب |
خواستنی | 1 دوستداشتنی، محبوب، موردپسند، پسندیده 2 مرغوب، مطلوب، طلبکردنی |
خواسته | 1 دعوی، قصد، مدعا 2 مرام، مطلوب، هدف 3 ثروت، دارایی، مال |
خواص | 1 اقارب، خاصان، محارم، نزدیکان & اجانب، عوام، بیگانگان، نامحرمان 2 برگزیدگان، نخبگان & عوام 3 اثرها، فواید 4 خاصیتها، ویژگیها، مختصهها |
خوالگیر | آشپز، پزنده، خوانسالار، خورشگر، خوراکپز، سفرهچی، طباخ |
خوانا | خوشخط، واضح، خوندنی، قابل خواندن & ناخوانا، لایقرا |
خوان | 1 ادیم، بساط، سفره، سماط 2 مهمانی، پذیرایی 3 رباط، کاروانسرا 4 مائده، طعام، غذا، خوراک 5 طبق، طبق مائده 6 خار، علف هرزه، گیاه |
خوانچه | 1 خونچه، سفره عقد 2 طبق، خوان کوچک |
خواندگار | خدا، خداوندگار، خالق، ایزد، یزدان، پروردگار & بنده، مخلوق |
خواندن | 1 تلاوت، قرائت 2 تلاوت کردن، قرائت کردن، مطالعه کردن & نوشتن، کتابت 3 فرا خواندن 4 نامیدن، نامگذاری کردن 5 آواز خواندن، نغمهسرایی کردن، نغمهگری کردن 6 زمزمه کردن 7 درسخواندن، تحصیل کردن 8 آموختن، یاد گرفتن 9 طلبیدن، د |
خوانده | صفت 1 قرائتشده & نوشته، مکتوب 2 مدعیعلیه & خواهان 3 مدعو & ناخوانده |
خوانسالار، خوانسالار | خوالیگر، سفرهچی، طباخ |
خوانش | 1 قرائت، مطالعه، خواندن 2 روایت |
خوانندگی | خنیاگری، سرودخوانی، قوالی، نغمهخوانی، نغمهگری & مرثیهخوانی، نوحهخوانی |
خواننده | اسم 1 آوازخوان، ترانهخوان، حدیخوان، سرودخوان، نغمهخوان، سرودگو، قوال، مغنی، نغمهسرا 2 قاری 3 کتابخوان |
خوانین | خانها & رعایا |
خواهان | اسم 1 آرزومند، مایل، راغب، مشتاق 2 طالب، خواستار، متقاضی 3 بیزار، نفور 4 دوستدار، شیفته، عاشق 5 مدعی، شاکی & مدعی علیه 6 خریدار، مشتری |
خواه | چه، ولو، یا |
خواهر | آباجی، اخت، باجی، دده، همشیره & برادر |
خواهش | 1 آرزو، تمایل 2 استدعا، التماس، تقاضا، تمنا 3 خواست، خواستن، خواسته، درخواست 4 طلب، کام، مراد، مشیت 5 میل، هوس، هوی |
خواهشبار | ]rmbاسم پرتمنا |
خواهش کردن | تقاضا کردن، استدعا کردن، تمنا کردن، مستدعی بودن، خواهشمند بودن، درخواست کردن |
خواهشگر | صفت پایمرد، شفیع، میانجی، واسطه، شفاعتکننده |
خواهشگری | شفاعت، میانجیگری، وساطت |
خواهشمند | متقاضی، متمنی، مستدعی |
خواهناخواه | بالاجبار، خواهینخواهی، ناچار، ناگزیر |
خواهنده | اسم 1 خواستگار، خواستار، خواهان، طالب 2 سایل، گدا، متکدی & خوانده |
خوبرو، خوبرو | پریچهر، پریرو، جمیل، خوبروی، خوشسیما، خوشکل، خوشگل، زهرهجبین، زیبا، صبیح، صبیحه، قشنگ، ماهسیما، مقبول، مهجبین، مهرو، مهسا، نکورو، نیکورو & زشترو |
خوبرویی، خوبرویی | جمال، خوشگلی، زیبایی، صباحت، قشنگی، ملاحت & زشترویی |
خوبسرشت | پاکطینت، نیکنهاد، خوبنهاد، نیکسرشت & بدسرشت، بدنهاد |
خوب کردن | 1 به کردن، بهبود بخشیدن، شفا دادن، درمان کردن، معالجه کردن، التیام دادن 2 کار درست انجام دادن، نیکویی کردن |
خوب | 1 نیک، خوش & بد 2 خیر، صلاح & شر 3 نغز، پسندیده، مطلوب & ناپسند، نامطلوب 4 زیبا، قشنگ، خوشکل، جمیل & زشت 5 عالی، زیبنده 6 زیاد، خیلی 7 عجب، شگفت 8 شریف، پاک، قابلاعتماد 9 شایسته، خوشایند، 1 0 شفایافته، بهبودیافته، درمانشده، 1 1 |
خوبی | 1 احسان، بخشش، بر 2 خوشی 3 خیر، صلاح 4 لطافت، مرغوبیت 5 نیکویی، نیکی & بدی 6 حسن، جمال، زیبایی، قشنگی & زشتی 7 لطف، عنایت |
خودآرایی | آرایش، بزک، ظاهرسازی، خودسازی |
خودآزار | سادیست، آزارخواه، آزارجو & مردمآزار |
خو دادن | انس دادن، الفتدادن، عادت دادن، آمخته کردن |
خودباختگی | 1 هویتسوزی، خودفراموشی & هویتسازی 2 غیرستایی، بیگانهزدگی 3 خودناباوری 4 هراسیدگی، وحشتزدگی |
خودباوری | اعتمادبهنفس & خودباخته |
خودبزرگبینی | تکبر، خودپرستی، غرور، نخوت |
خودبسندگی | بینیازی، استغنا، خودکفایی، خودبسایی |
خودبسنده | خودکفا، خودبسا، مستغنی، بینیاز |
خودبین | خودپسند، خودنگر، خویشتنبین، خودخواه، متفرعن، متکبر، مدمغ، معجب، مغرور & متواضع |
خودبینی | تکبر، خودخواهی، خودستایی، خودپسندی، خویشتنبینی، غرور، کبر، خودنگری، نخوت & افتادگی، فروتنی |
خودپرداخت | فرانشیز |
خودپرداز | اسم عابربانک |
خودپرست | ازخودراضی، خودخواه، خودمنش، متفرعن، متکبر، مدمغ، مغرور & فروتن، غیرپرست |
خودپرستی | تکبر، خودبزرگبینی، خودخواهی، خودمنشی، کبر، نخوت & افتادگی، فروتنی |
خودپسند | ازخودراضی، خودبین، خودخواه، سرگران، متفرعن، متکبر، مختال، مدمغ، معجب، مغرور & خودگداز، غیرپسند |
خودپسندانه | صفت خودپرستانه، خودخواهانه، متکبرانه، مغرورانه & غیرپسندانه |
خودپسندی | تکبر، خودبینی، خودخواهی، عجب، غرور، کبر، ناموس، نخوت & خودگدازی، غیرپسندی |
خودخواه | خودبین، خودپسند، خودرای، متفرعن، متکبر، مختال، مدمغ، مستبد، معجب، مغرور & غیرخواه |
خودخواهی | تکبر، خودرایی، خودبینی، غرور، کبر، نخوت & غیرخواهی |
خود | خویش، خویشتن، ذات، نفس، وجود & غیر |
خوددار | 1 بردبار، خویشتندار، سلیم، شکیبا، صبور & ناشکیبا 2 تودار |
خودداری | ابا، اجتناب، استنکاف، امتناع، امساک، پرهیز، تحاشی، جلوگیری، دریغ، سرپیچی، بردباری، خویشتنداری، شکیبایی، کف، مضایقه، ممانعت، نکول |
خودداری کردن | 1 امتناع کردن، امتناع ورزیدن، استنکاف ورزیدن، تحاشی کردن 2 تمرد کردن، سرپیچی کردن 3 مضایقه کردن 4 ممانعت کردن، جلوگیری کردن 5 خویشتنداری کردن، بردباری کردن، شکیبایی کردن |
خودرای | بیادب، خودخواه، خودسر، خودکامه، خیرهسر، دیکتاتور، کلهشق، لجباز، لجوج، مستبد، یکدنده & دموکرات، دموکراتمنش |
خودرایی | استبداد رای، خودخواهی، خودسری، خودکامگی، دیکتاتورمنشی، دیکتاتوری، ستیهندگی & دموکراتمنشی |
خودرو | اتومبیل، کامیون، ماشین، موتور |
خودرو | 1 هرز، نکاشته 2 پرورشنیافته، نافرهیخته، تربیت نشده، تربیتنیافته 3 علف هرز، گیاه وحشی، هرزهگیاه 4 هرزه 5 تعلیم نیافته، نامودب |
خودسازی | 1 خویشتنسازی 2 تزکیه، تهذیب |
خودستا | خودمنش، خویشتنبین، لافزن، متکبر، مغرور & غیرستا، متواضع |
خودستایی | خودبینی، رجز، رجزخوانی، غرور، کبر، لاف & تواضع، فروتنی، غیرستایی |
خودستایی کردن | 1 رجز خواندن، لاف زدن، رجزخوانی کردن، خود را ستودن، خودنمایی کردن، از خود تعریف کردن 2 کبر ورزیدن، تبختر فروختن |
خودسرانه | صفت خودکامانه، دیکتاتورمابانه، دیکتاتورمنشانه، گستاخانه، لجوجانه، مستبدانه & دموکراتمنشانه |
خودسر | 1 بیادب 2 تخس، تکرو 3 عاق، گستاخ 4 خلیع، خودرای، خودکامه، خیرهسر 5 لجوج، سرکش، متجاسر، متمرد، یاغی، طاغی 6 مستبد، مطلقالعنان & دموکراتمنش |
خودسری | 1 استبداد، خودکامگی 2 تکروی 3 خودمحوری 4 تمرد، طغیان، عصیان، گستاخی |
خودسری کردن | 1 خیرهسری کردن، خودرایی کردن 2 تمرد کردن، نافرمانی کردن، گستاخی کردن، عصیان ورزیدن، سرکشی کردن، طغیان کردن، نافرمانی کردن 3 خودکامگی کردن، لجاجت به خرج دادن، کلهشقی کردن، یکدندگی کردن |
خودسوزی کردن | خود را به آتش کشیدن، خویشتنسوزی کردن، خود را آتش زدن |
خودش | بشخصه، بنفسه، شخص |
خودشیرینی | 1 خوشخدمتی، خوشرقصی 2 چاپلوسی، مداهنهگری |
خودشیرینی کردن | 1 خوشخدمتی کردن، خوشرقصی کردن 2 چاپلوسی کردن، مداهنه کردن |
خودشیفتگی | خودفریفتگی، خوددوستی، نارسیسم، خودشیدایی، خودمفتونی & دستپاچه |
خودشیفته | خودفریفته، خودمفتون |
خودفرمان | خودگردان، خودمختار، مستقل & غیرمستقل، وابسته |
خودفروخته | صفت اجیر، اجیرهخوار، حقوقبگیر، مزدور & متعهد، مسئول |
خودفروش | 1 تنبهمزد، تنفروش، جنده، روسپی، فاحشه، کوچهقجری، قحبه، لکاته، بلایه، معروفه 2 خودپرست، خودخواه، متکبر |
خودفروشی | 1 روسپیگری، فاحشگی، قحبگی 2 لافزن 3 خودنما 4 غرور، خودپرستی، تکبر |
خودکار | 1 اتوماتیک 2 خودنویس، قلم |
خودکامانه | صفت خودسرانه، مستبدانه، خودمحورانه |
خودکام | 1 خودرای، خودسر، مستبد، خیرهسر، خودکامه، خلیع، خویشتنکام، نصیحتناپذیر 2 کلهشق، یکدنده، لجوج |
خودکامگی | استبداد، خودرایی، خودسری، دیکتاتوری |
خودکامه | خودرای، خودسر، خویشتنکام، لجوج، مستبد، مطلقالعنان، یکدنده & دموکرات، دموکراتمنش، مردمسالار |
خودکامی | 1 خودرایی، خودسری، خیرهسری 2 یکدندگی، لجاجت |
خودکشی | 1 انتحار، قتلنفس & نسلکشی 2 تلاشمفرط، تقلای زیاد 3 کارمستمر |
خودکشی کردن | انتحار کردن، خود را کشتن، خودسوزی کردن & 1 قتل نفس کردن 2 نسلکشی کردن |
خودکفا | بینیاز، خودبسنده، مستغنی & نیازمند |
خودکفایی | استغنا، بینیازی، خودبسندگی & نیازمندی |
خود | کلاهخود، کلاه فلزی، مغفر، کلاهجنگی & زره، سپر |
خودمانی | صفت 1 آشنا، محرم، خودی & بیگانه، غریبه، نامحرم 2 بیتکلف، خودحال، یکرنگ & متکلف 3 صمیمی 4 صمیمانه، بیتکلفانه، خودحالانه & رسمی 5 خصوصی، محرمانه 2 انتیمشدن 3 بیریا شدن & متکلف بودن |
خودمحور | خودمدار، خودبین، خودخواه، خودپسند، خودپرست |
خودمحوری | خودمداری، خودبینی، خودخواهی، خودپسندی، خودپرستی |
خودمختار | مستقل، خودگردان & وابسته، غیرمستقل |
خودمختاری | استقلال، استقلال داخلی، خودگردانی |
خودمنش | 1 خودخواه، خودپرست، خودبین 2 پرنخوت، متکبر & افتاده، متواضع 3 خودبزرگبین، خودبرتربین |
خودنما | خودآرا، خودساز، خودستا، متظاهر |
خودنمایی | 1 تظاهر، تنافس، جلوهگری، خودستایی، ظاهرسازی، عرض اندام، نمایش، وانمود 2 ظهور، بروز |
خودنمایی کردن | 1 جلوهفروختن، جلوهگری کردن 2 تظاهر کردن 3 عرض اندام کردن، خود را نشان دادن |
خودی | صفت 1 آشنا، خویش & اجنبی، بیگانه، غریب، غیر، ناآشنا 2 انانیت، انیت 3 آشنایی 4 خودمانی، صمیمی |
خودیاری | تعاون، معاضدت، همکاری، همیاری |
خور | آفتاب، خورشید، شمس، مهر، هور & قمر، ماه |
خوراک | آذوقه، جیره، خواربار، خوردنی، شیلان، طعام، طعمه، غذا، قوت، مائده، نان & پوشاک |
خوراکی | 1 اطعمه، ارزاق، توشه، خواربار، خوردنی، غذا، مائده 2 خوردنی، قابلخوردن، ماکول & پوشاکی |
خورجین | باردان، جامهدان، خرج، توبره، جوال، خرجینه، خورجینه، کیسه |
خور | 1 خلیج، شاخاب، شاخابه 2 زمین پست & شبهجزیره |
خوردگی | 1 سایش، ساییدگی، فرسایش، فرسودگی 2 بریدگی 3 زنگزدگی |
خوردن | 1 اکل، بلعیدن، تغذیه کردن، تناول کردن، صرف کردن، میل کردن 2 جویدن 3 آشامیدن، نوش کردن، نوشیدن 4 تحلیل بردن 5 برباد دادن، تلف کردن، نابود کردن، هدر دادن 6 بالا کشیدن، سوءاستفاده کردن، واپس ندادن 7 سائیده شدن، فرسودهشدن 8 اصا |
خوردنی | اطعمه، خوراکی، ماکول & نوشیدنی |
خورشخانه | آشپزخانه، مطبخ، مطعم |
خورش | خوراک، خورشت، شیلان، طعام، غذا، قاتق |
خورشگر | خوانسالار، آشپز، پزنده، خوالگیر، طباخ، مطبخی |
خورشگری | آشپزی، پزندگی، طباخی |
خورشید | آفتاب، خور، روز، شمس، شید، مهر، هور & قمر، ماه |
خورشیدپرست | اسم آفتابپرست، مهرآئین، میتراگرا، مهرپرست، میترائیست، مهرگرا، میترایی |
خورشیدپرستی | مهرآیینی، میتراگرایی، مهرپرستی، میترائیسم، مهرگرایی |
خورشیدی | 1 شمسی & قمری 2 مربوط به خورشید |
خورند | صفت درخور، سزاوار، شایسته، فراخور، لایق، مناسب |
خوره | آکله، جذام |
خوشآبوهوا | معتدل، نزه، نهگرمونهسرد |
خوشآمد | 1 استقبال، پیشواز & بدرقه 2 ترحیب |
خوشآواز | 1 خوشالحان، خوشخوان، خوشنغمه، خوشنوا 2 خواننده، قوال، مغنی & بدآواز |
خوشآهنگ | 1 خوشنوا، خوشصدا 2 موزون، ریتمدار & ناموزون |
خوشآیند، خوشایند | 1 پسندیده، جمیل، جذاب 2 مطلوب، دلپذیر، دلپسند، مطبوع، مقبول & ناخوشایند |
خوشآیند، خوشایندگویی | چاپلوسی، مداهنه، تملق، خوشباش |
خوشاب | 1 آبدار، پرآب 2 تازه، تر 3 خوشآبورنگ 4 کمپوت |
خوشا | 1 چهخوش، چهنیک، 2 خنکا، نیکا & بدا 2 خهی، احسنت 3 آفرین، حبذا، مرحبا & بدا |
خوشاخلاق | خلیق، خوشخلق، خوشداب، نرمخو، نیکخلق، نیکخو & بداخلاق |
خوشادا | شیرینرفتار، شیرینحرکات، خوشخرام، نازرفتار، ملوس & بدادا |
خوشاشتها | خوشخوراک، خوشخور، پرخور، خوشخوار & بداشتها، بدخوراک، بدخواره |
خوشاقبال | پیشانیسفید، خوشطالع، خوشبخت، خوششانس، سعید، نیکاختر، بلنداختر، نیکبخت & بدشانس، پیشانیسیاه، بداختر |
خوشالحان | خوشآواز، خوشخوان، خوشنوا، خوشنغمه، خوشصدا، خوشصورت & بدالحان، بدصدا |
خوشاندام | خوشترکیب، خوشریخت، خوششکل، خوشقدوقامت، خوشقامت، خوشگل، خوشهیکل، متناسب & بدقواره، بدهیکل، بداندام |
خوشانصاف | 1 باانصاف، منصف & بیانصاف 2 دادگر، عادل & ظالم، بیدادگر |
خوشباشی | 1 شادخواری، نوشخواری 2 سرمستی، سرخوشی |
خوشباورانه | صفت خوشپندارانه، خوشخیالانه، زودباورانه، سادهلوحانه & دیرباورانه |
خوشباور | 1 خوشپندار، خوشخیال، خوشگمان 2 دهنبین، زودباور، ساده، سادهدل، سادهلوح، صافوساده & بدباور، دیرباور |
خوشباوری | 1 خوشپنداری، خوشخیالی، خوشگمانی 2 دهنبینی، زودباوری & دیرباوری |
خوشبخت، خوشبخت | بختیار، بهروز، خوشاقبال، خوشطالع، سعادتمند، سعید، کامیاب، نیکبخت، نیکروز، نیکوحال & بدبخت، شوربخت |
خوشبختی، خوشبختی | بختیاری، سعادت، کامیابی، نیکبختی & بدبختی، شوربختی |
خوشبده | خوشحساب & بدبده، بدحساب |
خوشبرخورد | 1 خلیق، مردمدار، خوشگفتار & بدبرخورد 2 خوشمحضر، خوشمعاشرت، نیکمحضر، معاشرتی & بدمحضر، بدمعاشرت |
خوشبرش | 1 برشدار، قاطع، کاردان، مدبر 2 خوشدست، خوشدوخت |
خوشبرورو | زیبارو، جذاب، خوشهیکل، خوشاندام، خوبرو |
خوشبنیه | سالم، تندرست، قوی، قویبنیه & کمبنیه، کمزور، ضعیف |
خوشبو، خوشبو | بویا، دماغپرور، شمیم، طیب، عنبرشمیم، شمیمناک، عاطر، عطرآگین، عطرآلود، عطرآمیز، معطر & بدبو |
خوشبیان | خوشکلام، خوشگفتار، خوشتقریر، شیرینسخن، نیکوسخن & بدسخن |
خوشبین | امیدوار، نیکبین & بدبین |
خوشبینی | 1 نیکبینی & بدبینی 2 امیدواری & نومیدی، یاس |
خوشپوش | شیکپوش، خوشلباس & بدلباس |
خوشپی | خوشقدم، مبارکپی، فرخندهپی & بدقدم |
خوشتراش | 1 شکیل، زیبا، چشمنواز 2 خوشتراشخورده، خوشتراشیده، خوشساخت، خوشطرح |
خوشترکیب | 1 شکیل، خوشساخت، خوششکل، خوشاندام، زیبا & بدترکیب 2 موزون & ناموزون 3 متناسب، زیبا، خوشاندام، چشمنواز & بدترکیب |
خوشتیپ | خوشحالت، خوشاندام، خوشهیکل، خوشسرووضع، خوشظاهر |
خوشجنس | 1 نژاده 2 خوشذات، نیکسرشت & بدذات، بدجنس، بدسرشت 3 مرغوب، خوب & نامرغوب |
خوشحال، خوشحال | بانشاط، خرم، خشنود، خندانچهر، خندهرو، خوش، خوشرو، خوشوقت، زندهدل، سرحال، سرخوش، سردماغ، شاد، شادمان، گشادهروی، محظوظ، مسرور، نشیط، نوشه & اندوهگین، غمزده، غمناک، دلمرده |
خوشحالی، خوشحالی | ابتهاج، بهجت، خشنودی، سرور، شادمانی، شادی، مسرت & ناشادمانی |
خوشحساب | 1 امین، صحیحالعمل 2 پاکحساب، خوشبده، خوشسودا، خوشمعامله & بدحساب |
خوشخبر | 1 بشیر، مژدهرسان & بدخبر 2 مژده، بشارت |
خوشخط | خطاط، خوشقلم، خوشنویس & بدخط |
خوشخلق | خلیق، خوشاخلاق، خوشخو، گشادهرو، نیکخصلت، نیکخلق، نیکخو & بدخلق |
خوشخوان، خوشخوان | خوشآواز، خوشالحان، خوشنغمه، خوشنوا & بدصدا |
خوش | صفت 1 خوب، نیکو، نیک & بد 2 خشنود، خوشحال، خوشدل، شاد، شادمان، مبتهج، مسرور & ناخوش، ناشاد 3 باصفا، خرم، مصفا، نزه & بیصفا، بیطراوت 4 شیرین، نغز 5 آسوده، بیخیال، سرحال، مرفه & ناآسوده 6 مهنا 7 بدیع، زیبا 8 بوسه، ماچ 9 قبله 01 |
خوشخو، خوشخو | بشاش، پسندیدهخو، خوشخصال، خلیق، خوشاخلاق، خوشخلق، خوشرو، خوشمنش، مردمدار، مهربان، نرمخو، نیکخلق، نیکخو & بداخلاق، بدخو |
خوشخوراک | 1 شکمپرست، نوشخوار، خوشخواره، خوشخوار & بدخوراک 2 پرخور، پرخوراک، خوشاشتها، شکمو & کمخوراک |
خوشخوش | آرامآرام، آهستهآهسته، اندکاندک، بهتدریج، خوشخوشک، کمکم، یواشیواش، بهتانی، نمنمک |
خوشخیم | بیخطر & بدخیم |
خوش داشتن | دوست داشتن، علاقه داشتن، مایل بودن |
خوشدامن | پاکدامن، پاکدامان، عفیف، نجیب، پاک، باعفت & تردامن، آلودهدامن، آلودهدامان، نانجیب |
خوشدل، خوشدل | بانشاط، خرم، خشنود، خوش، راضی، زندهدل، شاد، گشادهدل، مبتهج & ناخوشدل |
خوشدل شدن | شادمانشدن، خشنود گشتن، راضی شدن، بانشاط شدن، مسرور شدن |
خوشذات | خوشجنس، خوشفطرت، نیکذات، خوشنیت، خوشطینت، نیکفطرت & بدجنس، بدذات |
خوشرفتار | 1 خوشسلوک، رئوف، مهربان، نیکرفتار، نیکوکردار & بدرفتار، بدسلوک 2 خوشخرام 3 خوشسودا |
خوشرقص | متملق، چاپلوس، خودشیرین، خوشخدمت |
خوشرقصی | 1 تملق، چاپلوسی، مداهنه 2 خودشیرینی، خوشخدمتی |
خوشرقصی کردن | 1 تملق گفتن، چاپلوسی کردن، مداهنهگری کردن 2 خوششیرینی کردن، خوشخدمتی کردن |
خوشرو، خوشرو | 1 بسیم، بشاش، تازهرو، خندان، خندهرو، گشادهرو، متبسم 2 جمیل، خوشصورت، خوشگل، زیبا، قشنگ & بدرو، گرفته، بدخو، ناخوشرو |
خوش روزگار | مرفه، رفاهزده، خوشبخت & سیهروز، بدروزگار |
خوشزبان | خوشبیان، خوشکلام، خوشگفتار، شیرینزبان، خوشگو، شیرینبیان، شیرینسخن، شیرینکلام & بدزبان |
خوشسخن | 1 خوشبیان، خوشکلام، خوشگفتار، خوشگو، شیرینسخن & بدسخن، بددهن، بدکلام 2 سخنور |
خوش سرووضع | برازنده، خوشلباس، شیک، آراسته، شیکپوش، خوشظاهر، خوشتیپ & بدلباس |
خوشسلوک | 1 خوشرفتار، مردمدار & بدسلوک 2 بساز، سازگار، خوشروش & ناسازگار |
خوشسلیقه | باذوق، باسلیقه، سلیقهدار، سلیقهمند & بدسلیقه |
خوشسیما | 1 خوشقیافه، زیبا، قشنگ، نکورو، خوشگل، خوبرو & زشت، بدقیافه، بدرو 2 مهرو، مهسا، مهجبین & زشترو 3 پریرو، پریچهر، زهرهجبین، وجیه، زیباروی، ملیح & زشترو، بدگل |
خوششانس | بختیار، خوشبیار، بلنداقبال، بلنداختر، خوشاقبال، خوشبخت، نیکاختر، سعید، طالعدار، نیکاختر، نیکاقبال، نیکبخت، خوشطالع & بدشانس، بداقبال، بیطالع، ستارهسوخته |
خوش شدن | مسرور شدن، شاد گشتن، به وجد آمدن |
خوششگون | باشگون، خجسته، باقدم، خوشقدم، سعد، شگوندار، فرخنده، مبارک، قدمدار، میمون & بدشگون |
خوشصحبت | خوشزبان، خوشسخن، خوشکلام، خوشگفتار، خوشمحضر، شیرینزبان، شیرینگفتار، شیرینکلام، نیکمحضر، نیکوبیان & بدصحبت |
خوشطالع | خجستهفال، خوششانس، نیکاختر، نیکفال & بدطالع |
خوشطبع | خوشقریحه، خوشذوق، شیرینزبان، ظریف، ظریفطبع، نکتهسنج & بدقریحه، کجطبع 2 بذلهگو، مزاح، شوخ، شوخطبع، لطیفهپرداز، لطیفهگو |
خوشطعم | خوشخوار، خوشگوار، خوشمزه، لذیذ & بدطعم، بدمزه |
خوشطینت | خوشذات، خوشقلب، خوشنیت، نیکسرشت & بدطینت، بدنیت |
خوشعاقبت | عاقبتبخیر، نیکفرجام & بدعاقبت، بدفرجام |
خوشعنان | خوشلگام، راهوار، رام & بدعنان، بدلجام، سرکش |
خوشغیرت | 1 غیرتی، ، باغیرت، غیرتمند، غیور متعصب 2 مرد، ناموسپرست، ناموسپرور & بیغیرت |
خوشفرم | 1 شکیل، چشمنواز، زیبا 2 خوشتراش، خوشساخت & بدشکل، بیقواره، بدفرم |
خوشفطرت | خوشذات، خوشسیرت، خوشقلب، خیرخواه، نیکدل، نیکسرشت، نیکنهاد، نیکونهاد & بدذات، بدسرشت، پستفطرت، بدنهاد |
خوشفطرتی | پاکطینتی، خوشطینتی، خوشذاتی، خوشقلبی، خیراندیشی، نیکنهادی، نیکونهادی & بدذاتی، بدنهادی |
خوشفکر | 1 باتدبیر، مدبر 2 مبدع، مبتکر 3 نیکرای & بدرای، کجفکر |
خوشفکری | 1 ابتکار، قدرت ابداع 2 تدبیر، درایت |
خوشقدم | خجسته، خوشیمن، مبارکپی، فرخندهپی، شگوندار، مبارک، میمون، همایون & بدقدم، نحس، بدیمن، نامبارک |
خوشقدوقامت | خوشقدوبالا، خوشهیکل، خوشاندام، بلندبالا، خوشقواره & بدقواره، بیقواره |
خوشقریحه | باذوق، ذوقمند، خوشطبع، ظریفطبع & بدقریحه، بیذوق، کجذوق |
خوشقلب | پاکطینت، پاکنهاد، خوشفطرت، نیکسرشت & بدطینت |
خوشقلبی | خوشذاتی، خوشفطرتی، نیکسرشتی، نیکنفسی، نیکنهادی، نیکونهادی & بدذاتی، بدنفسی |
خوشقلق | 1 خوشدست 2 سازگار، مانوس & نامانوس 3 خوشخلقوخو & بدقلق، بدخو |
خوشقول | خوشپیمان، خوشعهد، صادقالوعد، وفادار & بدقول |
خوشقیافه | 1 خوبرو، خوشترکیب، خوشسیما، خوشکل، زیبا، زیبارو، صبیح & بدقیافه 2 زیبااندام، خوشهیکل & بدهیکل |
خوش کردن | 1 شفا دادن، مداوا کردن، بهبود بخشیدن، معالجه کردن 2 شاد کردن، شادمان کردن 3 دلپذیر ساختن، مطبوع کردن 4 معطر کردن، خوشبو ساختن |
خوشکلام | خوشبیان، خوشزبان، خوشسخن، خوشگفتار، زبانآور & بدگفتار |
خوشکل | جمیل، خوبرو، خوشقیافه، خوشگل، دلربا، زیبارو، زیبا، صبیح، قشنگ، ماهرو، نکورو، نیکمنظر & بدگل، زشت |
خوشکیش | 1 بهدین 2 شیعه، مسلمان & بدکیش، بدمذهب، بیدین، ملحد |
خوشگدار | مطابق میل |
خوشگذران | 1 شادخوار، نوشخوار 2 عشرتطلب، عشرتجو، عیاش، عیشطلب، کامجو، کامطلب، لذتجو، عیشمشرب & محنتکش 3 تنآسا، تنپرور |
خوشگذرانی | الواطی، تعیش، تنآسانی، تنعم، خوشی، شادخواری، عیاشی، عشرتطلبی، عیشمشربی، کامجویی، لذتجویی، نوشخواری & تنآسانی |
خوشگفتار | خوشبیان، خوشسخن، خوشصحبت، خوشکلام، خوشگفت، خوشلهجه، نیکوگفتار، شیرینسخن، شیرینگفتار & بدکلام |
خوشگفت | خوشکلام، خوشگفتار، شیرینسخن، نیکوگفتار، شیرینزیان & بدکلام |
خوشگل، خوشگل | جمیل، خوبرو، خوشاندام، خوشقیافه، خوشکل، دلربا، رعنا، زیبا، زیبارو، شکیل، صبیح، ظریف، قشنگ، ماهرو، ملوس، ملیح، نکورو، نیکمنظر، وجیه & بدگل، زشت |
خوشگلی، خوشگلی | جمال، حسن، زیبایی، صباحت، ملاحت وجاهت & بدگلی، زشترویی |
خوشگوار، خوشگوار | 1 سریعالهضم، سهلالهضم، گوارا، مطابق میل 2 مهنا، خوشمزه، لذیذ & بدگوار |
خوشلقا | خوشمنظر، خوشسیما، خوشقیافه، خوشبرورو، خوششمایل |
خوشمحضر | 1 خوشمعاشرت، خوشآمیز، معاشرتی 2 گرمسخن |
خوشمزگی، خوشمزگی | 1 شوخی، مزاح، مطایبه 2 خوشطعمی، خوشخواری، & بدمزگی |
خوشمزه، خوشمزه | خوشخوار، خوشطعم، لذیذ & بدمزه |
خوشمشرب | 1 خوشمعاشرت، اجتماعی، خوشآمیز، آدابدان، زودجوش 2 خوشصحبت، خوشکلام 3 خلیق، خوشخلقوخو |
خوش معاشرت | خوشمحضر، خوشآمیز، معاشرتی، نیکمحضر، نیکومحضر & بدمعاشرت |
خوشمنش | باشخصیت، خلیق، خوشاخلاق، خوشخو، خوشرو، سازگار & بدمنش |
خوشنام، خوشنام | معروف، نیکنام & بدنام |
خوشنامی، خوشنامی | مقبولیت، نیکنامی، وجهه & بدنامی |
خوشنغمه | خوشآواز، خوشالحان، خوشخوان، خوشنوا & بدصدا |
خوشنوا | خوشآواز، خوشالحان، خوشخوان، خوشنغمه & بدنوا |
خوشنویس، خوشنویس | خوشخط، خطاط، کاتب & بدخط |
خوشنیت | خوشباطن، خوشقلب، پاکنیت، خیرخواه & بدنیت |
خوشوبش | احوالپرسی، حالپرسی، چاقسلامتی |
خوشوبش کردن | احوالپرسی کردن، چاقسلامتی کردن |
خوشوقت، خوشوقت | خوشحال، شاد، مسرور، مشعوف، نیکوحال & ناشاد، نامسرور |
خوشه | 1 سنبله، شنگله 2 دسته، گروه |
خوشهیکل | برازنده، خوشاندام، خوششکل، خوش قدوقامت، شکیل، موزون & بدهیکل، بیقواره |
خوشی | استراحت، بهجت، خوبی، خوشگذرانی، سرور، سعادت، سلوت، شادخواری، طرب، عشرت، عیش، غنج، کامرانی، کیف، لهو، لهوولعب، مسرت، ملاهی & ناخوشی |
خوشیمن | باشگون، شگوندار، نیکپی، خوشقدم، مبارک، میمون، همایون & بدشگون، بدیمن |
خوض | 1 غوطهور 2 فرو رفتن 3 ژرفاندیشی 3 در اندیشه فرو رفتن، به فکرفرو رفتن |
خوفآمیز | ترسآور، ترسناک، خوفانگیز، خوفناک، دلهرهآمیز، دلهرهزا، رعبآمیز، رعبآور، رعبانگیز، وهمآلود، وهمناک، هراسآور، هولناک |
خوف | 1 اضطراب، باک 2 بیم، پروا، ترس، جبن، رعب، واهمه، وجا، وحشت، وهم، هراس، هول، هیبت & رجا |
خوفانگیز | ترسآور، ترسناک، دهشتآور، دهشتانگیز، دهشتزا، مهیل، وحشتناک، وهمناک، هولانگیز، هولناک |
خوفناک | بیمناک، ترسآور، ترسناک، خوفناک، دهشتآور، دهشتناک، رعبآور، رعبانگیز، سهمناک، مخوف، مهیل، هولانگیز، مهیب، وحشتانگیز، وحشتناک، وهمناک، هراسانگیز، هراسناک، هولناک |
خوک | خنزیر، کاس، گراز |
خو کردن | 1 عادت کردن، خو گرفتن، معتاد شدن 2 انس گرفتن، مانوسشدن، الفت گرفتن |
خوگر | آمخته، مالوف، مانوس، متخلق، معتاد & رمنده، وحشی |
خوگر شدن | 1 آمختهشدن، عادت کردن، خو گرفتن 2 الفت گرفتن، مانوس شدن & رمیدن |
خو گرفتن | 1 انس گرفتن، الفت گرفتن، مانوس شدن، آمخته شدن 2 عادت کردن، خو کردن |
خوگرفته | آمخته، دمساز، متعود، مالوف، معتاد & رمیده، گریزان، نامالوف |
خوگیر | آمخته، اخت، دمساز، معتاد & نامانوس |
خوگیری | آمختگی، اخت، الفت، انس، موانست & رمندگی |
خونآشام | بیرحم، تشنه بهخون، خونخوار، خونخواره، خونریز، سختدل، سفاک & رئوف |
خونآلود | آغشتهبهخون، خونآلوده، غرقهبهخون، خونی، خونین |
خوناب | آبخون، خونابه |
خونبار، خونبار | 1 خونفشان 2 خونپالا 3 اشکریز |
خونبها، خونبها | ارش، خونتاوان، دیه |
خونخوار، خونخوار | بیرحم، خونریز، خونآشام، خونخواه، سفاک |
خونخواه، خونخواه | انتقامکش، انتقامگیر، کینکش، منتقم |
خونخواهی، خونخواهی | انتقام، تقاص، کینخواهی، کینکشی & عفو |
خون | 1 دم 2 خوناب، خونابه |
خون ریختن | کشتن، کشتار کردن، خونریزی کردن |
خونریز، خونریز | بیرحم، جلاد، خونآشام، خونخوار، سختدل، سفاک، قاتل، قسی |
خونسرد، خونسرد | 1 بیاعتنا، بیتفاوت & خونگرم 2 آرام، بردبار 3 خوددار، خویشتندار، مسلط به خود 4 بیتشویش |
خونسردی | 1 بردباری، متانت، خویشتنداری 2 بیاعتنایی 3 بیتشویشی |
خون کردن | قربانی کردن، کشتن، ذبح کردن |
خونگرم، خونگرم | باحرارت، بامحبت، باعاطفه، عطوف، رئوف، گرم، مهربان & خونسرد |
خون گریستن | خون گریه کردن، زاریدن |
خونگیر، خونگیر | حجام، حجامتگر، رگزن، فساد |
خونی | 1 مربوط به خون 2 خونین، آغشته به خون 3 قاتل، کشنده |
خونین | 1 خونآلود، خونآلوده، خونبار، خونی، آغشته به خون 2 زخمین |
خونیندل | 1 خونینجگر 2 پراندوه، اندوهگین |
خویآور | عرقزا، معرق |
خوی | 1 تعرق، عرق 2 آب دهان، تف، خدو، خیو |
خوید | 1 بوته گندموجو، جونارس، خید، قصیل 2 غلهزار |
خویش | 1 آشنا، خودی، خویشاوند، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، وابسته 2 خود، نفس & غریبه، ناآشنا |
خویشان | ارحام، اعقاب، اقربا، بستگان، قومان، کسان & بیگانگان |
خویشاوندان | اقارب، اقربا، اقوام، کسان، منسوبان، منسوبین، وابستگان & بیگانگان |
خویشاوند | خویش، قریب، قوم، کس، منسوب، نزدیک، نسیب، وابسته & غریبه |
خویشاوندی | انتساب، صهر، قرابت، نسبت، وابستگی & بیگانگی |
خویشتنبین | خودبین، خودستا، خودنگر، متکبر، معجب، مغرور |
خویشتن | خود، خویش & غیر |
خویشتندار | 1 باتقوا، پرواپیشه، تقواپیشه، متقی، پرهیزگار، خوددار & بیتقوا، ناپرهیزگار 2 بردبار، شکیبا، صابر، صبور & باشکیبا، عجول، نابردبار |
خویشتنداری | 1 اجتناب، بردباری، خودداری، شکیبایی 2 اتقاء، پرهیز، پرهیزگاری، ورع |
خویشتنستا | خودستا، لافزن، خودمنش، خویشتنبین، متکبر، مغرور & غیرستا 2 تمواضع، فروتن، شکستهنفس |
خویشتنستایی | خودستایی، لافزنی، خودمنشی، خویشتنبینی، تکبر، غرور & غیرستایی 2 تواضع، فروتنی، شکستهنفسی |
خویشتنکام | خودرای، خودسر، خودکامه، خویشکام |
خویشی | بستگی، پیوند، قرابت، نزدیکی، نسبت & بیگانگی |
خهخه | آفرین، احسنت، اینت، خوشا، مرحبا & وه |
خیابان | بلوار، شارع، گذرگاه، معبر |
خیابانکشی | خیابانبندی، خیابانسازی، بلوارسازی |
خیار | صفت 1 خیارزه، بالنگ 2 اختیار 3 صاحب اختیار، مخیر 4 برگزیده، منتخب |
خیاط | درزی، دوزنده |
خیاطی | خیاطت، درزیگری، دوزندگی |
خیالات | 1 اوهام، توهمات، موهومات 2 افکار، پندارها & حقایق |
خیالاتی | خیالباف، خیالبند، خیالاندیش، پندارباف |
خیالباف | پندارباف، خیالاندیش، خیالبند، خیالپرداز & واقعبین، واقعیتگرا |
خیالبافی | پنداربافی، خیالاندیشی، خیالبندی، خیالپردازی، خیالپروری |
خیالپردازانه | خیالبافانه، پندارگرایانه، آرمانگرایانه |
خیالپرداز | 1 خیالباف، خیالبند 2 آرمانگرا، پندارگرا |
خیالپردازی، خیالپردازی | تخیل، خیالبافی، خیالبندی، گمانپردازی، گمانهزنی & واقعبینی |
خیالپرست | 1 خیالاتی، خیالاندیش، خیالباف، خیالبند، خیالساز، موهومپرست 2 دلباخته، عاشق 3 شاعر & حقیقتگرا، واقعگرا |
خیالپرستی | 1 خیالبافی، خیالبندی 2 اوهامپرستی 3 شاعری |
خیال | 1 توهم، گمان، وهم 2 پندار، پنداشت، تخیل 3 اندیشه، تصور، تفکر، فکر 4 مخیله 5 نقشه 6 سودا، وسواس 8 تصویر، تندیس، شبح 9 قصد، آهنگ، عزم، تصمیم |
خیال داشتن | قصد داشتن، تصمیم داشتن، عزم داشتن |
خیال کردن | 1 گمان کردن، پنداشتن 2 تصور کردن |
خیالی | تصوری، خرافی، فانتزی، فرضی، موهوم، واهی & حقیقی، واقعی |
خیام | خیمهباف، خیمهدوز |
خیانتآمیز | خائنانه، خیانتبار، غدرآمیز |
خیانت | 1 بدعهدی 2 بیوفایی، پیمانشکنی، عهدشکنی، غدر 3 بیعصمتی، بیعفتی، زناکاری 4 دزدی 5 دغلی، نادرستی، ناراستی |
خیانتپیشه | خائن، خیانتکار، خیانتگر، غدار، نمکبحرام |
خیانتگر | خائن، خیانتکار، دغلکار، غدار |
خیت | اسم 1 بور، خجلتزده، سرافکنده، شرمنده، کنفت & سرفراز، مفتخر 2 رشته، سلک |
خیراندیشانه | قید خیرخواهانه، مشفقانه، مصلحانه، نیکاندیشانه، نیکخواهانه & بداندیشانه |
خیراندیش | خیرخواه، مصلح، مصلحتجو، نیکخواه، نیکاندیش، نیکسگال & بدسگال |
خیراندیشی | خوشفطرتی، خیرخواهی، نیکاندیشی، نیکخواهی، نیکسگالی & بدسگالی |
خیرخواه | پاکطینت، خوشفطرت، خیر، خیراندیش، مشفق، مصلح، ناصح، نیکاندیش، مشفق، نیکخواه & بدخواه |
خیرخواهی | خیراندیشی، مصلحتاندیشی، نیکخواهی & بدخواهی |
خیر | خیرخواه، صدقهده، صدقهرسان، نیکوکار & بیخیر |
خیرگی | 1 خیرهسری، ستیهندگی، سرکشی، لجاجت 2 حیرت، سرگردانی، سرگشتگی 3 بیهودگی، هرزگی 4 تاریکی، ظلمت |
خیر | 1 نچ، نه، نی 2 صلاح، صواب، مصلحت 3 بهی، خوبی، خوشی، نیکی 4 برکت، نعمت 5 سعادت، فیض 6 صدقه 7 اجرنیک، مزد & شر |
خیره | 1 پررو، سرکش، گستاخ، لجوج 2 پریشانخاطر، حیران، سرگشته، شگفتزده، مبهوت، متحیر، متعجب 3 ترسان، متوحش 4 ابله، احمق، نادان & دانا 5 باطل، بیهوده، عبث، هرز 6 تاریک، تیره، مظلم & روشن |
خیرهسر | 1 پندناپذیر، خودرای، خودسر، ستیهنده، لجوج، یکدنده 2 بیپروا، گستاخ 3 ابله، احمق، نادان & عاقل 3 بوالهوس، بیهودهگرد، سرکش |
خیرهسری | 1 خودرایی، خیرگی، سبکسری، سرکشی، لجاجت 2 بیپروایی، گستاخی 3 بله، حماقت، نادانی 4 تمرد، خودسری |
خیرهکش | 1 بیباک، ستمگر، ظالم 2 خونریز، خونآشام، سفاک، خونخوار، ضعیفکش & ضعیفنواز 3 جهانسوز 4 بیباک، بیپروا 5 سرکش، عاصی |
خیره ماندن | 1 خیرهشدن 2 مبهوت ماندن، حیران شدن |
خیزاب | آبکوهه، کوههآب، موج |
خیز | 1 پرش، جست، جهش 2 تاخت 3 جهیدن 4 ارتفاع، بلندی (ایوان، دیوار، طاق) |
خیزران | چوب، عصا، نی، نیهندی |
خیزش | 1 انقلاب، قیام، نهضت 2 جهش |
خیز کردن | 1 خیز برداشتن، جهیدن 2 دویدن |
خیساندن | تر کردن، خیسانیدن، خیس کردن، مرطوب کردن & خشکاندن، خشکانیدن |
خیس | تر، مرطوب، نم، نمناک نمین & خشک |
خیش | 1 بشکار، شخم & درو 2 گاوآهن 3 پارچهکتانی، کیش |
خیش کردن | خیش زدن، شیار زدن، شخم زدن، شخم کردن & درو کردن، درویدن |
خیشوم | 1 بینی، دماغ، غنه 2 دماغه |
خیشومی | غنهای |
خیط | بور، خجلتزده، خیت، سرافکنده، شرمنده & سرفراز، مفتخر |
خیک | انبان، خی، مشک |
خیل | 1 ارتش، جند، سپاه، عسکر، فوج، قشون، گند، لشکر 2 گروه 3 پیرو، مرید، هواخواه 4 ایل، طایفه، عشیره، قبیله، دودمان 5 سواران، سوارکاران 6 گروه اسبان |
خیلتاش | 1 همکار، همقطار 2 همخیل، همطایفه 3 فراش، محصل، پیک 4 سپهدار، صاحبسپاه، امیرلشکر 5 سپاهی، لشکری |
خیلخیل | بسیار، بیشمار، بینهایت، دستهدسته، زیاد، فوجفوج، گروهگروه |
خیلی | 1 بس، بسی، بسیار، جزیل، زیاد، کثیر، وافر، بینهایت، بغایت، فراوان & اندک 2 شماری، عدهای، گروهی & کم، قلیلی |
خیم | صفت 1 خو، طبیعت، منش 2 استفراغ، تهوع، قی 3 دیوانه، مخبون |
خیمگی | 1 چادردار 2 فراش |
خیمه | چادر، خرگاه، سراپرده، شامیانه |
خیمه زدن | 1 اردو زدن، خیمه برپا کردن 2 استقرار یافتن، جا گرفتن، فرود آمدن، مستقر شدن، مقیم شدن، منزل کردن 3 خیمه کشیدن |
خیمهگاه | اتراقگاه، اردو، اردوگاه، منزلگاه |
خیو | آب دهن، اخ، بزاق، تف، خد، خدو |