چابکاندیش | 1 تیزهوش، تیز، تیزفهم، باهوش، داهی، داهیه، زیرک، هوشیار 2 حاضرجواب |
چابک | قید اسم 1 جلد، چالاک، چست، شاطر، شهم، فرز، قبراق، هژیر & چلمن 2 داهی، زرنگ & تنبل 3 تند، زود 4 زبردست، ماهر 5 تازیانه، شلاق |
چابکدست، چابکدست | جلد، تیزدست، زبردست، فرز، ماهر & کند |
چابکسوار | صفت سوارکار ماهر، سوار فرز، چابکعنان |
چابکی | جلدی، چالاکی، چستی، زرنگی، فرزی، هژیری & کندی |
چاپار | برید، پست، پستچی، پیک، قاصد، نامهبر، نامهرسان |
چاپارخانه | اداره پست، پستخانه، چپرخانه |
چاپاری | 1 منسوب به چاپار 2 تند، سریع |
چاپ | افست، طبع 2 منتشر، نشر 3 باسمه 4 دروغ، شایعه 5 گزافه، اغراق |
چاپچی | صفت 1 باسمهچی، چاپخانهدار، طابع، مطبعهچی 2 دروغگو، شایعهساز، شایعهپرداز 3 گزافهگو، لافزن، چاچول |
چاپخانه، چاپخانه | مطبعه، باسمهخانه |
چاپخانهدار، چاپخانهدار | چاپچی، مطبعهچی |
چاپ خوردن | چاپ شدن |
چاپ زدن | 1 چاپ کردن 2 بافتن، سرهم کردن 3 ساختن، جعل کردن، ازخود درآوردن 4 دروغ گفتن، لیچار بافتن |
چاپ کردن | طبع کردن، بهطبع رساندن، به چاپ رساندن، منتشر کردن |
چاپگر | دستگاه چاپ رایانهای، پرینتر |
چاپلوسانه | 1 تملقآمیز، متملقانه، مداهنهگرانه 2 ریاکارانه، مزورانه |
چاپلوس | چربزبان، خوشامدگو، زبانبهمزد، سالوس، ظاهرنما، کاسهلیس، متملق، مداهن، مداهنهگر، خایهمال، متصلف، کرنشگر، مجیزگو |
چاپلوسی | تبصبص، تصلف، تملق، چربزبانی، مداهنه، دملابه، کرنش، دملیسه، خایهمالی، مجیزگویی، کرنشگری، |
چاپلوسی کردن | چربزبانی کردن، مداهنهگری کردن، مداهنه کردن، خایهمالی کردن، زبانبهمزد بودن، کاسهلیسی کردن، مجیز گفتن |
چاپنده | اسم تاراجگر، چپاولگر، غارتگر، یغماگر |
چاپی | چاپ شده، بهطبعرسیده، مطبوع & خطی، دستنوشته |
چاپیدن | 1 بهیغما بردن، تاراج کردن، چپاول کردن، چپو کردن، غارت کردن، لاشیدن، غارتیدن 2 لخت کردن، دزدیدن، تالان کردن |
چاچولباز | 1 پشتهمانداز، چاخان، لافزن 2 حقهباز، شارلاتان، فریبکار، مزور، محیل، مکار، حیلهگر، نیرنگباز 3 دورو 4 زبانباز 5 هوچی |
چاچولبازی | 1 پشتهماندازی، لافزنی 2 زبانبازی، هوچیگری 3 حیلهگری، نیرنگبازی، دورویی 4 حقهبازی، فریبکاری، تزویر، شیادی |
چاچول | صفت 1 گزافهگو، حقه، 2 فریب، کلک، مکر، نیرنگ، تزویر 3 دورویی 4 طرار، دزد 5 حقهباز، شارلاتان |
چاخانبازی | چربزبانی، تملقگویی 2 پشتهماندازی |
چاخان | صفت 1 پشتهمانداز، حراف، حقهباز، شارلاتان، گزافه، لاف، لافزن، گزافهگویی، گزافهگو، خشتمال 2 دروغگو، دروغزن، دروغباف 3 دروغ، حرفمفت |
چادر | 1 حجاب، سرانداز، مقنعه 2 خرگاه، خیمه، سایبان، سراپرده، مظله، شادروان |
چادرنشین | 1 خیمهنشین 2 ایلات 3 بیاباننشین، صحراگرد، صحرانشین، عشایر 4 بادیهنشین، بدوی & شهرنشین، متمدن 5 کوچنشین، کوچگر، کوچی |
چادری | صفت 1 باحجاب، حجابدار، محجب، چادرپوش، محجبه، محجوب & بیحجاب 2 پوشیده، مستور |
چارپا | چاروا، حیوان بارکش، ستور، استر، خر، الاغ، قاطر & دوپا |
چارپاره | 1 گلوله نامنظم 2 پارهآجر، پارهخشت |
چارپایه | کرسی |
چارتر | |
چارچوب | 1 چهارچوب، چهارچوبه، چارچوبه 2 قالب، کادر 3 اسکلت، بدنه، قاب 4 حیطه، قلمرو |
چار | 1 چهار 2 چاره، گریز 3 کورهسفالپزی، کورهآجرپزی 4 سزاوار، لایق |
چارخانه | شطرنجی |
چارسو | 1 چهارسو، چهارسوق، چهارراه(بازار) 2 چهارجهت، جهاتاربعه 3 چهارپر، چهارپهلو(آچار) |
چارشانه | تنومند، چهارشانه |
چارق | پاتابه، کفش، چارغ، پایافزار، پایپوش |
چارقد | چارق، حجاب، روسری، لچک، محجر، مقصوره، مقنعه |
چارک | 1 ربع، یکچهارم 2 چاوش، نقیب |
چارگوش | چاربر، مربع، چهارضلعی، چهارگوشه |
چارمیخه | استوار، محکم، معتبر، چهارمیخه |
چاروا | چارپا، چهارپا، حیوانبارکش، الاغ، خر، شتر، قاطر، ستور، چهارپایان & دوپا |
چاروادار | چهارپادار، مکاری |
چاروناچار | خواهناخواه، خواهینخواهی، بهناچار |
چارهاندیش | صفت چارهجو، چارهساز، چارهپرداز، چارهگر، چارهپژوه، چارهسگال، مدبر |
چاره اندیشیدن | چارهجویی کردن، چارهگری کردن، راهحلجستن، تدبیر کردن |
چارهپذیر | 1 حلشدنی، قابل حل 2 علاجپذیر، درمانپذیر 3 چارهبردار 4 اصلاحپذیر & چارهناپذیر، نشدنی، حلناشدنی |
چارهپذیری | درمانپذیری، علاجپذیری، & چارهناپذیری، درمانناپذیری، نشدنی، حلناشدنی |
چاره جستن | 1 درمان کردن، علاج کردن 2 چاره طلبیدن، چاره ساختن، تدبیر اندیشیدن 3 از عهده برآمدن |
چارهجو | اسم چارهاندیش، چارهپژوه، چارهور، چارهگر، تمهیدگر، مدبر، علاجکننده، علاجاندیش |
چارهجویی | تدبیر، چارهاندیشی، چارهگری، وسیلهسازی، وسیلهیابی، تمهیدگری، صلاحاندیشی |
چارهجویی کردن | چارهجستن، چارهاندیشی کردن، چارهطلبیدن، راهحل جستن |
چاره | 1 درمان، علاج، مداوا، وید 2 راهحل 3 تدبیر، ترفند، حیله، زیرکی، مکر 4 تمهید، وسیله 5 گزیر & ناگزیر |
چارهساز | صفت 1 چارهجو، چارهبر، مصلحتبین، مدبر، چارهکننده، سببساز، چارهگر & چارهسوز، سببسوز 2 علاجگر 3 باریتعالی، خدا |
چارهسازی | 1 چارهجویی، مصلحتسازی، مصلحتبینی، تدبیر، سببسازی، چارهگری & چارهسوزی، سببسوزی 2 علاجگری |
چاره کردن | 1 علاج کردن 2 چاره جستن، چاره ساختن، چارهجوئی کردن، چاره اندیشیدن 3 راهحل یافتن 4 درمان کردن |
چارهگر | صفت چارهجو، چارهساز، علاجبخش، چارهپرداز |
چاشت | 1 ناهار، ناهاری & شام 2 طعام چاشت 3 صبحهنگام، چاشتگاه، میانهروز |
چاشنی | 1 طعم، مزه 2 رب، سس 3 ماده منفجره 4 نمودار، نمونه |
چاقالو | بسیار چاق، فربهگوشتالو، مسمن |
چاق | 1 پروار، تنومند، خپل، خپله، سمین، فربه، گوشتالو، مسمن & لاغر، مردنی 2 تندرست، سالم، سرحال، قبراق & بیمار، مریض، مریضاحوال 3 پرحجم، درشت، ضخیم 4 باارزش، بزرگ، پرمایه 5 کلهگنده، ثروتمند، معتبر، بااعتبار |
چاقچور | پاخچور، دولاغ، شلوارگشاد زنانه |
چاقسلامتی | احوالپرسی |
چاق شدن | 1 فربه شدن، گوشتالو شدن & لاغر شدن 2 پروار شدن، پرواری شدن & لاغر شدن 3 بهبود یافتن، بهشدن، معالجه شدن |
چاق کردن | 1 فربه کردن، پروار کردن، 2 بهبودی بخشیدن، معالجه کردن |
چاقو | تیغ، خنجر، دشنه، سنان، شفره، شمشیر، کارد، سکین |
چاقوچله | 1 گوشتالو، فربه 2 سالم، تندرست، قبراق، سرحال |
چاقوکش | صفت 1 چاقوزن، زخمزن 2 شریر، باجگیر، اوباش |
چاقوکشی | 1 چاقوزنی، زخمزنی 2 شرارت، اوباشیگری، باجگیری |
چاقی | اضافهوزن، سمن، فربهی & لاغری |
چاک | اسم 1 ترک، درز، رخنه، 2 منفذ، سوراخ، شکاف، فاق 3 پارگی، دریدگی 3 پاره، دریده 4 قباله، بنچاق 5 دریچه، پنجره 6 سپیده صبح |
چاکچاک | پارهپاره، پرچاک، چاکدار، هراشهراش |
چاک دادن | پاره کردن، دریدن، شکافتن، درانیدن & دوختن |
چاکرانه | قید بندهوار، چاکروار & اربابوار، اربابمنشانه |
چاکر | بنده، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، غلام، گماشته، مستخدم، نوکر & ارباب، آقا 3 بنده، اینجانب، ارادتمند، مخلص |
چاکرنواز | چاکرپرور، بندهنواز، زیردستنواز |
چاکری | 1 بندگی، خدمتکاری، نوکری & آقایی 2 اخلاص، |
چال افتادن | گود شدن، فرو رفتن (گونه) |
چالاک | 1 آماده، تند، تندوتیز، جلد، چابکدست، چابک، چست، زرار، زرنگ، سریع، شاطر، شهم، فرز، قبراق 2 بلند، موزون، زیبا 3 جای بلند، مکان مرتفع 4 دزد |
چالاکی | جلدی، چابکی، چستی، زرنگی، سبکی |
چال | صفت چاله، حفره، فرورفتگی، گودال 2 عمیق، گود 3 آشیان، آشیانه 4 گور(حیوانات) 5 غاز، خرچال، مرغابی (آ)هوبره 6 آشیانه، لانه 7 شتربچه 8 اسب سفید، بزپیشانیسفید |
چالشانگیز | صفت 1 مسالهساز، مسالهزا، مسالهبرانگیز 2 بحثانگیز، جنجالبرانگیز، جنجالآفرین، جدالبرانگیز |
چالش | 1 خرامیدن، خرامش، نازخرامی 2 تکبر، غرور 3 جولان 4 جنگ وجدال، زدوخورد، کشمکش 5 تلاش، مبارزه 6 مساله، موضوع 7 مباشرت، هماغوشی |
چالشگر | 1 جنگجو، رزمآور، رزمجو، ستیزهجو، مبارز، مبارزطلب 2 حشری، شهوتران 3 نخوتخرام، نازخرام 4 خرامان |
چالشگری | 1 جنگجویی، ستیزهجویی، مبارزه، رزمآوری، رزمجویی، ستیزهگری، مبارزطلبی 2 نازخرامی 3 شهوترانی |
چال کردن | 1 دفن کردن، مدفون کردن & نبش کردن 2 زیر خاک پنهان کردن 3 کندن، حفر کردن & پر کردن 4 گود کردن، گودال کندن 5 لانه ساختن |
چاله | 1 چال، حفره، گود، گودال، مغاک 2 چاهک، چاه کوچک 3 مشکلمالی، کمبود |
چالهچوله | گودال، چاله |
چالهمیدونی | 1 منسوب به محله چاله میدان 2 لات، زورگو 3 بیادب، بیتربیت، نافرهیخته 4 زشت، رکیک 5 بیادبانه، لاتمنشانه |
چامه | ترانه، چکامه، سرود، شعر، قصیده، نغمه & چانه |
چامهسرا | صفت 1 شاعر، آوازخوان 2 چامهگو، چامهزن، آوازخوان، سرودخوان، قصیدهگو، نغمهخوان، نغمهسرا، غزلخوان 3 قصیدهگو، قصیدهسرا، ترانهسرا، چکامهسرا |
چامیدن | 1 ادرار کردن، شاشیدن 2 ریدن، غایط کردن 3 سرگینانداختن |
چامین | 1 ادرار، بول، شاش 2 غایط 3 سرگین |
چانه انداختن | مردن، فوت کردن، جان دادن |
چانه | 1 چنه، حنک، ذقن، زنخدان، زنخ 2 چونه، گلوله خمیر 3 سخنمنثور & شعر، چامه، سخن منظوم 4 پرگویی 5 تخفیفگیری & مکاس |
چانه زدن | 1 تخفیفگرفتن 2 پرگویی کردن، پرچانگی کردن، چانهجنبانی کردن |
چانهزنی | 1 تخفیفگیری 2 پرگویی، پرحرفی |
چاو | 1 ناله، زاری 2 بانگ، صدا |
چاووش | پیشرو قافله، طلایه، نقیب قافله 2 راهنمای زوار 3 اشعارمذهبی 4 حاجب، چاووشخوان، چاووشگر |
چاه | 1 بئر، چه 2 فاضلاب |
چاهسار، چاهسار | 1 گودالعمیق، چاه 2 دهانه چاه، سرچاه & چاهبن 3 زمین پرچاه |
چاهک | 1 چاه کوچک 2 گودال کمعمق 3 فاضلاب 4 ممر فاضلاب، گذرگاه فاضلاب |
چاهکروب | صفت چندال، چاهخو، کناس، هاری |
چاهکن | صفت 1 چاهجو 2 مقنی، چاهخو، چاخو، چخو 3 کننده چاه |
چاهکنی | مقنیگری، چاهجویی |
چاهی | صفت 1 منسوب به چاه 2 زندانی 3 گناهکار |
چایش | سرماخوردگی، زکام، چایمان، چاییدگی |
چایمان | زکام، سرماخوردگی |
چاییدن | زکام شدن، سرماخوردن |
چپ افتادن | 1 دشمنشدن 2 دشمنی کردن، مخالفت کردن، کینهتوزشدن، خصمانه رفتار کردن & همراهی کردن |
چپاندرقیچی | 1 کجومعوج 2 ضربدری 3 بینظم، پراکنده |
چپاندن | 1 به زور فرو کردن، به زور جا دادن، زورچپان کردن، تپاندن 2 قالب کردن، (جنس بنجل با قیمت زیاد) |
چپان | ژنده، کهنه، مندرس |
چپانی | 1 ژندهپوشی، کهنهپوشی 2 بیسروپا، رند |
چپاول | تاراج، تالان، چپو، غارت، لاش، نهب، یغما، غارتگری |
چپاولچی | صفت چپاولگر، تاراجگر، غارتگر، یغماگر، یغمایی، چپوچی |
چپاول کردن | غارت کردن، بهتاراج بردن، بهیغما بردن، تاراج کردن، چپو کردن |
چپاولگر | صفت تاراجگر، چپاولچی، چپوچی، غارتگر، یغماگر |
چپچپ نگاه کردن | 1 خصمانهنگریستن، معترضانه نگاه کردن 2 طمعکارانهنگریستن 3 با سوءنیت نگاه کردن 4 باسوءظن نگاه کردن |
چپ دادن | 1 فریفتن، گولزدن، فریب دادن 2 منحرف ساختن، ردگم دادنآدرس عوضی دادن 3 ترک کردن، رها کردن، واگذاشتن |
چپر | 1 برید، پست، چاپار 2 پرچین 3 کپر |
چپروی | 1 تندروی، افراطیگری 2 افراطیگرایی 3 خلافورزی، ناسازگاری، نسازمی 4 مخالفتخوانی 5 چپگرایی |
چپروی کردن | 1 تندروی کردن 2 افراطی بودن 3 خلافورزیدن 4 مخالفت کردن |
چپ زدن | 1 چپ کردن، تغییر مسیر دادن، انحرافی رفتن، منحرف شدن(از راه) 2 تندروی کردن، افراطی بودن |
چپش | بزغاله، بزیکساله |
چپ شدن | 1 چپه شدن، پرت شدن، واژگون شدن 2 منحرف شدن |
چپق | پیت، چوپوق، آلت تدخینتوتون، چپوق & قلیان، سیگار |
چپکی | 1 وارونه، واژگون & راستکی 2 زانسو |
چپگرا | صفت 1 دستچپی، چپرو، متمایل به چپ 2 کمونیست 3 سوسیالیست & راستگرا |
چپ | صفت 1 میسره، یسار & یمین 2 یسار & میمنه 2 کژبین 3 چپه، واژگون 4 احول، کاچ، کاژ، لوچ 5 کمونیست & کاپیتالیست 6 چپدست 7 نادرست، ناراست & راست 8 مخالف، دشمن 9 خمیده، کج |
چپو | تاراج، چپاول، غارت، لاش، نهب، یغما |
چپوچی | صفت 1 چپاولگر، غارتگر، یغماگر، چپاولچی، تاراجگر، یغمایی 2 دزد |
چپو شدن | غارت شدن، بهتاراج رفتن، تاراج شدن، چپاول شدن، تاراجشدن، به غارت رفتن، به یغما رفتن 2 به هدررفتن، پایمال شدن |
چپو کردن | 1 غارت کردن، چپاول کردن، به یغما بردن، تاراج کردن 2 به سرعت خوردن، زود مصرف کردن 3 نابود کردن، از بین بردن |
چپه | صفت 1 پرت، واژگون 2 پارو |
چپی | 1 دستچپی، چپگرا & راستگرا 2 چپهشده، چپشده، واژگونشده(وسائط نقلیه) & سالم |
چتر | آفتابگردان، سایبان 2 گرد، گردی 3 چتر نجات 3 قوس |
چتری | 1 چترمانند 2 گرد، دایرهوار، مدور |
چچول | خروسه، چچوله، چوچوله |
چخماق | 1 آتشزنه، پازند، چخماغ، قداحه، فروزینه، مرو 2 تبرزین |
چخیدن | 1 حرف زدن، دمزدن 2 کوشیدن، تلاش کردن، سعی کردن 3 ستیزه کردن، جنگیدن، مبارزه کردن 4 دشمنی کردن، خصومتورزیدن |
چدار | اشکسل، پابند، مهار (پایستور) |
چدن | آهن، پولاد |
چرا | 1 برایچه، به چه دلیل، به چهعلت، ازچه، به چه جهت، & زیرا، برایاینکه، چون 2 آری، بله & نه، خیر |
چرا | 1 چریدن 2 علفچری |
چراخوار | چراخور، چراگاه، مرتع، مرغزار، علفچر، سبزهزار، علفزار |
چراخور | چراگاه، چراگه، راود، سبزهزار، علفچر، علفزار، چرامین، مرتع، مرغزار |
چراغآویز | چلچراغ، قندیل |
چراغافروز | روشنیبخش |
چراغانی | آذینبندی، جشن، چراغان |
چراغانی کردن | 1 آذین بستن، با چراغ تزئین کردن 2 جشنگرفتن |
چراغ | 1 جلوند، چلچراغ، سراج، فانوس، مشکات، مصباح 2 لامپ 3 لامپا 4 رهنما 5 علامت 6 خورشید 7 دشت، دشتاول (گدایان و معرکهگیران) |
چراغدان | جاچراغی، چلچراغ، فانوس |
چراغ زدن | 1 روشن وخاموش کردن (چراغ خودرو)، علامت دادن، چراغ دادن 2 چشمک زدن، اشاره کردن |
چراغواره | چراغدان |
چراگاه | باده، چراخور، چراگه، چرام، چرامین، علفچرا، راود، علفزار، کشتزار، کنام، مرتع، مرغ، مرغزار |
چراگه | باده، چراگاه، چرام، چرامین، راود، علفچر، علفزار، مرتع |
چرامین | 1 چراگاه، علفزار، مرتع، مرغزار 2 علف، علوفه، کاه |
چرایی | علت، دلیل، سبب، انگیزه |
چرباندن | افزودن، اضافه کردن، زیادتر کردن |
چربدست، چربدست | 1 فرز، جلد، چابک، زرنگ 2 استاد، ماهر 3 زبردست 4 هنرمند، شیرینکار 5 حقهباز، تردست |
چربدستی، چربدستی | 1 جلدی، چابکی، فرزی، 2 مهارت، زبردستی، تردستی، استادی 3 شیرینکاری 4 هنرمندی |
چرب | 1 روغنآلود، روغندار، روغنی 2 پرروغن 3 پیهدار 4 بهتر، مرغوبتر 5 دلپذیر، خوشآیند، مطبوع، شیرین |
چربزبان | 1 خوشسخن، چربگفتار، شیرینزبان 2 چاپلوس، زبانبهمزد، متملق، مداهنهگر & بدزبان 3 چاچول، چاچولباز، حراف، زبانباز |
چربزبانی | 1 خوشسخنی، چربگویی، چرب گفتاری، شیرینزبانی 2 تملق، چاپلوسی 3 تعارف مداهنه، مجامله، مجیزگویی 4 چربگویی، چربگفتاری |
چربزبانی کردن | 1 چاپلوسی کردن، تملق گفتن 2 سخنانفریبنده گفتن 3 خوشامدگویی کردن |
چربش | 1 پیه، چربی، روغن 2 رجحان، فزونی، برتری، تفوق 3 غلبه، چیرگی |
چربوچیله | آلوده بهروغن، روغنی، چربوچیلی، کثیف، آلوده & پاک، تمیز |
چربی | 1 پیه، دنبه، شهله 2 دهن، روغن، زیت 3 چربه، 4 سرشیر، قیماق & گوشت 5 ملایمت، نرمی |
چربیدن | 1 افزون شدن، زیاده شدن، سنگینتر شدن، فزونی یافتن 2 چیره شدن، چیرگی یافتن، غالب شدن، غلبهیافتن 3 برتری داشتن، برتری یافتن، رجحانداشتن، سر بودن، سر شدن |
چرتآلود | خوابآلود، خوابآلوده، چرتکی |
چرت | صفت بیراه، چرند، حرفمفت، مزخرف، مهمل، یاوه، سخن بیهوده |
چرت | پینکی، بیدار و خواب، خوابسبک، نوم، قنیمخواب، هجوع، چرتک |
چرت زدن | 1 نیمخواببودن 2 تهویم، به خواب کوتاه رفتن |
چرتکه | چتکه، شمارشگر، حسابگر |
چرت گفتن | یاوه گفتن، حرف مفت زدن، چرند گفتن، مهمل بافتن، مزخرف گفتن، لیچار بافتن، یاوهسرایی کردن |
چرتوپرت | اسم چرند، لاطائل، مزخرف، مهمل، هذیان، یاوه |
چرچر | سورچرانی، خوشگذرانی، عیشونوش |
چرچر کردن | |
چرخ | آسمان، فلک، گردون 2 گردونه 3 چرخه 4 حلقه، دایره، گرد 5 دوچرخه 6 دور، گردش 7 چرخشت، معصر 8 چرخاب، چرخآب 9 طاق، طاقایوان 1 0 دستگاه پنبهریسی 11 دستگاهدوخت، ماشین دوخت 21 تیرکمان، کمان 31 حرکت دورانی 41 چرغ، صقر |
چرخاب | 1 آسیا، آسیاب 2 چرخ آبکشی 3 گرداب |
چرخان | 1 چرخنده، دوار 2 گردان |
چرخانداز | تیرانداز، کماندار، کمانگیر، چرخچی، کمانگر |
چرخاندن | 1 به حرکت درآوردن، به دور خود گرداندن، وادار به چرخیدن کردن، چرخانیدن، چرخ دادن 2 به جریانانداختن 3 اداره کردن 4 کنترل کردن، مهار کردن |
چرخبال، چرخبال | هلیکوپتر، بالگرد & هواپیما، کشتی، خودرو |
چرخ خوردن | 1 چرخیدن، چرخ زدن 2 گشت زدن، پلکیدن، پرسه زدن |
چرخش | 1 دور، دوران، گردش 2 تغییرجهت، تغییرموضع |
چرخشی | 1 دورانی 2 گردشی |
چرخ کردن | 1 تراشدادن 2 تراشیدن 3 خرد کردن 4 ریزریز کردن |
چرخه | 1 تناوب، دور، سیر، سیکل 2 چرخ، گردونه 3 کلاف نخ |
چرخیدن | 1 حرکت دورانیداشتن، چرخ خوردن، چرخ زدن، دور خودگردیدن، گردیدن، گشتن 2 پیچیدن 3 ادارهشدن 4 پرسه زدن، اینسو و آنسو رفتن 5 جریان داشتن، تکرار شدن |
چرده | 1 رنگ، فام، لون 2 رنگ چهره، رنگ پوست |
چرس | بنگ، حشیش |
چرس | 1 چراگاه، مرتع 2 بند، حبس، زندان 3 آزار، اذیت، شکنجه 4 نیازدرویشان، متاعگدایی |
چرسی | صفت معتاد به چرس، افیونی |
چرکآلود | آلوده، چرکناک، چرکی، چرکین، کثیف & نظیف |
چرک | صفت 1 آلوده، پلشت، کثیف، پلید، نجس & تمیز 2 چرکین، ریم، خون فضله، قذرات، کثافت، لکه، وسخ 2 جراحت، جرم، عفونت 3 شوخناک |
چرکتاب | تیره، تیرهرنگ، سیاه (لباس، پارچه) |
چرک شدن | کثیف شدن، چرکین شدن، چرکناک شدن |
چرک کردن | 1 عفونیشدن، عفونت کردن 2 کثیف کردن، چرکین کردن & تمیز کردن 3 کیسه کشیدن، چرکزدایی کردن، شوخ برگرفتن (از تن واندام) |
چرکناک | آلوده، چرکآلود، چرکدار، چرکین، کثیف |
چرکنویس | پیشنویس، مسوده & پاکنویس |
چرکین | آلوده، پلشت، پلید، چرک، چرکآلود، ریمآلود، شوخگن، کثیف، ناپاک، نجس & پاکیزه، تمیز |
چرکینی | پلیدی، دناست، کثافت & پاکیزگی |
چرم | ادیم، پوست، تیماج، پوستدباغیشده |
چرمساز | چرمگر، دباغ، صرام، چرمپیرا، پوستپیرا |
چرمه | اسب، اسب سفید |
چرمین | چرمی، از جنس چرم |
چرند | بیربط، بیمعنی، بیهوده، پوچ، چرت، لاطائل، مزخرف، مهمل، نامربوط، یاوه |
چرنده | علفخوار، علفخور |
چروک | چین، شکن، شکنج، کرس |
چروک شدن | چروکبرداشتن، چروک خوردن، چیندار شدن، چروکافتادن، ناصاف شدن، چروکیده شدن & صافشدن |
چروکیدن | چروک خوردن، چینوچروکدار شدن، ناصاف شدن، بیاتو شدن & صاف شدن، اتودار شدن |
چروکیده | 1 چروکخورده، چینوچروکدار 2 ناصاف، بیاتو & صاف، اتودار، اتوکشیده |
چریدن | 1 چرا کردن، علفچری کردن، علف خوردن 2 پلکیدن، ولگشتن، پرسه زدن، 3 خوردن |
چریک | 1 پارتیزان، رزمنده، میلیشیا 2 جنگجوی داوطلب، نیروی نظامیغیررسمی، حشر، لشکر نامنظم |
چریکی | 1 مربوط به چریک 2 چریکوار 3 جنگهای نامنظم |
چزاندن | آزار دادن، اذیت کردن، شکنجه کردن، زجر دادن |
چسان | چهجور، چطور، چگونه، بهچهنحو |
چسباندن | متصل کردن، وصل کردن، پیوند زدن، چسبانیدن |
چسب | سریش، سریشم، موادچسبنده |
چسبناک | چسبنده، لزج |
چسبنده | چسبناک، لزج |
چسبیدگی | اتصال، التصاق |
چسبیدن | 1 پیوستن، متصلشدن 2 محکم گرفتن 3 التصاق 4 محکمشدن 5 تمسک 6 مشغول شدن، سرگرم شدن |
چسبیده | متصل، مرتبط، ملصق |
چست | 1 تند، جلد، چالاک، چیرهدست، زرنگ، سریع، فرز 2 استاد، ماهر 3 محکم، استوار 4 برازنده، موزون & ناموزون |
چستی | جلدی، چابکی، چالاکی، شهامت، مهارت |
چسی آمدن | 1 پز دادن، فیس کردن، افاده فروختن 2 تفاخر کردن، فخرفروختن 3 خودنمایی کردن، متکبرانه رفتار کردن |
چشاندن | 1 خوراندن 2 نوشاندن |
چشایی | چشش، ذایقه، ذوق & بویایی |
چشته | 1 طعمه، نواله 2 چاشنی، مزه 3 چاشت |
چشش | فعل 1 چشایی، ذوق، طعم، 2 مذاق، مزه کردن، چشیدن 2 التذاذ |
چشمانتظار | چشمبهراه، منتظر |
چشم انداختن | نگاه کردن، نگریستن، نظر افکندن، دید زدن، چشمگرداندن |
چشمانداز | 1 افق 2 دورنما، منظر، منظره، نما |
چشمبسته | قید 1 بیخبر، ناآگاه 2 ناآگاهانه |
چشمبند | 1 روبنده 2 پیچه، چشمپوش، چشمپیچ، نقاب 3 شعبدهباز، مشعبد، نظربند |
چشمبندی | 1 تردستی، جادو، سحر، شعبده، شعبدهبازی، 2 چشمغره، نگاه خشمآلود |
چشمبهراه | امیدوار، مترقب، متوقع، منتظر، نگران، چشمانتظار |
چشم به هم زدن | آن، طرفهالعین، لحظه، لمحه |
چشمپزشک | کحال & بیطار |
چشمپوشی | 1 اغماض، صرفنظر 2 عفو، گذشت، نادیدهگیری، نادیدهانگاری، غمض عین |
چشم پوشیدن | 1 اغماض کردن، نادیده گرفتن، صرفنظر کردن، گذشت کردن، چشمپوشی کردن 2 گذشتن، رها کردن |
چشمپوشی کردن | 1 اغماض کردن، صرفنظر کردن، نادیدهگرفتن، نادیده انگاشتن، غمض عین کردن 2 گذشت کردن |
چشمتنگ | 1 دیدهتنگ، تنگنظر 2 بخیل، حسود 3 آزمند، آرزو |
چشمتنگی | 1 بخل 2 حسادت |
چشمچران | نظرباز، طامح & چشمپاک |
چشمچرانی | نظربازی & چشمپاکی |
چشم خوردن | 1 بهچشمآمدن، بهنظرآمدن، دیده شدن، چشمزخمخوردن، چشمزده شدن 2 محسوس بودن، مشخص بودن |
چشمداشت، چشمداشت | آرزو، امیدواری، امید، انتظار، توقع، طمع |
چشم داشتن | توقع داشتن، امید داشتن، امیدوار بودن، آرزو داشتن، منتظربودن |
چشمدریده | 1 بیشرم، بیحیا 2 وقیح، پررو، بیادب |
چشم | 1 دیده، عین 2 دید، رویت، نظر، نگاه 3 امید، انتظار، توقع 4 عزیز، گرامی 5 چشمزخم 6 حدقه |
چشمرس | دیدرس |
چشمروشنی | هدیه، کادو، پیشکشی (برای نوعروس ونوداماد یا مسافرتازه وارد) |
چشمزخم | تعویذ، نظر بد |
چشمزد | لمحه، لحظه، آن، ثانیه |
چشم زدن | 1 چشمزخمزدن، چشم کردن 2 ترسیدن، واهمه کردن، هراس داشتن 3 دودل بودن، مردد بودن، تردیدداشتن، یکدلدودل کردن |
چشمسفید | 1 بیحیا، بیآرزم، بیشرم 2 پررو، گستاخ 3 لجباز، لجوج، یکدنده 4 حرفنشنو، خودرای، خودسر |
چشمک | 1 اشاره با گوشهچشم، اشارتنظربازانه، ایما، نظربازی 2 کورسو |
چشمگیر، چشمگیر | صفت 1 تماشایی 2 قابل ملاحظه، شایانتوجه، زیاد، فراوان 3 مهم، باارزش 4 پرجلوه |
چشمنواز | جمیل، خوشریخت، خوشمنظر، زیبا، شکیل & بدمنظر |
چشم نهادن | منتظرماندن، انتظار کشیدن، چشم به راه بودن |
چشموچار | 1 بینایی، دید 2 چشم، دیده |
چشموچراغ | صفت 1 عزیز، محبوب 2 دردانه، سوگلی 3 گلسرسبد، شمعجمع، شمعمحفل |
چشمودلپاک | 1 عفیف، نجیب، پاکدامن 2 پاکنیت 3 امین، درستکار، مورداطمینان |
چشمودلسیر | 1 بینیاز، مستغنی 2 بلندطبع 3 قانع، خرسند 4 بیحرص، بیآز & آزمند، حرصورز، آزور، طمعکار، طامع |
چشموگوشبسته | 1 بیاطلاع، ناهشیار & چشموگوش باز، هشیار، هوشیار، مواظب |
چشموگوش | جاسوس، خبرچین، خبرگیر |
چشموهمچشمی | رقابت، حسدورزی، همسری |
چشمه | 1 آبجای، افراس، سلسبیل، عین، کوثر، ینبوع 2 اصل، مبدا، منبع، منشا 3 سوراخ ریز، منفذ 4 مایه 5 نوع، قسم، نمونه 6 دهانه، سوراخ 7 معدن |
چشمهسار | چشمهزار، چشمهگاه، سرچشمه، چشمهخیز، منبع، ینبوع |
چشیدن | 1 خوردن، مزه کردن، مزیدن 2 ذوق 3 چشش 4 آزمودن، تجربه کردن 5 احساس کردن، درک کردن، دریافتن، لمس کردن |
چطور | چسان، چگونه، به چهنحو، به چه طریق |
چغاله | میوهنارس، کال، نارس، نرسیده |
چغانه | 1 ساز 2 قانون 3 شعر، قصیده |
چغز | غوک، قورباغه، وزغ |
چغل | اسم سخنچین، نمام، خبرکش |
چغلی | 1 شکایت، شکوه، شکوائیه 2 بدگویی، تضریب، سخنچینی، سعایت، نمامی 3 غیبت 4 گزارش |
چفت | صفت 1 بست، زرفین، قلابپشت در، کلون، لنگر 2 تنگ، چسبان 3 استوار، محکم، سفت 4 دم، بیخ، نزدیک |
چکاد | 1 تارک، سر، فرق سر، هباک 2 ذروه، راس، قله 3 پیشانی، جبهه 4 جنه، سپر |
چکامه | ترانه، چامه، شعر، قصیده |
چکامهسرا | ترانهسرا، تصنیفسرا، شاعر، غزلسرا، چکامهگو |
چکاندن | 1 چکانیدن، قطرهقطره ریختن 2 شلیک کردن، ماشه کشیدن |
چکاوک | جل، چکاو، چکانه، چکاوه، سرخاب، مرغابی، هوژه |
چک | صفت 1 تپانچه، سیلی، ضربت، کتک، کشیده 2 برات، حواله، صک 3 چانه 4 چکه 5 بنچاق، سند، قباله 6 معدوم، نابود |
چک خوردن | سیلیخوردن، کشیده خوردن، سیلی انداختن & سیلیزدن، کشیده زدن |
چکش | مطرقه |
چک کردن | 1 بررسی کردن، امتحان کردن، وارسی کردن 2 کنترل کردن، مراقبت کردن |
چکمه | کفش ساق بلند، موزه |
چکه | 1 تراب 2 جرعه، قطره، قلپ 3 تراوش، تراویده، رشحه، ریزش 4 چک، چکانه، نشت |
چکه کردن | تراویدن، نشت کردن، تراوش کردن |
چکیدن | 1 چکه کردن، قطرهقطره فرو ریختن 2 تراوش کردن 3 نشت کردن |
چکیده | 1 جوهره، خلاصه، عصاره، لب، ملخص 2 افشره، عصاره 3 ماستآبرفته، آبرفته 4 عمود، گرز |
چکی | 1 یکجا، وزنناکرده، بیمتراژ 2 روی هم 3 تخمینی 4 الهبختکی |
چگال | 1 سنگین، غلیظ، گران 2 کثیف، متکاثف 3 فشرده، متراکم |
چگالی | تکاثف، غلظت |
چگل | اسم 1 زیبارو، قشنگ & زشت 2 گلولای، لجن |
چگونگی | 1 چونی، کیفیت، 2 وضعیت، حالت & چندی |
چگونه | چسان، چطور، بهچهطریق، بهچهنحو |
چل | اسم 1 ابله، احمق، خل، کانا، کمعقل، نادان & عاقل، زیرک 2 دیوانه، مجنون 3 چهل 4 اسب ساقسفید |
چلاق | شل، لنگ، چلاغ |
چلاندن | 1 فشردن، فشاردادن 2 عصاره گرفتن، آب گرفتن، چلانیدن 3 لهیدن |
چلانده | فشرده، شیرهگرفته، عصارهگرفته، له، لهیده |
چلپاسه | باشو، سوسمار کوچک، مارمولک، کلپاسه |
چلتوکزار | شلتوکزار، برنجزار |
چلتوک | شالی، شلتوک، برنج(پوستنگرفته) |
چلچراغ | جار، چراغ، چراغآویز، چراغدان، قندیل، لوستر |
چلچله | 1 پرستو 2 غلیواج، خطاف، زغن 3 لاکپشت، سنگشت |
چلچلی | هوسبازی، هوسرانی، خوشگذرانی، بلهوسی |
چلگی | 1 چهلروزگی 2 چهلسالگی |
چلمن | 1 بیحال، بیدستوپا، دستوپاچلفتی، سست، سستعنصر، نالایق & زبروزرنگ 2 ابله، بله، پخمه، کمعقل، کانا & باهوش، عاقل |
چلنگر | صفت آهنگر، زنجیرساز، نعلساز، نعلبند، قفلساز |
چلو | برنج پخته |
چله | 1 اربعین، چهلم 2 ریاضتچهل روزه، چلهنشینی 3 سردترین چهل روززمستان 4 گرمترین چهل روز تابستان 5 تار 6 زهکمان، وتر، زه 7 اربعین، چهلم 8 اعتکاف، چلهنشینی، عزلت 9 زاویه، زاویه ریاضت 1 0 اوجگرما، چهل روز نخست تابستان 1 1 اوجسر |
چله گرفتن | 1 چلهنشینی کردن، چلهداری کردن 2 برگزار کردن (مراسم چهلمین روز درگذشت) |
چلهنشین | 1 گوشهگیر، معتکف، معتزل، منزوی 2 ریاضتکش 3 چلهدار |
چلهنشینی | 1 گوشهگیری، اعتکاف، اعتزال، انزوا 2 ریاضتکشی 3 چلهداری |
چلیپا | 1 خاج، 2 دار، صلیب |
چلیدن | 1 روان بودن، خریدارداشتن، رونق داشتن، رونق بخشیدن 2 سزاوارگشتن، لایق بودن 3 فشرده شدن 4 رمیدن 5 جنبیدن |
چلیک | 1 بشکه 2 حلب 3 ظرف استوانهای چوبی |
چماق | چوبدست، چوبدستی، تاباق، ششپر، عمود، گرز |
چمان | صفت 1 خرامان، خرامنده، نازخرام 2 راهوار 3 پیمانه شراب، چمانه |
چمانه | پیاله شراب، پیمانهشراب، جامصراحی |
چمانی | ساقی |
چمباتمه | چمبک، چندک، چک |
چمچه | 1 کفگیر 2 ملعقه، قاشق، آبگردان، ملاقه |
چم | 1 خرام، نازخرام 2 راه، روش، شیوه، طرز، 3 قلق، لم، فوتوفن، شگرد 4 رگ خواب، نقطه ضعف 5 سبب، جهت، دلیل، انگیزه، علت 6 داب، عادت 7 بزه، تقصیر، جرم، گناه 8 سینه، صدر 9 آراسته، آماده 01 اندوخته، فراهم 11 رونق، رواج 21 شرح، |
چمدان | جامهدان، کیف بزرگ |
چمنآرا | صفت جمنپیرا، چمنافروز |
چمنپیرا | صفت چمنآرا، باغبان، چمنافروز |
چمن | جوله، سبزه، سبزهزار، فریز، قلیب، مرغزار |
چمنزار، چمنزار | سبزهزار، لالهزار، مرغزار |
چموخم | 1 فوتوفن، شگرد، قلق، لم 2 نازوعشوه 3 پیچوخم، خمیدگی |
چموش | 1 بدلگام، بدلجام، رموک، سرکش، لگدزن 2 بدرفتار، بیسلوک 3 بدقلق & خوشقلق 4 متمرد، نافرمان & بفرمان 5 بدجنس، زبل، سرکش، شیطان، ناقلا، نارام & سربهزیر |
چمیدن | 1 خرامیدن، نازان راهرفتن، با ناز راه رفتن، نازیدن 2 پیچوتابخوردن 3 تاخت آوردن، جولان دادن، تاختن |
چنار | ارس، چنال، صنار |
چنانچه | اگر، درصورتیکه |
چنان | قید 1 مانند، مثل، شبیه، چون 2 مثل آن، مانند آن، شبیه آن & چنین 3 آنچنان، آنگونه، آنطور، آنسان & اینسان 4 بدانسان، بدانگونه |
چنبر | 1 چنبره، حلقه، دایره، 2 طوق، گردنبند، قلاده 3 کمند 4 ترقوه 5 نیمدایره، کمان |
چنبر زدن | حلقه زدن، دایرهوار شدن |
چنبره | چنبر، حلقه، دایره |
چنته | 1 کیسه، توبره 2 توشهعلمی |
چندآوایی | استریوفونیک |
چندان | 1 آنقدر، بهحدی، آنمیزان 2 تاآن زمان 3 همینکه، محضاینکه 4 بسیار، زیاد، کثیر، خیلی |
چندپهلو | صفت 1 چندضلع، چندبر 2 مبهم، ابهامدار |
چندپیشگی | چندشغلی، چندکاره & تکشغلی، تکپیشگی |
چند | قید 1 تاکی، تاچند، تا چهوقت 2 تعدادی 3 برابر، مساوی، معادل 4 اند، اندک، بضع |
چندجوابی | چندگزینهای، چندانتخابی، چهارجوابی، تستی |
چنددستگی | اختلاف، تفرقه، پراکندگی، اختلاف عقیده، اختلاف رای & اتحاد، همدلی |
چندشآور | 1 چندشانگیز، چندشناک، مشمئزکننده 2 نفرتانگیز، نفرتبار |
چندش | 1 گزگزه، لرزش، 2 نفرت، اشمئزاز، انزجار، تنفر |
چندکاره | چندمنظوره، چندشغلی، چندپیشگی |
چندل | صندل |
چندمعنایی | چندمفهومی & تکمعنایی |
چندمنظوره | صفت چندکاره |
چندی | قید 1 اندازه، کمیت، مقدار & چونی 2 برخی 3 اندکی، تعدادی، کمی 4 اندی 5 زمانی، لختی، مدتی، یکچند |
چندین | 1 اینهمه، ایناندازه 2 مقدار زیاد 3 تعداد زیاد (بیشتراز 02 ) |
چنگار | 1 خرچنگ 2 سرطان |
چنگال | پنجه، چنگ |
چنگ | 1 چنگال، مخلب 2 منقار، تک، نوک 3 پنجه، دست 4 اختیار 5 ساز 6 پنجه، خمیده 7 قلاب، کجک |
چنگ زدن | 1 چسبیدن، گرفتن، محکم گرفتن 2 دستدرازی کردن، چنگ انداختن، چنگ یازیدن 3 تجاوز کردن، تعرض کردن 4 متوسل شدن، متشبث شدن، توسل جستن 5 چنگ نواختن |
چنگزنی | اعتصام، تشبث، توسل |
چنگک | قلاب، قلابه، کجک، دروند |
چنگول | چنگ، پنجه |
چنگی | 1 چنگنواز، 2 ساززن، خنیاگر، مطرب |
چنین | قید اینسان، اینگونه، اینطور، مانند این، مثل این |
چو افتادن | شایع شدن، دهن به دهن گشتن |
چو انداختن | شایعهپردازی کردن، شایعهسازی کردن، شایعه ساختن، شایع کردن |
چوببست | تلهبست، داربست، باردو |
چوبتراشی | خراطی |
چوب | 1 تیر، ساقه درخت، کنده 2 ترکه، چماق، خیزران 3 شاخه بریده درخت 4 هیزم، هیمه |
چوبدار، چوبدار | صفت 1 گلهدار، گوسفنددار، گوسفندفروش 2 قپاندار 3 حارس، محافظ 4 چماقدار |
چوبداری، چوبداری | 1 گوسفندداری، گوسفند فروشی 2 قپانداری |
چوبدست، چوبدست | دستوار، عصا |
چوبدستی، چوبدستی | چماق، چوبدست، عصا، عمود |
چوب زدن | 1 به چوببستن، کتک زدن، ترکه زدن، فلک کردن، به فلکبستن، چوبکاری کردن 2 حراج کردن، تعیین کردن، قیمت گذاشتن (در حراجی) |
چوبکاری، چوبکاری کردن | 1 شرمنده کردن، شرمسار کردن، مورد لطف و عنایت بسیار قراردادن 2 باچوب زدن، کتک زدن |
چوبک | 1 چوب کوچک 2 اشنان، چوبه |
چوبلباسی | جارختی |
چوبه | 1 چوبدستی 2 چوبک، اشنان 3 خدنگ 4 تازیانه 5 زخمه |
چوبین | صفت 1 چوبی، چوبینک، چوبینه 2 سربندسرخ، دستمال سرخ 3 کاروانک (پرنده) |
چوپان | پادهبان، راعی، رمهبان، شبان، گلهبان، رمهیار |
چو | چون 2 اگر، گر 3 وقتی، هنگامی 4 شبیه، مانند، مثل |
چو | شایعه، خبر نادرست |
چوک | 1 شباویز، شوک، مرغ حق 2 آلت مردی |
چوگان | 1 چوب سرکج، چوب گویزنی 2 بازی گویزنی |
چول | 1 خمیده، منحنی 2 آلتتناسلی، نره 3 بیابان، برهوت |
چون | 1 برایاینکه، چونکه، زیرا 2 چونان، شبیه، مانند، مثل 3 وقتی، هنگامی 4 چسان، چطور، چگونه 5 چو & چرا، برایچه 6 اگر 7 تا، تااینکه |
چونوچرا | 1 بحث، گفتگو، اعتراض 2 علت، سبب، دلیل |
چونی | چگونگی، کیفیت & چندی، کمیت |
چهاربر | مربع، مستطیل، چهارضلعی |
چهارپا | چاروا، دابه، ستور، نعم |
چهارپایان | انعام، دواب، ستوران، مواشی |
چهارچوب | چارچوب، قاب، کادر |
چهاردیواری | 1 چاردیواری، محیط محصور، فضای محصور 2 حصار 3 محدود 4 خانه شخصی |
چهارراه | ملتقای چهارخیابان، چارراه، تقاطع |
چهارمیخه کردن | استوار کردن، محکمکاری کردن |
چهارنعل | یورتمه |
چه | چاه، چاهک، فاضلاب |
چه | 1 چونکه، زیرا 2 خواه خواه 3 بسیار، چقدر 4 چها |
چهچهه | آواز، تحریر، ترجیع، چهچه |
چهچهه زدن | 1 آوازخواندن 2 تحریر دادن |
چهر | 1 چهره، رخسار، رخ، رو، سیما، صورت، وجه 2 اصل، نژاد 3 شخصیت |
چهرهپرداز | تصویرگر، چهرهنگار، رسام، صورتگر، نقاش، نقشبند، نگارگر، مصور |
چهرهپردازی | 1 نقاشی، صورتگری، صورتسازی، چهرهسازی، نگارگری 2 طراحی، چهرهنگاری 3 وصف، توصیف |
چهره | 1 رخ، رخساره، رخسار، روی، سیما، صورت، عارض، عذار، قیافه، گونه، لقا، وجه 2 وجهه 3 شخصیت 4 سطح، رویه 5 نما، شکل |
چهرهنگار | تصویرگر، چهرهپرداز، رسام، صورتگر، نقاش، نگارگر، مصور |
چیدمان | چینش، دکوراسیون |
چیدن | 1 کندن 2 بریدن، قیچی کردن 3 قطع کردن 4 پهن کردن، گستردن 5 قرار دادن، نهادن 6 زدن، ستردن 7 انتخاب کردن، جدا کردن، گلچین کردن، گزیدن 8 ستردن، پیراستن، اصلاح کردن 9 دانهچینی کردن 1 0 ترتیب دادن، مهیا کردن، فراهم کردن |
چیرگی | استیلا، پیروزی، تسلط، سلطه، سیطره، ظفر، غلبه |
چیره | پیروز، غالب، چیر، فاتح، فایق، قاهر، متسلط، متغلب، مستولی، مسلط، منتصر & مقهور |
چیرهدست | بامهارت، چالاک، چست، زبردست، ماهر & چلمن، دستوپاچلفتی |
چیرهزبان | تیززبان، زباندار، سخنگزار، سخنور، نطاق & الکن |
چیره شدن | فایق آمدن، پیروز شدن، مستولی شدن، تسلط یافتن، استیلایافتن، غلبه یافتن & مغلوب شدن |
چیز | جسم، چی، شی، موجود |
چیزخور | دواخور، مسموم |
چیزدار | 1 ثروتمند، غنی، دارا، متمول & بیچیز، فقیر 2 ملاک & دهقان، خوشنشین 3 مالک & 1 مستاجر 2 بیخانه |
چیزفهم | فهیم، فهمیده، دانا، عاقل & نفهم |
چیستان | بردک، پردک، پرسیدنی، لغز، معما |
چیستی | ماهیت |
چیلان | 1 ابزارآلات، چیلانه 2 عناب |
چین | 1 آژنگ، اخمه، چروک 2 تا، لا 2 تاب، شکن، شکنج، فر، کرس 3 شیار، خط 4 چینه، قشر، لایه |
چینخوردگی | |
چین خوردن | 1 تا خوردن، چین افتادن، چروک شدن، چین برداشتن، شکنجگرفتن، چیندار شدن، پرچین شدن، شکنج یافتن 2 گسلزدایی |
چینبرچین | چیندار، پرچین، چیندرچین & 1 صاف، لخت، شلال |
چینهدان | جاغر، حوصله، زاغر، ژاغر، شاغر |
چینه | 1 دانه 2 حصار گلی، دیواره گلی، دیوار گلی 3 طبقه، قشر، لایه |
چینی | 1 منسوب به چین 2 اهلچین، شهروند چین 3 ظروف آبگینهای |